کیل احساس سردی آزار دهنده و لرزیدنش رو پنهان کرد و پرسید.
”خب، پس؟“
رون میخواست بعد از شنیدن حرف زدن ارباب جوان توله سگش با لحن همیشگی آزاد دهنده و بیادبانهاش، لبخند مهربونش رو پررنگتر بکنه، ولی جلوی خودش رو گرفت و شروع به صحبت کرد.
”پس، من قراره برم و آدما رو بکشم.“
”پسرتو میذاری و میری؟“
”بله قربان.“
”روباهی که گفتی یه انسانه؟“
کیل میدونست که رون قاتل چجوری لبخند میزد. یه لبخند خیلی محو بود که فقط گوشهی لبهاش کمی بالا میاومدن. لبخندی بود که باعث میشد یه آدم با دیدن رون فکر کنه که بهتره اصلا لبخند نزنه. رون خیلی راضی جواب داد.
”درسته. من باید برم گروهی از روباهها رو بکشم.“
اما صداش سرد بود.
”تیکه تیکهاشون کنم.“
یا بدن خود رون قرار بود تیکه تیکه بشه، و یا بدن هدفهاش. فقط میتونست یکی از این دو تا سناریو باشه.
کیل با جملهی ’تیکه تیکهاشون کنم‘ مو به تنش سیخ شد. اون بعدش توی افکارش غرق شد.
رون میتونست ببینه که کیل برای مدتی، بدون اینکه چیزی بگه اونجا ایستاده بود. ارباب جوان تولهاش بالاخره بعد از چندین بار آه کشیدن شروع به صحبت کرد.
”… برو و برگرد.“
لبخند رون محو شد. کیل، که از قبل لباسهای خوابش رو پوشیده بود، روی تخت دراز کشید و به حرف زدن ادامه داد.
”به هانس میگم که داری مرخصی میگیری. هر چند وقت یه بار بهم گزارش بده. میتونی با نماد و پلاک شناسنامهات از گیلد تاجران فلین پول دریافت کنی. و چرا بیکراکس رو به آشغالی مثل من میسپاری؟ اون بزرگ شده و بالغه. خودش میفهمه که با زندگیش چیکار کنه.“
کیل تصمیم گرفت راحت فکر کنه. نیازی نبود رون الان با چوی هان باشه. حالا که لاک میتونست به حالت کنترل شدهی برزرک تبدیل بشه، مشکلی برای چوی هان بدون قدرت رون یا بیکراکس پیش نمیاومد.
اما برای چوی هان، و از همه مهمتر، برای یه منطقهی آروم توی شمال شرقی پادشاهی روآن، به رون تا یکسال بعد نیاز پیدا میشد.
”هرچند، مدت زمان استراحتت فقط یک ساله.“
کیل به بالشتش تکیه داد و ادامه داد.
”از استراحتت لذت ببر.“
’ازونجایی که تا یک سال دیگه برای تو کارایی دارم که انجام بدی.‘
”وقتی اون بیرونی صدمه نبین.“
کیل دو تا پاش رو دراز کرد و به این فکر کرد که قراره تا سال بعد خواب و رویاهای فوقالعادهای داشته باشه. اون بعدش به رون نگاه کرد و لرزید.
پیرمردی که ساکت بود، در حقیقت داشت بیصدا میخندید. اون منظرهی خبیثانه، باعث شد کیل از ترس خودش رو زیر پتو جمع کنه.
’قضیه چیه؟‘
حالت چهرهی کیل خشک شد.
رون بدون تماشای کیل، به بیصدا خندیدن ادامه داد.
’فکر میکردم این ولگرد کوچولو یه حرومزادهاس، اما من، رون مولان، کسیام که یه حرومزاده و مادر خرابه.‘
مثل سگی که به اربابش نگاه میکنه. رون فکر کرد که اون یه سگه، و جواب داد.
