کالسکه کیل با آرامش به سمت جنوب پایتخت حرکت کرد. هوئیس، پایتخت پادشاهی روآن بود. مردم به وضوح مشغول آماده شدن برای جشن تولد پیش رو بودن.
کیل از پردهای که کمی کنار زده شده بود، بیرون رو نگاه کرد و شروع کرد به فکر کردن.
’چوی هان باید حدود ۳ روز دیگه برسه.‘
اگه مثل یه دیوونه حرکت کنه باید تا سه روز دیگه برسه. اون رزالین و لاک رو با خودش میاره، و اونا حین گرفتن لاک به سازمان مخفی برخورد میکنن که باعث تاخیر بیشترشون میشه.
توی رمان، چوی هان با لاک، تنها بازمانده قبیله گرگهای آبی و فردی از نسل و خون پادشاه گرگها، قبل از اینکه یکبار دیگه به سازمان مخفی برخورد کنه، روبهرو میشه. بعد از اون، چوی هان یکبار دیگه طی حادثه تروریستی پایتخت با سازمان مخفی درگیر میشه.
دهکده هریس، اولین اقامتگاه چوی هان تو خارج از جنگل تاریکی. این سازمان مخفی بود که همه رو داخل روستا به قتل رسونده بود. اون دو بار به سازمان برخورد کرده بود، ولی اطلاعات زیادی ازشون نداشت.
’قاتلا ستارهای رو لباساشون ندارن.‘
ازونجایی که هم دهکده هریس و هم قبیله گرگهای آبی هدف ترور بودن، سازمان مخفی تیم قاتلای خودش رو فرستاد. جوخه قاتل فقط محض اینکه اگه همه چی اشتباه پیش بره باید آماده باشن، لباس های مشکی بدون ستاره میپوشن. اونا افرادی بودن که ترجیح میدادن اگه گرفته بشن، خودشونو بکشن.
ولی همه چیز از پایتخت شروع به تغییر میکنه.
’اون روانی عشق خون سرو کلهاش پیدا میشه.‘
چوی هان موقع جلوگیری از حادثه تروریستی با رزالین، با یکی از رهبرای سازمان مخفی ملاقات میکنه. اون رهبر و زیردستاش همگی پنج ستاره قرمز و یک ستاره سفید روی سینهشون دارن.
موقعی که میخواستن اژدها رو نجات بدن، کیل بهونهای پیدا کرد تا بتونه لباسا رو به چوی هان نشون بده. اون به بیرون خیره شد و بعد یکبار دیگه پردهها رو کشید.
شهروندای شادی که داشتن خیابونها رو تزئین میکردن و خیابونهایی که خیلی زیبا میشدن. همه اینا قراره در عرض یک هفته دیگه به محله ناامیدی تبدیل بشه.
”ارباب جوان تیلور.“
اونا الان تو بخش جنوبی شهر هوئیس، تو محل اقامتگاههای اشراف بودند. کالسکه کیل جلوی یه ساختمون ایستاد و کیل بلند شد تا خارج بشه.
”وقتی به محل اقامت برسیم، رون از شما مراقبت میکنه. شما فقط باید از اون راه بیرون برید.“
همونطور که ادامه میداد به در نگاه کرد.
”همه چی رو فراموش کنید.“
اون میتونست صدای تیلور و کیج رو از پشت سرش بشنوه.
”خیلی ممنون.“
”دفعه بعد شما رو توی یه محیط شاد میبینم.“
کیل شروع به لبخند زدن کرد. کیج و تیلور همچنان بهش نگاه میکردن، ولی نه کیل و نه اون دوتا بچه گربه، هیچ توجهی بهشون نکردن.
تق.
در کالسکه باز شد.
”ارباب جوان، ما رسیدیم.“
کیل، هانس و بچه گربه ها میتونستن تیلور و کیج رو ببینن، اما بهشون نگاهی ننداختن. اونا فقط طوری وانمود کردن که انگار اون دو تا اونجا نبودن، و از کالسکه پیاده شدن.
