کالسکه شروع به حرکت کرد.
میوووو.
آن و هانگ نگاهی به کیج و تیلور که روبروشون نشسته بودن کردن و به کیل نزدیکتر شدن.
”ارباب جوان کیل، چیزی در مورد این جشن سلطنتی میدونید؟“
کیل به تیلور نگاه کرد. تیلور نسبت به کشیشی که داشت به سختی خماریشو کنترل میکرد خیلی اوضاعش بهتر بود. در حقیقت حتی از کیل هم بهتر بود. این نجیبزاده در ظاهر ضعیف، بین هر سه نفرشون مقاومت به الکل بیشتری داشت.
کیل جواب تیلوری که بهش نگاه میکرد رو داد.
”اولین بارمه به کاخ میرم. فقط چند سال پیش به دورهمی نجیبزادگان شمالشرقی رفتم.“
تیلور این بحث رو فقط بخاطر شروع رشته کلام وسط نکشید. اون میخواست به خاطر سخاوتمندی کیل یه تیکه اطلاعات باهاش به اشتراک بگذاره.
”که اینطور. ایندفعه جشن بخاطر تولد پنجاه سالگی اعلیحضرت، پادشاهمونه.“
”این جشن برای مردم جذاب و سرگرم کنندهست.“
تیلور با دیدن اینکه کیل جوری حرف میزد انگار قرار نیست بهش خوش بگذره کنجکاو شد.
”به نظر میاد شما ارباب جوان کیل از جشن خوشتون نمیاد؟“
’چطور تو جشن بهم خوش بگذره وقتی قلبم بخاطر حادثه تروریستی آروم و قرار نداره؟‘
کیل اینو بلند نگفت. اون تنها کسی بود که از سازمان مخفی و حادثه تروریستی پیش رو خبر داشت.
دونستن این حقیقت باعث میشد احساس مسئولیت سنگین و سردرد براش به همراه داشته باشه. البته که احساس مسئولیت و سردرد هر دو به هم مرتبط بودن.
’جلوشو میگیرم ولی اگه خستم کنه یا باعث بشه تو خطر بیفتم، عقب میکشم.‘
این دیدگاه کیل از حادثه تروریستی بود. به اندازهای که برام باعث دردسر نشه کمک میکنم. هرچند یکی مثل کیل، نه، کیم راک سو که ترس از مرگ داشت، نمیتونست جوری وانمود کنه که هیچی نمیدونه.
”این جشن بدرد شما هم نمیخوره ارباب جوان تیلور.“
تیلور و همچنین کیج که بخاطر خماری اخم کرده بود، هر دو با شنیدن حرف کیل لبخند زدن.
”من اینو به عنوان آخرین مانعم برای خوشحالیم میبینم.“
در مقایسه با ظاهر مهربونش، تیلور آدم ریسکپذیری بود. بخاطر همین با وجود شخصیت مودبانه و نیکخواهش قبل اینکه بهش حمله بشه جلوی ونیون ایستاده بود.
”ارباب جوان کیل.“
”بله؟“
”حواستون به اعلیحضرت، شاهزاده نائب السطنه باشه.“
تیلور به کیل خیره شد و ادامه داد.
”با اینکه از خانواده طرد شدم ولی هنوز تو ایالت مارکوئس راه و روش کسب اطلاعات خودمو دارم. این جشن تولد ۵۰ سالگی پادشاه از قبل برنامهریزی شده بود ولی صدا کردن همه نجیبزادگان چیزی بود که شاهزاده پینشهاد داد.“
تیلور یه اطلاعاتی در مورد شاهزاده داشت.
”نمیدونم چطوری شاهزاده رو براتون توصیف کنم…“
کیل با دیدن تقلاهای تیلور، عادی جواب داد.
”اون خیلی چربزبونه.“
”اه خودشه! اممم، نه یعنی…“
تیلور که با حرف کیل موافقت کرده بود بلافاصله رنگ و روش پرید و قصد داشت حرفشو پس بگیره ولی در آخر مجبور شد قبول کنه درسته.
