اما لاک فقط سرش رو برای جواب کیل تکون داد و شروع به صحبت کرد.
”اگه شما نمیدونید، میتونم براتون توضیح بدم؟“
اون اینو بصورت یه سوال مطرح کرد، ولی بنظر میرسید که میخواد چیزی که توی ذهنشه رو بگه. کیل سرشو به طرفین تکون داد تا ’نه‘ بگه.
”نیازی نیست.“
”ولی.“
کیل به لاک خیره شد.
’تو میخوای من ده تا بچهی قبیله گرگهای آبی و تو رو ببرم تا یه تیپ و ارتشی از شوالیهها تشکیل بدم؟‘
لاک کسی بود که از قبیله نهنگها میترسید، ولی حاضر بود بخاطر دوستانش به رئیس قبیله نهنگها حمله کنه.
’تو میخوای من کسی رو که از یه متعصب مذهبی هم بدتره با خودم ببرم و اونو زیردست خودم کنم؟‘
”نیازی به ادامه صحبت راجب مزخرفات نیست.“
صدای سرد کیل باعث شد شونههای لاک پایین بیفتن. کیل اصلا هیچ اهمیتی به واکنش لاک نداد و شروع به صحبت کرد.
”تو میخوای بچههای جوون شوالیه بشن؟ تو ازم خواستی تا از بچهها محافظت کنم، اما بنظر میرسه پیشنهادت برخلاف خواستهات باشه.“
اگه کیل اونا رو از این سن کم برای شوالیه شدن تربیت میکرد، اونا به گروهی از جنگجویان که حتی از متعصبین مذهبی دیوونهتر بودن تبدیل میشدن. این فکر افتضاحی بود.
ولی از همه مهمتر.
”نظر اونا چی؟ چرا داری براشون تصمیم میگیری؟“
کیل این سوال رو از لاک، که به جای همه خواهر و برادراش تصمیم گرفته بود پرسید. چهره لاک برای لحظهای پوچ و خالی شد، بعدش سرشو پایین گرفت و عذرخواهی کرد.
”متاسفم.“
”نیازی به متاسف بودن نیست.“
کیل فقط خیلی معمولی به لاک که به آرومی سرش رو بالا آورد، جواب داد.
”اما ازونجایی که میدونم از من چی میخوای، درمورد چیزی که در عوضش از تو میخوام فکر میکنم.“
البته، اون از قبل به خواستهای که داشت فکر کرده بود. الان بهش نیازی نداشت، ولی حدود ۳ ماه دیگه، یه قدرت باستانی که میتونه برای کیل پول بسازه و درآمدزایی کنه، توی یه کوه خطرناک ظاهر میشه. اون قدرت قراره فقط برای ۶ ماه وجود داشته باشه، ولی کسی مثل لاک توی حالت تغییر برزرکش، برای بالا رفتن از اون کوه بهترین شخص بود.
’اگه من اون قدرت باستاتی رو به ملکهی جنگل بفروشم، حتی اگه قلمروی ما ورشکست بشه، من پول کافی خواهم داشت که تا بقیه عمرم ازش لذت ببرم.‘
اون طبیعتا قرار بود قیمتش رو قبل از فروش بالا ببره، ولی فکر نمیکرد که افزایش قیمت برای کسی که باید حسابی پولدار باشه، اشکالی داشته باشه.
”چیزی هست که از من بخواید؟“
کیل بخاطر لحن نگران لاک آهی کشید. ازونجایی که لاک حتی نگرانتر بنظر میرسید، کیل یکبار دیگه پرسید.
”همچین سوال واضحی نپرس. البته، من به کمکت نیاز پیدا میکنم.“
آه. لاک نفس بریدهای کشید و بعد سرشو تکون داد.
”بله. هر کاری که ازم بخواید انجام میدم. لطفا زمانی که تصمیمتون رو گرفتید منو مطلع کنید.“
”حتما.“
کیل اینو گفت و یه کیسه پول کوچیک از جیبش درآورد و سمت لاک پرت کرد. لاک کیسه رو گرفت و کیل دلیل دادن این پول رو توضیح داد.