کیل بلافاصله بعد از پیاده شدن از کالسکه، سمت صندلی راننده چرخید. رون لبخندی مهربون به لب داشت و سرش رو تکون داد. رون که وضعیت رو از نائب پیشخدمت هانس شنیده بود، بقیه کارا رو به عهده میگرفت. رون با راننده رفتن تا کالسکه رو پارک کنن.
کیل دیگه توجهی به کالسکه نکرد و برگشت.
”اوه.“
بعدش نفسی از تحسین بیرون داد. به نظر میرسید بچه گربهها، آن و هانگ هم تعجب کرده بودن، چون مردمکهای طلاییشون به شدت گشاد شده بود.
”… حتی بهتر از اون چیزیه که انتظار داشتم.“
کنت واقعاً ثروتمند بود. پشت دروازه آهنی بزرگ، یه عمارت پنج طبقه قرار داشت. حتی باغی بین دروازه و خود ساختمون وجود داشت. شیک یا براق نبود، ولی قطعاً گرونتر از اقامتگاههای اشرافی اون اطراف به نظر میرسید.
جو و حس و حال و نمای ساختمونی رو داشت که قطعاً برای ساختنش هزینه زیادی صرف شده بود. تو مرکز اون، طبیعتا یه مجسمه با لاکپشت طلایی خانواده هنیتوس قرار داشت.
جییییییییر. بم!
دروازه بزرگ با نشان تاج لاکپشت طلایی به آرومی باز شد. نگهبانی که دروازه رو باز میکرد، و همچنین پیشخدمت محل اقامت و خدمتکارا، همگی برای خوشامدگویی به کیل صف کشیده بودن.
”ارباب جوان کیل هنیتوس! به پایتخت خوش اومدید!“
سلام فوق العاده محترمانهای بود. اونقدر سراشون رو پایین انداخته و خم کرده بودن که انگار قرار بود سراشون به زمین بخوره. پیرمردی که به نظر میرسید مسئوله، اونقدر بلند صحبت می کرد که به نظر میاومد ممکنه به تارهای صوتیش آسیب برسونه.
”ما تمام تلاش خودمون رو برای خدمت به شما انجام میدیم!“
’چرا اون اینجوریه؟‘
کیل به هانس، که وانمود میکرد نمیدونه چه خبره نگاه کرد.
’اون قطعا میدونه چه خبره.‘
هانس قطعا دلیل این رفتارشون رو میدونست. کیل پرسیدن رو آزاردهنده دید و به پیرمرد مسئول نزدیک شد و کمکش کرد تا صاف بایسته. بعدش به بقیه خدمتکارا نگاه کرد و حرف زد.
”همه، سرتون رو بالا بیارید.“
خدمتکارا سریع سراشون رو بلند کردن. اونا هیچوقت کیل رو حین کار کردن تو عمارت ندیده بودن. با این حال، اونا حتما داستانایی درمورد کیل از مردمی که از قلمرو هنیتوس بازدید کرده بودن، شنیده بودن.
این آشغال، کیل. خدمتکارای اینجا شنیده بودن که کیل افرادی رو که توی املاک کار میکردن به عنوان دو دسته میدید، افراد نجیب یا افراد بیفایده. گاهی اوقات حتی مثل آدمم باهاشون رفتار نمیکرد. اونا نگران بودن که کیل قراره دیگه چی بگه و منتظر موندن تا ادامه بده.
”نیازی نیست تو آینده اینقدر محترمانه رفتار کنید. من دوست ندارم برای افرادی که کار خودشون به خوبی انجام میدن مشکلی ایجاد کنم.“
نگاههای خدمتکارا همه به سمت کیل چرخید. کیل دید که همه اونا هنوز سفت و خشکن و شروع به اخم کردن کرد.
”شنیدم که مادر همه شما رو انتخاب کرده. اون گفت که همهتون به کارتون افتخار میکنید، پس مطمئنم که قراره عملکرد بسیار خوبی داشته باشید.“
حالات چهره همه خدمتکارا عجیب و غریب شد.