”ارباب جوان، گزارش ماهانه به شما کافیه؟“
”بله. هر کاری میخوای بکن.“
مثل یه قاتل، رون درو باز کرد و بدون ایجاد هیچ صدایی از اتاق خارج شد. اون قبل از بستن در، حرف آخرش رو زد.
”یک سال دیگه میبینمتون، ارباب جوان.“
رون بدون اینکه منتظر جواب کیل بمونه، درو بست. کیل سریع خوابش برد، خیالش راحت بود که تا یک سال خبری از رون نبود.
سحر رسید، و شش نفر جلوی کیل ایستاده بودن. بعضیهاشون شخصا صدا زده شده بودن و بعضی دیگه رو چوی هان جمع کرده بود.
کیل به رزالین نگاه کرد و حرف زد.
”خانم رزالین، موهای قهوهای بهتون میاد.“
رزالین دقیقا از چیزی که قرار بود امروز اتفاق بیفته خبر نداشت، اما بعد از شنیدن کلمات ’بمب جادویی‘، جدیت قضیه رو فهمید و تصمیم گرفت که کمک کنه. کیل هم در ازای کمکش، چیزی بهش قول داد.
”درسته، مگه نه؟ فکر کردم اینطوری برام آسونتر میشه که قدرتمو آزاد کنم و همه جا رو روی سرم بذارم.“
رزالین رنگ موها و مردمک چشمهاش رو با جادو، قهوهای کرده بود. آن و هانگ کنارش ایستاده بودن.
”لاک، باید بتونی از قدرت جسمانی یه گرگ بدون تغییر شکل استفاده کنی دیگه؟“
”بله قربان. این کار ممکنه.“
لاک هم مضطرب ایستاده بود. کنار اون اژدهای سیاه و چوی هان قرار داشتن.
کیل اونا رو به دو گروه تقسیم کرد. گوی سیاه دیروز توسط چوی هان یه جا گذاشته شده بود، بنابراین هر دو گروه باید چهار بمب رو مکانیابی میکردن و ترتیبشون رو میدادن.
”خانم رزالین و لاک یه گروه میشن. چوی هان، اژدها، آن و هانگ هم گروه دیگه میشن.“
رزالین بعد از شنیدن نحوهی تقسیم کردن کیل، حالت چهرهی گیجی به خودش گرفت. لاک هم گیج شده بود.
”پس شما چی، ارباب جوان کیل؟“
چوی هان، اژدهای سیاه، آن و هانگ به اون سوال جواب دادن.
”کیل–نیم، کمی، آم، قدرت بدنیش یکم…“
”ضعیفه.“
”بهش نیازی نداریم.“
”بدرد نخوره.“
آه.
رزالین با نفسی بند اومده آهی میگه و به کیل نگاه میکنه. لاک هم بنظر متعجب و سورپرایز شده بود. هرچند، کیل وسایلی که از بیلوس قرض گرفته بود رو به چوی هان داد و با اعتماد به نفس جواب داد.
”من ضعیفم و فقط یه بار اضافی میشم. من همچنین باید به محض طلوع آفتاب برای جشن آماده بشم، برای همین با شما اومدن برای من سخت میشه.“
اونا میخواستن از فرصت کوتاهی که نگهبانای شیفت شب با شیفت روز عوض میشدن، استفاده کنن تا وارد مکانهایی بشن که بمبها اونجا قرار داشتن و اونا رو خنثی کنن و از بین ببرن. بعد از اون، در حالی که گوی سیاه فعال میشد و توی مانا اختلال ایجاد میکرد، همه اونا باید در جایگاههای تعیین شدهاشون منتظر میموندن تا اعضای سازمان مخفی و وضعیتشون رو توی میدون مشاهده کنن.
جشن تولد قرار بود ساعت ۹ صبح شروع بشه.
کیل به ساعتش نگاه کرد و دوباره با اون شش نفر حرف زد.
”خیلی خب پس، لطفا برید سر کاراتون.“
اون بعدش اضافه کرد.