”تو داری خواهر و برادرات رو برای اولین بار بعد از مدتی میبینی، پس اونارو برای گشت و گذار و بازدید از پایتخت بیرون ببر.“
”… گشت و گذار؟“
”بله. مگه این اولین باری نیست که توی شهری مثل پایتخت هستید؟ برو و یه کمی غذای خوشمزه مهمونشون کن.“
’فقط درصورتی میتونم یه گفت و گوی آروم با بیلوس داشته باشم که هیچکدومتون اونجا نباشید.‘
”آن و هانگ هم با شما میان، پس گم نمیشید.“
میییییو.
میو.
آن و هانگ که بیسر و صدا توی کالسکه نشسته بودن، بعد از شنیدن حرفای کیل حضورشون رو اعلام کردن و به لاک نزدیک شدن. اونا بعدش با پنجههای جلوییشون به پای لاک ضربه آرومی زدن.
”تمومش کنید، آن، هانگ. قلقلکم میاد.“
لاک سر اونارو، طوری که انگار کارشون بامزه بود نوازش کرد، ولی از نظر کیل، بچه گربهها واقعا سعی داشتن به لاک حمله کنن. کیل اینو تماشا کرد و به فکر فرو رفت.
’من باید بعدا بچه گرگها رو به هانس بسپارم. در غیر این صورت، باید براشون یه پرستار بچه پیدا کنم.‘
کیل فکر کرد اگه کسی باشه که بتونه خوب آشپزی کنه و همه چیز تمیز نگه داره، عالی میشه. کیل داشت به افرادی که به غیر از هانس میتونستن از بچهها نگهداری کنن و مواظبشون باشن فکر میکرد که یاد بیکراکس، پسر رون و آشپز دوم افتاد. فکر کردن به بیکراکس باعث شد چهرهی کیل خشک و سفت بشه.
بیکراکس قطعا کسی بود که توی آشپزی خوب بود، همه چیز رو تمیز نگه میداشت و توی خانواده هنیتوس بعنوان فردی محترم و عادی، شهرت مثبت و خوبی داشت. هرچند، ازونجایی که کیل میدونست بیکراکس یه روانی عاشق شکنجهست، هیچکدومشون براش مهم نبودن. اون نمیتونست اجازه بده چنین فردی ذهن پاک بچه گرگها رو آلوده کنه.
’باید اونو هم همراه چوی هان بفرستم بره.‘
رفتن اون ضروری نبود، ولی توی رمان، بیکراکس همراه چوی هان و رزالین به پادشاهی برک رفت تا فرمانده و دریاسالار بزرگ رو شکنجه بده. وقتی کالسکه به مسافرخونهای که بیلوس و بچه گرگها اونجا بودن رسید، کیل هنوز درگیر این بود که چه کسی میتونه به خوبی ازبچه گرگها مراقبت کنه.
کیل از کالسکه پیاده شد و با لاک حرف زد.
”دنبالم بیا.“
کیل دستی به شونهی لاک مضطرب کشید و لاک، با آن و هانگ توی بغلش وارد مسافرخونه شد.
”به عطر انگور خوش اومدید! چطور میتونم کمکتون کنم؟“
کیل به خوشامدگویی مهماندار جوون جواب داد و بلافاصله به سمت در پشتی حرکت کرد. افرادی که چوی هان با خودش آورده بود، همه توی ویلای منطقه پشتی مسافرخونه اقامت داشتن.
مهماندار سعی کرد اونو دنبال کنه، ولی کیل اونو متوقف کرد بعد از قدم برداشتن سمت در ویلا، به لاک اشاره کرد.