”هر سوالی دارید از هانس بپرسید.“
اون به اندازه کافی کار داشت که باید انجام میداد، پس بهتر بود همه چیو به هانس بسپاره. بعلاوه، چون قرار بود دوباره طی چند روز دیگه اینجا رو ترک کنه نیازی به توجه زیاد نبود. کیل به خدمتکارا که حالشون کمی بهتر شده بود نگاه کرد و شروع به راه رفتن کرد.
”بریم.“
اونا با کیل که جلوتر حرکت میکرد سمت ساختمون پنج طبقه رفتن. وقتی صاحب خونه برای اولین بار وارد ملکش میشد، باید شخصا از دروازه تا محل اقامت قدم برمیداشت. این نشون میداد که اونجا قلمروی اونه.
وقتی که شاهزاده نائب السلطنه پادشاه بشه، شاهزاده نه، پادشاه، از دروازه قلعه تا مرکز قصر و کاخ، جایی که تخت پادشاهیش قرار داشت پیاده میرفت. این منطق مشابهی بود.
کنت دروث و کنتس قبلا اینجوری وارد این اقامتگاه شده بودن، ولی الان کیل صاحب این اقامتگاه بزرگ بود.
جییییر–
دروازه آهنی با نماد لاکپشت طلایی بسته شد. در همون زمان، همونطور که اطلاعات معمولا در پایتخت میپیچید، اشراف زادههای اطراف از ورود نماینده خانواده هنیتوس مطلع شدن. این حتی سریعتر از زمانی که کیل شخصی رو برای مطلع کردن پادشاهی از ورودش به کاخ فرستاد اتفاق افتاد.
بخاطر همینم بود که این سه نفر، که از اعضای اشراف زادههای شمال شرقی بودن و جمع شده بودن نگران شدن و موقع نوشیدن چای با همدیگه، اخم کردن.
”هعی… واقعا ارباب جوان بیسن نیست، بلکه ارباب جواب کیله. این قراره اوضاع رو پیچیده کنه.“
”ولی ازونجایی که اونم یکی از مائه، باید با خودمون ببریمش.“
”این درسته. مطمئنم که حتی یه آشغال جلوی ما خودسری نمیکنه، مگه نه؟“
خانواده بیطرف هنیتوس و بیسن خوب، ولی عوض نشدنی و انعطاف ناپذیر. بعدشم آشغال خانواده هنیتوس، یعنی کیل. این سه نفر، که خانوادههاشون از بین خانوادههای اصیل شمال شرقی به خانواده هنیتوس نزدیک بودن، تصمیم گرفتن تصمیمی بگیرن که برای آیندهشون منطقی باشه.
”ما باید مراقبش باشیم و نذاریم کار احمقانهای انجام بده. بیاید اول ملاقاتش کنیم و باهاش حرف بزنیم.“
برای اونا، کیل مثل یه بچه کوچولو بود که کنار آب قدم میزد و به محافظتشون احتیاج داشت. در عین حال، کیل خطرناک بود و میتونست هرجایی دردسر درست کنه. اونا بلافاصله دعوت نامهای به اقامتگاه کیل فرستادن که همون شب به دستش رسید.
”هاااه.“
کیل نامه رو با حالتی بشدت رنجیده روی میز انداخت.
”نمیخواین برین؟“
”میتونم نرم؟“
”نه. این گردهمایی بین اشراف شمال شرقیه.“
”میدونستم.“
اشراف زادهها توی جمع کردن اطلاعات واقعا سریع بودن. کیل هم همینطور بود. هانس پروندهای که از مدیریت اقامتگاه گرفته بود رو به کیل داد.
”این لیست اشراف زادههاییه که در حال حاضر توی پایتخت هستن.“
”خوبه. رون درست و حسابی به اوضاع رسیدگی کرد؟“
هانس جواب کوتاهی به سوال کیل داد.