”یادتون نره که بمبهای خنثی شده رو برگردونید.“
رزالین لبخند زد و به حرف کیل جواب داد.
”شما قول دادید یکیشون رو به من بدید.“
”البته.“
”باید برای پرداخت هزینهی خدماتم کافی باشه.“
قطعا کافی بود. کیل به تراس، که الان بیشتر بعنوان یه در بجای تراس استفاده میشد، نگاه کرد و پنجره رو باز کرد. یه نسیم خنک شبانه اتاق رو پر کرد و اون شش نفر، سریع از اتاق کیل و از طریق تراس خارج شدن.
بعضیشون با جادوی نامرئی و بعضی دیگه با سرعت خیلی زیاد اونجا رو ترک کردن. کیل رفتنشون رو تماشا کرد و با خودش فکر کرد که همهی اونا خیلی قوی هستن.
اون حالا توی اتاق تنها مونده بود.
اووووووو–
کیل بالهای نقرهای سپر بزرگی که جلوش ظاهر شد رو نوازش کرد. حتی اگه اتفاق غیر منتظرهای رخ بده، تا زمانی که این سپر رو داشت، نمیمرد.
”… اگه لازم بشه یه کوچولو از قدرتش رو استفاده میکنم.“
کیل به سپری که بعد از حک شدن نشان قلب روش مقدستر بنظر میرسید، دستی کشید و تصمیم گرفت در صورت نیاز، بدون اینکه کسی متوجهش بشه ازش استفاده کنه.
کیل روی مبل نشست و فقط با استفاده از مقدار کمی از قدرت سپر، تمرین کرد و بعد متوجه بازتابش توی آینه شد.
’باید خوب باشه.‘
جادوگر دیوونهی خون. گفته میشد که این شخص با دیدن رنگ قرمز دیوونه میشه. بخاطر همینم بود که توی رمان، جادوگر با دیدن رزالین برای اولین بار دیوونه شد و گفت که اونا باید سر رزالین رو ببرن تا موهای قرمز و مردمک چشمهاش رو بردارن.
کیل دستشو لای موهای قرمزش، که حتی روشنتر از رنگ موهای رزالین بود، برد و به عقب هدایتشون کرد و شروع به فکر کردن کرد.
’مگه چقدر احتمال داره که من نزدیک اون روانی قرار بگیرم؟‘
حتی اگه همچین اتفاقی هم میافتاد، فقط کافی بود به چوی هان بگه تا اونو بکشه. کیل نگران این نبود که سر خودش ممکنه قطع بشه. کیل آروم شد و صبر کرد تا رون بیاد و اونو از خواب بیدار کنه. وقتی رون در زمان معمول اومد، کیل شروع به صحبت کرد.
”امروز آخرین روزیه که به من خدمت میکنی.“
”میتونم دوباره این کارو بعد یک سال انجام بدم.“
این حرف برای کیل وحشتناک بود. اون قصد داشت یک سال دیگه رون رو به محض برگشتن، بفرسته تا با چوی هان بره. کیل که امروز از شر دو تا چیز خلاص میشد هیجان زده بود و با امیدواری حرف زد.
”بیا آماده بشیم.“
کیل همه مقدمات رو آماده و سمت قصر حرکت کرد. همهی اشراف شرکت کننده قرار بود با هم حرکت کنن. اژدهای سیاه قرار بود به قصر بیاد تا از پیشرفت کارشون گزارش بده.
بعد از تموم شدن تمام آمادهسازیها، کیل سوار کالسکهای که مقابل دروازهی اصلی اقامتگاه بود شد. این کالسکهی هنیتوس نبود، در عوض، اون قرار بود امروز با شخص دیگهای بره.
”چرا میخواستید با هم بریم؟“
درحالی که کیل این سوال رو موقع سوار شدن به کالسکه میپرسید، آمیرو با لبخندی ملایم جوابش رو داد. آمیرو از کیل خواسته بود که امروز با هم برن.