”ازونجایی که خواهرا و برادرای تو هستن، خودت درو باز کن.“
”ها؟ بله!“
لاک بچه گربهها رو روی زمین گذاشت و دستگیره رو گرفت. از زمان تغییر شکل حالت برزرکش، این اولین باری بود که خواهرا و برادرای کوچیکترش رو میدید. کیل به آرومی عقب رفت، چون که حس بدی داشت که احتمالا نباید چیزی که پشت اون در هستش رو ببینه.
تق.
لاک دستگیره رو چرخوند و درو باز کرد. اونا به محض باز شدن در، میتونستن داخل ویلا رو ببینن. فضای راحتی بود.
”هااه.“
هرچند، کیل بلافاصله دو قدم دیگه به عقب برداشت. یه حرکت غریضی و غیر ارادی بود.
”هیونگ!“
”هیونگ!“
”اوپا!“[۱]
”لاک اوپا!“
ده تا بچه سمت لاک هجوم بردن و لاک هم طرفشون دوید. یه تجدید دیدار پر احساس داشت جلوی چشمای کیل اتفاق میافتاد، ولی کیل از دیدن ده تا بچه گرگ روبهروش مضطرب و آشفته شده بود.
در همون لحظه، کسی بود که کیل از دیدنش خوشحال شد.
”… ارباب جوان.“
”مشتاق دیدار، بیلوس.“
کیل به بیلوس گفته بود که به این ویلا بیاد. کیل میتونست ببینه که بیلوس، پشت لبخندش مضطرب بود و به کسی که داشت از پشت سر بیلوس بهشون نزدیک میشد نگاه کرد.
”از آشنایی با شما خوشبختم، ارباب جوان کیل.“
”شما تاجری هستید که با چوی هان اومد؟“
مردی حدودا شصت ساله با ظاهری نجیب و مهربون و هیکلی خوب. این همون شخصی بود که از چوی هان خواست تا درمورد مشکل قبیله گرگهای آبی کمک کنه.
”بله. من از آقای چوی هان چیزای زیادی از شما شنیدم. باعث افتخارمه که با شما ملاقات میکنم، ارباب جوان.“
”افتخار؟ دیدن چهرهی آشغالی مثل من هیچی نیست.“
کیل دستشو سمت اون مرد دراز کرد و اون مرد، درحالی که بهش دست میداد خودش رو معرفی کرد.
”اسم من اودئوس فلینه.“[۲]
کیل شروع به لبخند زدن کرد.
اودئوس فلین. اون کسی بود که یه رقیب و مدعی قدرتمند برای رهبری گیلد تاجران فلین بود، ولی برای راه اندازی گیلد کوچیک خودش از اون جایگاه و مقام صرف نظر کرد.
اون عموی بیلوس بود.
اون شخصی بود که بیلوس و چوی هان رو به هم متصل میکرد، و همچنین فردی بود که حرص و طمع پنهان بیلوس رو بیدار کرد.
’اون حتی از رون هم حیلهگرتره.‘
اون طوری رفتار میکرد که انگار صاحب یه گیلد تاجران کوچیکه، اما درواقع، اون ماسکی پوشیده بود تا به دنیای زیرزمینی[۳] فرمانروایی کنه. اون با بعضی خوب و مهربون، و با بعضی دیگه ظالم و شرور بود. اودئوس فلین همچین فردی بود.
در حال حاضر، تنها فردی که از هر دو روی شخصیت اون خبر داشت، کیل بود.
کیل وانمود کرد که چیزی نمیدونه و به اودئوس سلام کرد.
”فلین؟ شما باید از اقوام بیلوس باشید. از ملاقات با شما خوشبختم.“
”منم شوکه بودم. نمیدونستم ارباب جوان بیلوس رو میشناسه. من بیلوس رو از وقتی که یه بچه کوچیک بود ندیده بودم، بخاطر همین از دیدار دوبارهاش خوشحال شدم. احساس میکنم که این اواخر ملاقاتهای زیاد خوبی داشتم.“
بیلوس نمیتونست احساسات پیچیده خودش رو موقع نگاه کردن به اودئوس پنهان کنه. اودئوس کسی بود که گیلد تاجران فلین رو کنار گذاشت و رفت تا یه زندگی راحتتر داشته باشه. بعلاوه، اودئوس عموی بیلوس بود و تنها فردی بود که بیلوس از دوران بچگیش خاطرات خوبی با اون داشت.