”بله. درسته. پس میدونستید.“
”مگه این اطلاعاتی نیست که هر کس بخواد میتونه به دست بیاره؟“
”البته. ولی این اولین بار بود دیدم کسی خیلی رک و پوست کنده مثل شما در موردش حرف بزنه ارباب جوان کیل.“
کیل با دیدن سر تکون دادن تیلور به شاهزاده فکر کرد.
چرب زبونی شاهزاده.
شاهزاده تو تعریف کردن از افراد خیلی خوب بود. همچنین خیلی خوب این افراد رو بخاطر کارهایی که انجام میدادن بین مردم تحسین میکرد و به بقیه میشناختشون.
بعدش ازشون استفاده میکرد.
البته، جوری کارشو انجام میداد که افرادی که ازشون استفاده میشد هیچوقت متوجه نمیشدن. یکی از همون افراد کسی نبود جز چوی هان، کسی که شاهزاده بالا کشید و به عنوان قهرمان و دوست نزدیکش به دنیا معرفی کرد.
یه رعیت مثل چوی هان، فکر میکرد چیز خوبیه که شاهزاده خیلی بهش نزدیکه. هرچند برای کیل یا کیم راک سو که رمان رو میخوند، شاهزاده از اون دسته آدمایی بود که بیشتر از همه ازشون متنفر بود.
’مشکل اینه، از مردم برای کارای خوب سواستفاده میکرد.‘
اون از افراد بخاطر منفعت یا قدرت خودش استفاده نمیکرد. اون از این افراد برای مردم کشور، شهروندان و پیشرفت کشورش استفاده میکرد.
’فکر کنم کلمه ’سواستفاده‘ زیاد مناسب نباشه.‘
بیشتر انگار ازشون کمک میگرفت تا سواستفاده. شاهزاده به افراد بخاطر قدرتش دستور نمیداد بلکه ازشون درخواست میکرد.
اون با چرب زبونیش افرادو کلی تحسین میکرد و بعد یه دلیل ناراحت کننده میآورد که درخواستشو رد نکنن. طبیعتا چوی هان نمیتونست نه بیاره. رزالین سرد ولی مهربون هم در نهایت قبول کرد کمک کنه.
معلومه که حتی چنین آدمی هم نقطه ضعف داره.
”به هر حال، ارباب جوان کیل، همونطور که میدونید، اهم، درگیر شدن با یکی مثل اعلیحضرت شاهزاده ممکنه در آخر باعث دردسر و خسته شدن بشه.“
”نیاز نیست نگران من باشید. میخوام تا حد ممکن ساکت و بی سر و صدا برم و برگردم. خوشم نمياد در مرکز نگاهها باشم.“
کیل جوری جواب داد انگار چیز مهمی نیست. هرچند، متوجه شد بعد از جوابش محیط اطرافش تو سکوت فرو رفته. بچه گربهها، آن و هانگ، کیج که با خماریش دست و پنجه نرم میکرد و حتی تیلوری که لبخند مهربونی بر لب داشت، همشون به کیل خیره شده بودن.
”…چرا اینجوری نگاهم میکنید؟“
”مم. مگه اصلا ممکنه که، نه، هیچی.“
”هیچی.“
کیج و تیلور هر دوتاشون گفتن نه و نگاهشون رو گرفتن. بچه گربهها سراشونو تکون دادن. کیل اخم کرد و ادامه داد.
”حتی اگه تو این مسائل کشیده بشم، چیزی که ارباب جوان تیلور و کشیش–نیم فکر میکنن اتفاق نخواهد افتاد.“
تیلور و کیج متوجه لبخند کیل شدن. لبخندش اونقدر شیطانی بود که کیل مثل یه شخصیت شرور به نظر میرسید. کیل به هردوی اونا لبخند زد و ادامه داد.
”منم چرب زبونی بلدم.“
شاهزاده ترجیح میداد از افرادی که مثل خودش بودن دوری کنه و ازشون بیزار بود.
اگه شاهزاده از افراد تعریف میکرد تا برای نیازهاش ازشون استفاده کنه، کیل هم باید مثل شاهزاده نقش بازی میکرد.
کیل با دیدن کیج که انگار با حالت چهرش میگفت که حالا خیالش راحت شده، مستقیم باهاش چشم تو چشم شد. کیج حرف زد.