اون مستقیم رفت سر اصل مطلب، ازونجایی که کیل هم حتی بدون سلام و احوالپرسی همین کارو کرد.
”ارباب جوان کیل، نظر شما دربارهی ساختن پایگاه نیروی دریایی توی قلمروی ما چیه؟“
کیل لبخند زد.
اون قبلا نامهای از اریک دریافت کرده بود که بهش اطلاع داد بحثشون دربارهی سرمایهگذاری توی گردشگری خوب پیش نرفت. اریک گفت گیلبرت و آمیرو خیلی ناامید شده بودن. هرچند، آمیرو خیلی ناراحت و ناامید بنظر نمیاومد. در حقیقت، اون در مورد یه چیز دیگه تصمیم گرفته بود، یه چیز بزرگ.
کیل بهش نگاهی انداخت و شروع به صحبت کرد.
”مگه همین الانشم تصمیمتون رو نگرفتید، بانوی جوان آمیرو؟“
آمیرو به آرومی سرش رو تکون داد.
”بله. فکر نمیکردم این تصمیمی باشه که بتونم به تنهایی بگیرم، به همین خاطر با مادرم تماس گرفتم. من قصد دارم امروز اینو با ارباب جوان گیلبرت هم مطرح کنم.“
ایجاد یه پایگاه نظامی جدید. انجام دادن چنین چیزی آسون نبود. مسئله پول نبود، بیشتر در مورد رابطهی بین قدرتهای داخل قلمرو بود که همه چیز رو پیچیده میکرد. مخصوصا در زمان صلح، مثل الان.
به همین دلیل بود که چشمای سلطنت به شمال شرقی گره خورده بود. شرق تنها سمتی بود که به اقیانوس دسترسی داشت، ولی مهمتر از همه، توازن قدرت توی شرق وجود داشت. حتی برای اشراف درجه بالا در سایر مناطق هم، سخت و دشواره که بخوان بر همچین پایگاهی تاثیر بذارن.
”پس نگرانی بانوی جوان آمیرو اینه که قدرت و نفوذ شاهزاده و سلطنت در قلمروی شما بیشتر میشه؟“
”بله.“
آمیرو بعد از جواب کوتاهی، ادامه داد.
”به همین دلیله که امروز خواستم وقتتون رو بگیرم.“
معنیش این بود که اون چیزی برای صحبت با کیل داره. کیل به پشتی صندلی تکیه داد و توی یه حالا راحت، که انگار توی کالسکهی خودشه، پرسید.
”کنجکاوم که بدونم سوالتون چیه، ولی فکر کنم قبلش باید چیزی به شما بگم.“
اون میدونست آمیرو چرا اینجا بود.
”هر تصمیمی در مورد بودجه و منابع مالی خانوادهی هنیتوس فقط توسط پدر من گرفته میشه. آشغالی مثل من هیچ قدرتی در تصمیم گیری نداره.“
خانوادهی سلطنتی اجازهی ساخت پایگاه دریایی رو میداد و مبالغ زیادی رو سرمایه گذاری میکردن. طبیعتا، مالکیت اون پایگاه دریایی بعد از ساخت به خانوادهی سلطنتی واگذار میشد.
موقع ساخت یه پایگاه نظامی در قلمرویی که خارج از پایتخته، قراردادهای مختلف و زیادی بین سلطنت و اشراف برای مالکیت و سایر تدارکات مربوط به پایگاه نظامی شکل میگرفت.
تفاوت قابل توجهی بین نیروی انسانی و بودجهی مورد استفاده از یه موقعیت مکانی بعنوان پایگاه نظامی، و یا استفاده از صخرهها و اقیانوس برای توریسم و گردشگری وجود داشت.
صادقانه بگیم، خانوادههای آمیرو و گیلبرت، هم از نظر ثروت متوسط بودن و هم بودجه و نیروی انسانی لازم رو برای تکمیل همچین پروژهای نداشتن.
این چیزی بود که آمیرو میخواست ازش جلوگیری کنه. این یعنی که فقط یک راه وجود داشت.