’خب، اون با بیلوس خوب رفتار میکنه.‘
کیل دست اودئوس رو ول کرد و با بیلوس حرف زد.
”بیا بریم بالا مشروب بنوشیم.“
ویلا دو طبقه بود و یه بار کوچیک تو طبقه دوم داشت. البته، کیل خطاب به اودئوس هم چیزی گفت.
”چوی هان و رزالین بزودی میرسن، پس هر سه نفرتون میتونید با همدیگه صحبت کنید و از حال هم خبردار بشید.“
”متوجهم. امیدوارم در آینده من هم فرصت اینو داشته باشم که با شما بنوشم، ارباب جوان کیل.“
کیل لبخند زد و جوابش رو داد.
”بیاید بزودی با هم بنوشیم.“
درحالی که بیلوس با حالت چهرهای پیچیده اونجا ایستاده بود، کیل دستی به شونهاش کشید و سعی کرد به طبقه بالا بره. هرچند، ۱۰ تابچه سد راهش شدن.
”خیلی ازتون ممنونم، ارباب جوان کیل.“
”خیلی ازتون ممنونم.“
کیل به ۱۰ تا بچهای که داشتن ازش تشکر میکردن نگاه کرد و شروع به فکر کردن کرد.
’چقدر آزار دهنده.‘
۱۰ تا بچه اونجا بودن که حالت و روحیهای داشتن که باعث شد کیل باور کنه اونا در آینده خیلی قوی میشن. اگرچه اونها دیدن که والدین، عمو/دایی زاده و خاله/عمه زادهها و سایر اعضای خانوادهاشون جلوی چشماشون کشته شدن، اما مردمکهای قوی و محکم چشماشون به کیل میگفتن که اونا هنوز پاکی و احساس قدردانی خودشون رو دارن.
همچنین هیچکدومشون اونقدر بچه نبودن. همه اونا بنظر میاومد بین ۱۰ تا ۱۳ سال سن داشته باشن.
’فکر کنم اونا میتونن به جای پرستار بچه، مربی آموزشی داشته باشن.‘
هرچند، کیل تصمیم گرفت اون کسی نباشه که براشون مربی آموزشی تهیه میکنه و دستشو برای لاک تکون داد تا بره بیرون. اون بعدش چرخید و به طبقهی بالا رفت. اگرچه کیل به اونا جوابی نداد و نادیدهاشون گرفت، اما هنوز میتونست صدای تشکر کردن بچه گرگها رو از پشت سرش بشنوه. این باعث شد کیل یکبار دیگه مور مورش بشه.
بیلوس به طبقه دوم اومد و بلافاصله از کیل سوالی پرسید.
”ارباب جوان کیل، واقعا داشتید چیکار میکردید؟“
کیل بدون هیچ تردیدی به این سوال جواب داد.
”انجام هرکاری برای داشتن یه آیندهی آروم؟“
بیلوس درحالی که داشت مقداری الکل و لیوان از کابینت بیرون میاورد، حالت چهرهای ناباور روی صورتش داشت. اون بعدش روبهروی کیل نشست و جام خودش رو پر کرد.
”… منو جلوی خودت نمیبینی؟“
”… متاسفم ارباب جوان. ذهنم خیلی درگیره.“
بیلوس حدود نصفی از بطری رو نوشید و بعد به کیل نگاه کرد. نه، اون کیل رو زیر نظر داشت. این شخص، که گفته بود دیگه نمیتونه بعنوان یه آشغال زندگی کنه. هرچند، بیلوس حتی توی خوابم انتظار نداشت که موقع اومدن به دیدن کیل، با عموش ملاقات کنه.