”فکر کنم این چهره خیلی بهتون میاد ارباب جوان کیل. خیلی شرور به نظر میرسید.“
”بهتر از اینه که مثل یه آدم خوب به نظر بیام.“
’میدونستم.‘
کیج سرشو تکون داد و ظاهرا چیزی رو تایید کرد ولی کیل اهمیت نداد. در عوض پردهها رو کنار کشید و از پنجره بیرونو نگاه کرد.
حالا اونا خیلی به دروازه پایتخت نزدیک بودن. دروازهای که اونا به سمتش میرفتن با دروازهای که مردم عادی استفاده میکردن فرق داشت. اون به سمت ورودی دروازه نجیبزادگان حرکت میکرد، این باعث میشد زودتر رد بشه.
”پایتخت واقعا متفاوته.“
این حرفی بود که کیل با توجه به منظرهای که از پشت پنجره میدید به زبون آورد. تیلور ظاهرا متوجه شد چرا کیل چنین حسی داشت و سرشو تکون داد.
”پادشاهی روآن، سرزمین ’تخته سنگ‘ هاست.“
کیل میتونست دیوار بزرگی که پایتخت رو محاصره کرده بود ببینه. کلی مجسمه کنده کاری شده روی دیوار دیده میشد.
پادشاهی روآن خیلی منحصر به فرد بود. نه تنها بزرگترین منبع مرمر برای قاره غربی بود، بلکه شمال غرب و غرب روآن منبع گرانیت هم بود. برای همین به عنوان سرزمین تخته سنگ شناخته میشد.
اگه به سمت ارتفاعات شمال حرکت میکردی، متوجه میشدی نوک قله بیشتر کوهها از جنس گرانیته. پادشاهی روآن تعداد زیادی کوه سنگی داشت.
تیلور انگار یهویی چیزی یادش افتاده بود پس ادامه داد.
”اگه به داستانهای باستانی دقت کنید، داستانهایی که در مورد ’تخته سنگ‘ باشن خیلی زیادن حتی یه سریشون مربوط به زمان قبل از پادشاهی روآن هستن. تو یکیشون گفته شده این سرزمین یه نگهبان تخته سنگ مانند داشت.“
پادشاهی روآن تو قسمت شمال شرقی قاره غربی واقع شده بود.
”اون نگهبان قادر بود همه چیزو در برابر هر نوع حملهای حفظ کنه. وقتی تاریکی قاره رو فرا گرفت، این نگهبان در برابرش ایستاد.“
کلی افسانه متفاوت در مورد پایان دوران باستان وجود داشت. اگه کسی به دور قاره سفر میکرد انواع و اقسام داستانارو میشنید.
بعضیا میگن دوران باستان با فراگیر شدن تاریکی تو قاره و شکست داده شدنش توسط یه عده قهرمان به پایان رسید، بعضیا میگن مردم به قدرتهای همدیگه حسادت کردن و با همدیگه سر کنترل قاره جنگیدن و اینطوری دوران باستان تموم شد. بالاخره بعضیا میگن یه خدا اونقدر عصبانی شد که همه موجوداتو نابود کرد.
داستانی که تیلور میگفت یکی از همون افسانهها بود.
”تیلور ظاهرا به این داستان علاقه داری؟“
تیلور در جواب سوال کیج سر تکون داد.
”بله.“
کیل سرشو چرخوند تا به تیلور نگاه کنه. تیلور همیشه جسم ظریفی داشت حتی قبل از فلج شدن. تیلور چند ضربه روی زانوش زد و ادامه داد.
”اون نگهبان محکم سرجاش ایستاد درست مثل یه تخته سنگ حتی وقتی کل بدنش نابود شد. برای همین موفق شد از مردم و قسمت شمال شرقی این سرزمین محافظت کنه و حالا اینجا پر از تخته سنگه.“
کلی محتوای مختلف تو داستانا وجود داشت که به فراگیر شدن تاریکی تو قاره اشاره میکردن.
وقتی تاریکی تو مرکز قاره فرا رسید، بقیه افسانهها روایت قهرمانایی رو تعریف کردن که بر علیه تاریکی جنگیدن. هرچند شخصیت اصلیای که تیلور تعریف میکرد تمرکزش روی محافظت کردن بود.
تیلور چنین شخصیتی رو قهرمان تصور میکرد.