قرض گرفتن پول از کسی که پول خیلی زیادی داره.
”واقعا همینطوره؟“
لبخند آمیرو خیلی زیرکانه بنظر میرسید. اون زمان جشن شراب و وقتی که کیل رفت، همراه اریک و گیلبرت وارد اتاق ولیهعد شدن.
همون موقع بود که متوجه شد شاهزادهی ولیعهد به خط ساحلی علاقهمنده، حتی اگه به گردشگری و توریسم علاقهای نداشته باشه.
وقتی اون شب به اقامتگاهش برگشت، به حرفای کیل فکر کرد و منظور و نیتش رو فهمید.
”اعلیحضرت شاهزادهی ولیعهد، نسبت به پادشاهی ویپر و پادشاهیهای شمال محتاط بودن. بر اساس صحبتهایی که با ایشون داشتم این رو متوجه شدم، پس از گیلد اطلاعات مقداری اطلاعات گرفتم.“
’میدونستم.‘
کیل میتونست از حرفهای آمیرو متوجه بشه که شاهزاده و خانوادهی سلطنتی از واقعیت اینکه پادشاهی ویپر قراره بزودی با جنگ داخلی روبهرو بشه و شمال هم قراره نیرویهای خودش رو جمع کنه، آگاه بودن.
’ولی این غیر منتظره بود.‘
تصمیم گیری آمیرو به جا و مناسب بود.
خانوادهی آمیرو در حال حاضر وضعیت خوبی نداشتن و برای کمک، به خانوادهی اریک ویلزمن خیلی متکی بودن. به دست آوردن اطلاعات در مورد پادشاهی های خارجی از طریق گیلد اطلاعات هزینه زیادی داشت، ولی تمایلش به خرج کردن پول برای تأیید کمی اطلاعات، شخصیتش رو نشون میداد.
آمیرو به کیل، که داشت در سکوت گوش میداد، نگاه کرد و ادامه داد.
”شنیدم که قلمروی هنیتوس در حال حاضر داره دیوارهاش رو مستحکم میکنه. من معتقدم که خانوادهی هنیتوس، ازونجایی که قلمرویی هست که اجازهی هیچ تهاجمی رو نمیده، به ارتش علاقهمند خواهد بود.“
کیل سرش رو برای حرفهای آمیرو تکون داد و جواب داد.
”در موردش با پدرم صحبت میکنم.“
”ما همچنین یه درخواست رسمی هم ارسال میکنیم.“
کیل و امیرو به هم نگاه کردن و لبخند زدن.
اگر قرار باشه این پایگاه دریایی ایجاد بشه، توازن قدرت در شمال شرق به چهار خانوادهی کیل، اریک، امیرو و گیلبرت تغییر میکنه. اگر خانواده هنیتوس بودجهای رو برای نفوذ ثابت و همیشگی توی پایگاه فراهم کنه، جنبههای متعددی از حمایت رو، از پایگاه دریافت میکنه.
آمیرو کمی تردید کرد و بعد به صحبتش ادامه داد.
”من بخاطر گردابها کمی نگرانم، اما مسیرهایی وجود داره که برای سالها مورد استفاده قرار گرفتن و گردابها، بعنوان یه خط دفاعی برای جلوگیری از تهاجم ملتهای خارجی عمل میکنن. برای همینه که میخوام اینکارو انجام بدم و امتحانش کنم.“
گردابها. به محض اینکه آمیرو به گردابها اشاره کرد، کیل جلوی خودش رو گرفت تا لبخند نزنه.
گردابها بزودی برای کیل میشدن تا هر طور که دلش میخواست ازشون استفاده کنه.
’عالی نمیشه اگه در آینده یه خونه روی یکی ازون صخرهها ساخت و از غروب خورشید لذت برد؟‘
وقتی که کنترل و تسلط قلمروی هنیتوس رو بده دست بیسن، موندن توی قلمرو براش سخت میشد. برنامهی کیل این بود که در طول جنگ، یه گوشه دور افتاده پنهان بشه و بعد از پایان جنگ، به قلمروی آمیرو و گیلربت بره تا خونهای روی صخره بسازه و از تماشای دریا لذت ببره و آرامش پیدا کنه.