کیل بیلوس رو که سعی داشت دوباره لیوانش رو پر کنه متوقف کرد و بطری رو ازش گرفت و بعد لیوان بیلوس رو پر کرد.
”نمیدونم چی داره اذیتت میکنه، ولی تو نمیتونی همینطوری تنهایی به نوشیدن ادامه بدی.“
”… ارباب جوان کیل.“
کیل لیوان بیلوس رو پر کرد و بعد جواب داد.
”چیه؟“
”اودئوس–نیم عموی خونی منه.“
اودئوس–نیم. برای بیلوس، که مجاز به استفاده از نام خانوادگی فلین نبود، اون حتی نمیتونست عموش رو عمو خطاب کنه. هرچند، اودئوس تنها بزرگسالی بود که به بیلوس توی دوران کودکیش، محبت و مهربونی میکرد.
توی رمان، این چیزی بود که اودئوس به بیلوس گفته بود.
’من تو رو برادرزاده و خانوادهی خودم میدونم. تو لیاقت و شایستگی لازمو برای این داری.‘
این جمله برای بیلوس یه نقطه شروع و یه نقطه عطف بود. بعد ازینکه بیلوس توی رمان از طریق اودئوس با چوی هان آشنا شد، بیلوس ازقدرت چوی هان تعجب کرده بود و تصمیم گرفت ازش پیروی کنه. اون همچنین تصمیم گرفت وارد رقابت برای گرفتن مقام رهبری گیلد تاجران فلین بشه.
”ارباب جوان کیل، شما کنجکاو نیستید که چرا اودئوس–نیم حتی با وجود داشتن نام خانوادگی فلین، داره یه گیلد تاجران کوچیک رو اداره میکنه؟“
’کنجکاو نیستم؟ من دربارهاش میدونم.‘
اودئوس کسی بود که کنترل کامل دنیای زیرزمینی و تبهکارانه شمال غرب و مرکزی رو داشت. کیل لیوانش رو پر کرد و معمولی جواب داد.
”من باید در مورد اسم فلین کنجکاو باشم؟“
اون الکل توی جامش رو نوشید و دید که بیلوس داشت لبخند میزد.
”متوجهم. فکر کنم اسم فلین اونقدرا هم اسم مشهور و باشکوهی نیست.“
”قطعا همینه. چه تو باشی و چه اودئوس، فرقی نمیکنه. تو هم یه فلین هستی.“
”… من فقط یه پسر حرومزادهام.“
کیل پوزخندی زد و به بیلوس جواب داد.
”حقیقت اینکه یه حرومزادهای به این معنی نیست که یه فلین نیستی. بقیه تورو فقط بعنوان یه فلین در نظر میگیرن.“
حتی اگه خانواده، نام خانوادگی فلین رو به بیلوس نداده بودن، دیگران و بقیه بیلوس رو یه فلین میدونستن. به همین دلیلم کسی نبود که بیلوس رو، حتی با وجود حرومزاده بودنش نادیده بگیره. اسم فلین، بعنوان یکی از سه گیلد بزرگ تجاری توی این دنیا، اسم خیلی بزرگی بود. حقیقت همین بود.
بیلوس کیل رو تماشا کرد و بعد بطری رو ازش گرفت و جام کیل رو پر کرد.
”ارباب جوان.“
”چیه؟“
”حس میکنم که شما توی گفتن چیزای درست خیلی خوب هستید.“
”تو این زمینه یکم استعداد دارم.“
”بخاطر همینه.“
”آره؟“
”واقعا با چیزایی که ازم قرض گرفتید چه چیزی دزدیدید؟“
بیلوس میتونست موقع گفتن حرفش، لبخند روی صورت کیل رو ببینه. کیل لیوان پر رو برداشت و با فراغت خاطر جواب داد.
”تا حالا یکیشو دزدیدم و بقیهاش رو بزودی میدزدم.“
اون قبلا اژدهای سیاه رو نجات داده بود، و بقیهی دزدی هم فردا اتفاق میافتاد.