”بله.“
کیل از اون جواب راضی بود. کیل خیلی چیزا برای تیلور آماده کرده بود. یه کلاه گیس، ردا، یه ویلچر بدون نماد خانواده استان و حتی پول. اون همه چیز رو درست و حسابی به تیلور داده بود. خب بجز پول، هانس رسوندن همه چیزو انجام داد.
”کارت خوب بود. استراحت کن.“
”بله قربان. مطمئن میشم مقداری استراحت کنم.“
هانس از اون آدمایی نبود که وقتی بهشون گفته میشه استراحت کنن، بگه حالش خوبه و نیازی به استراحت نداره. کیل یه چیز دیگه گفت و هانس سریع تلاش کرد که بیرون بره.
”آه، ولی بهشون بگو یه چیزی برای خوردن بیارن.“
”حتما میگم.“
هانس سریع به حرف کیل، که نشون میداد قرار نیست به اتاق غذاخوری بره جواب داد و خیلی زود، اتاق کیل با یه ضیافت پر شد. کیل به ظرفهایی که شامل گوشت، دسر و حتی شراب میشد با لبخندی رضایتمند نگاه کرد و بعد سمت تراس رفت.
اتاق خوابش تو طبقه سوم قرار داشت. اونجا اتاقی بود که بیشترین نور رو دریافت میکرد. اون پنجره بزرگی که به تراس میخورد رو باز کرد و لب زد.
”بیا تو.“
اون بعدش پنجره رو باز گذاشت و کنار میز نشست. خیلی زود، کیل میتونست یه مشت برگ رو ببینه که تو هوا شناور بودن و روی صندلی روبهروش نشستن.
اژدها با چندین برگ که به تنش گیر کرده بودن وارد اتاق شد.
آن و هانگ هم روی صندلیهای سمت چپ و راست اژدهای نامرئی نشستن.
کیل به سه تاشون خیره شد و بعد بطری شراب رو باز کرد و بهشون گفت که غذا بخورن.
”شروع کنید بخورید.“
شراب قرمز لیوان رو پر کرد.
”تو برای ما شکار و مواد غذایی آماده کردی، ولی هیچوقت نتونستی ازشون بخوری.“
درحال که کیل به صحبت ادامه میداد، لیوان شراب رو به لبش نزدیک کرد.
”مطمئنم که دنبال کردنمون آسون نبوده.“
در همون لحظه، اژدهای سیاه جادوی نامرئی رو محو کرد و خودشو نشون داد. آن کمک کرد و برگهایی که بهش چسبیده بودن رو جدا کرد و هانگ هم یه تیکه از استیکی که بیکراکس پخته بود رو توی دهن اژدها گذاشت.
میانگین سنی این سه تا حیوون ۷ سال بود. کیل به غذا خوردن اون سه حیوون نگاه کرد و بعد غذای بیشتری سمتشون هل داد. دیدن مهربونی کیل باعث شد آن و هانگ بلرزن و در همین حین، اژدها از جویدن دست کشید و به کیل خیره شد تا زیر نظر بگیرتش.
کیل در حالی که مشغول فکر کردن بود، جرعه دیگهای نوشید.
’قراره تو آینده حسابی سخت کار کنن.‘
ازونجایی که قرار بود واسه کیل کار کنن، حداقل کاری که میتونست انجام بده این بود که بهشون خوب غذا بده. شاید بخاطر این بود که اونا خیلی کوچیک بودن، ولی کیل تونست حتی با وجود اینکه اونا از اشخاص متوسط قویتر بودن، بعد از مدتها ریلکس کنه و آرامش خاطر داشته باشه.
”عالی میشد اگه اوضاع همینطوری میموند.“
خونهای به این اندازه، غذا به این خوش طعمی و وقت برای استراحت و ریلکس کردن. کیل داشت فکر میکرد که چقدر عالی میشد بتونه با این سه تا چیز زندگی کنه.
هدفش این بود که وقتی بیسن جانشین رسمی شد اینطوری زندگی کنه. کیل یکبار دیگه تصمیمش رو گرفت. اون بعدش جعبه موسیقی جادویی گوشه اتاق رو روشن کرد.