ازونجایی که به قلمروی هنیتوس هم خیلی نزدیک بود، مکان خوبی میشه.
”از کمکتون ممنونم، ارباب جوان کیل.“
”هاهاها، حمایت خواستن از یه آشغال. من هیچ جوره هیچ قدرتی ندارم، فقط دارم پیام شما رو به پدرم میرسونم.“
کیل دستشو تکون داد و شروع به خندیدن کرد. هرچند، آمیرو دیگه اصلا حرفاش رو باور نمیکرد.
’آمیرو، وقتی قدرت نداری باید محتاط باشی. هرچند، اگه میخوای قدرت بدست بیاری باید شجاع باشی.‘
این چیزی بود که مادر آمیرو، رئیس قلمروی اوبار، موقع توافق سر موضوع پایگاه دریایی بهش گفته بود. آمیرو شبیه مادرش بود. بخاطر همین بود که سعی میکرد جسور باشه، حتی وقتی که محتاط میموند. این فلسفهی اون برای سر و کله زدن با مردم هم بود.
”این کافیه که شما فقط پیام ما رو برسونید.“
آمیرو دستش رو سمت کیل دراز کرد و کیل تکونش داد. آمیرو بعد از ول کردن دستش، اضافه کرد.
”لطفا دفعهی بعدی به قلمروی اوبار بیاید. در واقع مکانهای زیاد و جالبی برای دیدن وجود داره.“
”اگه فرصتش پیش بیاد حتما میام.“
صدای باد.
اون قدرت باستانی تبدیل به پاهای سریع کیل میشه و در عین حال، بهش توانایی کنترل گردباد رو میداد که میتونست هم بعنوان حمله و هم برای دفاع مورد استفاده قرار بگیره. کیل به ساحل اوبار و قدرت باستانیای که اونجا قرار داشت فکر کرد.
”امیدوارم فرصتش بزودی مهیا بشه.“
به محض گفتن این جمله، کالسکه به قصر رسید. کیل از کالسکه پیاده شد و به اطراف نگاه کرد. در حال حاضر ساعت ۸ صبح بود.
کارکنان از قبل توی میدون افتخار حضور داشتن تا همه چیز رو برای جشن رو آماده کنن. شوالیههای سلطنتی ساعت ۸:۳۰ به مردم اجازه وارد شدن میدادن تا میدون رو پر از جمعیت کنن.
این شرایطی بود که ورود و خروج رو برای هر کسی سخت میکرد. جشن سی دقیقه بعد اون شروع میشد و گروه کیل، از ساعت ۸:۳۰ صبح شروع به جست و جو برای بمبهای مخفی میکردن.
گردنبندها، کیفها، آویزهها.
بمبهای جادویی به انواع اشکال مختلف ظاهر میشدن. گروه کیل افرادی که بمب روی اونا قرار گرفته رو پیدا میکنن. خب، اگه پیداشون نمیکردن هم مهم نبود، جواب به خودی خود آشکار میشد.
”اوه، شما اینجایین؟“
کیل سلام و احوالپرسی اریک و گیلبرت رو دریافت کرد و بعد، همراه آمیرو کنارشون ایستاد.
”همه زود اومدن.“
”البته. ساعت ۸:۰۵ شروع به حرکت میکنیم.“
اریک اینو به کیل گفت، درحالی که چشماش پیام دیگهای رو بهش میفرستادن.
امروز هم ثابت و آروم باش.
کیل درحالی که به چشمای اریک نگاه میکرد، سرش رو تکون داد و به خودش یادآوردی کرد.
’من هیچی نمیدونم.‘
به محض اینکه این فکرو کرد، ولیعهد جلوی کیل ظاهر شد. امروز اشرافزادهها پشت سر ولیعهد حرکت میکردن.