گوشههای لب بیلوس لرزیدن و کمی منقبض شدن. احتمالا هیچ اشرافزادهای وجود نداشت که بگه قراره چیزی رو بدزده، ولی چنین فردی الان جلوی چشماش بود.
”نمیشه منم کمک کنم؟“
کیل سرش رو برای سوال بیلوس تکون داد.
”متاسفانه.“
تق.
کیل لیوانو روی میز گذاشت و ادامه داد.
”دیگه جای خالی نداریم.“
لیستی از انسانها و نیمهحیوانات برای استفاده، از قبل توی سر کیل بود.
”ها، هاها.“
بیلوس کمی خندید و بعد، لیوان پر رو برداشت و یه نفس سر کشید و دوباره لیوان رو روی میز گذاشت.
”پس فکر کنم باید یه چیز دیگه بدزدم.“
بیلوس قبلا تصمیم گرفته بود که چی میخواد بدزده. جایگاه جانشین گیلد تاجران فلین. اون قرار بود اون جایگاه و مقام رو مال خودش کنه. ازونجایی که حرص و طمع اون بزرگتر و عمیقتر از هر کس دیگهای بود، با عقل جور درمیاومد. همونطور که بیلوس داشت فکر میکرد، کیل حرف زد.
”هر کاری میخوای بکن.“
بیلوس بعد از شنیدن حرف کیل یکبار دیگه خندید.
برای کیل اهمیتی نداشت که بیلوس میخنده یا نه. این حقیقت که امروز بیلوس با اودئوس ملاقات کرد به این معنی بود که هدف امروزش محقق شده و این اجازه داد کیل توی آرامش بنوشه.
البته، کیل فقط کمی لذت برد و بعد به تنهایی به اقامتگاه برگشت تا برای فردا آماده بشه. اون باید از نیمهی شب شروع به حرکت میکرد و این باعث شد مجبور بشه زودتر و توی عصر بخوابه.
متاسفانه، اون نتونست این کارو انجام بده.
”رون؟“
رون تعظیم کرد و برای کیل ادای احترام کرد.
”ارباب جوان، این رون میخواد در صورت امکان درخواستی داشته باشه.“
”یه درخواست؟“
رون سرش رو بالا آورد و شروع به صحبت کرد.
”لطفا از پسرم مراقبت کنید.“
”پسرت؟ منظورت بیکراکسه؟“
”بله.“
”چرا؟“
کیل میتونست ببینه که لبخند مهربون و لطیف رون داره از روی صورتش محو میشه. این اولین باری بود که کیل میدید رون یه حالت چهرهی گستاخ روی صورتش داره. رون با حالت چهرهی یه قاتل شروع به حرف زدن کرد.
”باید برم چند تا روباه شکار کنم.“
اگرچه پیر بود، ولی رون هنوزم یه قاتل بود. رون یکبار دیگه حالت چهرهی خودش رو درست کرد و شروع به حرف زدن کرد. حالت چهرهاش بیاحساس و بیتفاوت بود و گوشههای لبش فقط کمی بالا رفته بودن.
”ارباب جوان ما میدونه که من کسی هستم که مردم رو میکشه، درسته؟“
کیل میتونست احساس کنه که اثر الکل داره بسرعت محو میشه و میپره. اون دوباره داشت لرزش میگرفت.
[۱]Oppa/اوپا، در کرهای به معنای برادر بزرگتره و زمانی استفاده میشه که یک زن، بخواد مردی بزرگتر از خودش رو صدا بزنه، چه ارتباط خونی داشته باشن چه نه.
[۲]Odeus Flynn
[۳]منظور همون بازار سیاه و دنیای تبهکاران و محیط جنایتکاران حرفهای و… درکل دنیای زیرین و غیرقانونیایه که وجود داره. خانواده مولان هم زمانی به دنیایی زیرین حکومت داشتن، یعنی قدرت دست اینا بود. شاخای اون محل بودن و…