آهنگی که کیل باهاش آشنا نبود پخش شد و کیل جرعه دیگهای نوشید. اون میتونست آسمون رو که داشت تاریکتر میشد ببینه.
”این عالیه.“
’این یعنی زندگی.‘
کیل لبخند آسودهای به لب داشت. در همون لحظه…
تق تق تق.
اژدهای بلافاصله دوباره ناپدید شد و بچه گربهها با مالیدن صورتشون تظاهر کردن که بچه گربههای عادیان.
کیل بلند شد و سمت در رفت.
”آه.“
تلق!
اون تصادفا موقع بلند شدن به بطری شراب برخورد کرد و بطری روی زمین افتاد و تیکه تیکه شد. فرش با شراب قرمز، رنگی و لکدار شد.
’… یه حس بدی نسبت به این موضوع دارم.‘
کیل یباره بدون هیچ دلیلی حس بدی داشت. اون سریع سمت در رفت.
’چرا همچین احساس شومی دارم؟‘
کیل نمیتونست بفهمه.
’چوی هانه؟ نه، نمیتونه باشه. مگه اینکه مثل یه روانی سفر کنه، امکان نداره الان رسیده باشه. اون نمیتونه تا سه روز دیگه اینجا باشه.‘
امکان نداشت کسی مثل چوی هان، لاک زخمی رو مجبور کنه که سریعتر حرکت کنه. حتی با وجود اینکه چوی هان معجونهایی داشت که کیل بهش داده بود، قبیله گرگها توسط خدایان طرد شده بود. ازونجایی که معجونها با قدرت الهی ساخته شده بودن، روی اونها اثر نمیکرد.
و اصلا امکان نداشت رزالین، شخصی مراقب و محتاط که ابتدای رمان تواناییهای جادوییش رو پنهان کرد، از جادوی پیشرفته برای انتقالشون به پایتخت استفاده کنه.
ولی مهمتر از همه، کیل به چوی هان گفته بود که قراره توی هتل خاصی توی عمارت اقامت داشته باشه. اون میخواست قبل ازینکه بقیه چیزا رو به رون و بیکراکس بسپاره چوی هان رو اونجا ملاقات کنه.
’درسته. این احساس شوم از عوارض جانبی معاشرت طولانی مدت با افرادی مثل رون و چوی هانه.‘
کیل خودش رو آروم کرد و بطور مصمم و قاطعانه در رو باز کرد.
”… تو–“
به محض اینکه درو باز کرد، قلبش دیگه کار نکرد. صدایی ضروری، بیقرار و ناچار گوش کیل رو پر کرد.
”کیل–نیم. متاسفم. شما تنها کسی بودید که به ذهنم رسید.“
چوی هان درمونده جلوش ایستاده بود. بنظر میاومد که سریع خودش رو به اینجا رسونده بود، چون خیلی آشفته و بیقرار بنظر میرسید.
کیل احساس کرد که ترسناکترین منظره عمرشو دیده. کنار چوی هان، نائب پیشخدمت هانس ایستاده بود که چهرهای شبیه به چوی هان، ولی با کمی گیجی بیشتر داشت. هرچند، لحظهای که کیل شخصی که با چوی هان اومده بود و شخصی که پشت چوی هان کول شده بود رو دید، سریع در رو باز کرد.
”فعلا بیا تو.“
شخصی که رو کول چوی هان بود، کسی نبود جز لاک، از اعضای قبیله گرگها.
”با خودت بیارش.“
لاک از قبیله گرگهای آبی، جانشین پادشاه گرگها، بنظر میاومد تو موقعیت خطرناکی باشه.
لاک در حال حاضر داشت درد قبل از تغییر شکل به حالت برزرکش رو برای اولین بار تجربه میکرد. کیل نمیدونست چرا این موقعیت که توی رمان یک سال بعد اتفاق میافته، الان داشت اتفاق میافتاد.
هرچند، اون به همه نگاه کرد و فقط یک چیز گفت.
”نگران نباشید.“