اون بعدش شخصی رو که کنار ولیعهد رسید و قدم برداشت دید، و دستش رو جلوی دهنش گرفت. دلیلش این بود که نمیتونست جلوی نیشخند زدنش رو بگیره.
”اوه خدای من.“
”چطور ممکنه؟“
هین کشیدن شوکه و بند اومدن نفس اریک و پچ پچ اشراف، اون منطقه رو پر کرد. هرچند، کیل به هیچکدوم ازونا اهمیت نمیداد. درعوض، اون درحالی که به جلو نگاه میکرد، دستش رو پایین آورد و با فردی که کنار شاهزادهی ولیعهد بود چشم تو چشم شد.
پسر بزگتری که کنار گذاشته شده بود، تیلور استان.
اون روی دو پای خودش کنار ولیعهد ایستاده بود. وقتی تیلور با کیل چشم تو چشم شد، مخفیانه با چشماش بهش اشارهای کرد.
در همون زمان، کیل میتونست صدای اژدهای سیاه رو توی سرش بشنوه. اژدهای سیاه وارد قصر شده بود تا گزارش فعلی وضعیت رو بده.
– من اینجام.
کیل کمی سرش رو تکون داد، و صدا ادامه داد.
– ما داریم همهی بمبهایی که توی مکانهای پیدا شده مستقر بودن رو خنثی میکنیم. طبق برنامهریزی، اونارو کاملا ساعت ۸:۵۵ خنثی میکنیم.
بنظر میرسید همه چیز داره طبق نقشه پیش میره.
– ازونجایی که سرمون شلوغه الان برمیگردم، انسان ضعیف. اگه بنظر میاومد که قراره دردناک باشه، از سپرت استفاده کن.
بعد از اون، کیل دیگه نمیتونست صدای اژدهای سیاه رو بشنوه. بنظر میاومد سریع برگشته تا به بقیه کمک کنه. این اژدهای سیاه در کمال تعجب و شگفت آوری، هر زمان که کیل وظیفهای بهش میداد، تمام تلاشش رو برای انجامشون میکرد. این باعث میشد که کیل به مدام دستور دادن به اژدهای سیاه ادامه بده.
’هیچ دلیلی وجود نداره که من بخوام از سپر استفاده کنم.‘
کیل داشت فکر میکرد که اگه اوضاع همینطوری پیش بره نیازی به استفاده از سپر نداره.
”همهی تدارکات آماده و به پایان رسیدن.“
یکی از شوالیهها با صدای بلندی فریاد زد و شاهزادهی ولیعهد، سوار کالسکهی رژهی سلطنتی شد و با اشرافی که داشتن سوار کالسکههای سلطنتی پشت سرش میشدن حرف زد.
”بیاید بریم.“
کیل هم سوار یه کالسکهی سلطنتی شد. کالسکه، بزودی شروع به حرکت کرد و کیل با یه چهرهی سفت و خشک و دست به سینه نشست.
”از ملاقات مجدد همه خوشحالم.“
تیلور بدون ویلچر، باهاشون سلام و احوالپرسی کرد.
”از دیدنتون خوشبختم، من آمیرو اوبار هستم.“
”… از دیدنتون خوشبختم.“
تیلور استان، بانوی جوان آمیرو، و نوکر و پادوی ونیون یعنی نئو تولز، توی یه کالسکه با اونا قرار گرفتن. کیل داشت به این فکر میکرد که آیا ولیعهد اونارو از عمد توی یه کالسکه قرار داده یا نه.
نوبت کیل بود که خودش رو معرفی کنه، ولی فقط بیسر و صدا نشست و از پنجرهی کالسکه بیرون رو تماشا کرد. یه آشغال اجازه داشت که اینقدر بیادب باشه. اون دست به سینه اونجا نشست و به میدون افتخار نگاه کرد.
هرج و مرج زیاد دور نبود.