”چنین موجودی نمیتونه تو دنیای امروزی زنده بمونه. برای همینه که خیلی از این افسانه خوشم میاد.“
”ولی خودت حتی باورش نداری؟“
تیلور به سوال کیج سر تکون داد.
”خیلی نایابه که یه نفر تا حد زیادی آسیب ببینه تا از یه چیزی مواظبت کنه.“
”موافقم.“
کیل سر تکون داد و با تیلور موافقت کرد. محافظت از خودت یه چیزه ولی این نگهبان از بقیه و حتی سرزمین شمال شرقی محافظت کرد؟ کیل نمیتونست چنین منطقی رو باور کنه.
”ولی اولین باره این داستان خاصو میشنوم.“
کیل در مورد همه جور افسانه که شامل قدرتهای باستانی میشد موقع خوندن رمان ’تولد یک قهرمان‘ تا جلد پنجم مطالعه کرده بود. هرچند اولین بار بود چیزی در مورد نگهبان تخته سنگی روآن شنیده بود.
”بخاطر اینه که زیاد پرطرفدار نیست. موقع تحقیق تو نوشتههای قدیمی و کسب اطلاعات در مورد قدرتهای باستانی پیداش کردم. به کیج هم درموردش گفتم.“
کیل دوباره سر تکون داد و پردهها رو بست. یه گردنبند دایرهای شکل از جیبش درآورد و سمت تیلور پرت کرد.
”آماده بشید.“
تیلور و کیج هر دو سر تکون دادن و دست همدیگه رو گرفتن و گردنبندو بین دستاشون قرار دادن. دستگاه جادویی شروع به کار کرد. کیل آهی کشید و یه بطری از گوشه کالسکه برداشت.
لحظهای بعد کالسکه بیرون از ورودی دروازه نجیبزادگان ایستاد و کیل صدای نائب کاپیتان به همراه صدای یه نفر دیگه رو شنید.
تق تق تق.
”ارباب جوان، نگهبان پایتخت میخواد سرنشینها رو بررسی کنه.“
بنگ.
کیل با پاش در کالسکه رو باز کرد. میتونست چهره خونسرد کاپیتان و همچنین نگهبان مضطرب رو ببینه. کیل در حالی که بطری تو یه دستش و لیوان تو دست دیگش بود به نگهبان پایتخت نگاه کرد.
”کارتو انجام بده.“
داخل کالسکه رو بوی الکل فرا گرفته بود. از صورت به شدت قرمز کیل و این بو کاملا واضح بود اون از دیشب در حال نوشیدن بوده.
با وجود اینکه جشن یه هفته دیگه برگزار میشد، خیلی از نجیبزادگان از این دروازه عبور کرده بودن. دو نفر از نگهبانان پایتخت هر چندوقت نگاه سرسریای به داخل کالسکه میانداختن. هرچند نهگبان تا حالا چنین منظرهای ندیده بود. کاپیتان لبخند مهربونی به نگهبان زد.
”ارباب جوان ما خماریشونو با نوشیدن برطرف میکنن. ایشون به اوج رفع خماریشون رسیدن.“
کیل به نگهان مضطرب و بعد به کاپیتان که داشت تمام تلاششو میکرد یجوری کیل رو تحسین کنه نگاه کرد و فکر کرد.
’اه این خسته کنندس.‘
برای همین این حرفو در ادامه به زبون آورد.
”نمیتونی سریع باشی؟“
نگهبان اونیکی گارد رو صدا کرد تا داخل کالسکه که پر از شیشه الکل خالی بود رو بگردن و بالاخره تایید رو دادن.
”همه چیز عادی به نظر میرسه.“
کاپیتان آروم در کالسکه رو بست و همزمان نگهبان به کیل خوشامد گفت.
”به پایتخت خوش آمدید.“
جیییر. تیک.
در کامل بسته شد و کالسکه از دروازه عبور کرد.
کیل لیوان پر از الکلشو جلو برد و گفت.
”به پایتخت خوش اومدید.“
تیلور که دیگه نامرئی نبود خندید و گرنبندو به کیل داد و لیوانو ازش گرفت.
”از آخرین باری که یکی بهم خوشامد گفته خیلی میگذره.“
گروه کیل به پایتخت رسیده بودن.