وقتی کیل به روستای هریس، یعنی نزدیکترین روستا به جنگل تاریکی رسید، از کالسکه پیاده شد. زمانی که به اونجا رسید، افکارش ساده بودن.
”سیاهه.“
کمی بیشتر از دو ماه گذشته بود، اما روستای هریس هنوز هم تاریک بود. کیل به سمت پایین و پاهاش نگاه کرد و دید که هنوز روی زمین خاکستر سیاه وجود داره.
اون بعدش دوباره به جلوش نگاه کرد و صدای تلخ و ناخوشایند نائب کاپیتان رو شنید.
”همه چی کاملا سوخت.“
کیل برگشت تا به نائب کاپیتان هیلزمن[۱] نگاه کنه.
”گفتن قبرها کجان؟“
”میرم پیدا کنم.“
مدتی میشد که کیل نائب کاپیتان هیلزمن رو انقدر آروم ندیده بود، ولی این تقصیر هیلزمن نبود.
یه دیوار سنگی بزرگ. روستای هریس، روستایی که بیرون اون دیوار سنگی قرار گرفته بود و به داخل جنگل تاریکی میرفت، دیگه وجود نداشت. تنها چیزی که باقی مونده بود، ویرونههای فرو ریختهی خونهها و خاکسترهای تیرهای بودن که نشون میدادن زمانی اینجا چیزی وجود داشته.
”من اینجا تاثیر قویای از آتش رو احساس میکنم.“
”تو میتونی همچین چیزی رو احساس کنی؟“
”هر چی نباشه من از یه قبیلهی دریایی هستم.“
ويتیرا لبخند ملایمی زد و جواب داد، اما بعد به نظر رسید که احساساتی شد. هرچند، کیل وقت اینو نداشت که بهش توجه کنه. اون سمت بچه گرگهایی که به نظر نمیاومد بتونن از کالسکه پیاده بشن، رفت.
”مس.“
”ارباب جوان–نیم.“
بزرگترین گرگ، مس، بعد از دیدن بقایای روستای جلوی چشماش، سفت و بیحرکت شده بود. کیل کاملا مطمئن بود که اونا الان داشتن به شهر خودشون فکر میکردن.
”میدونی چرا من همهی شما رو به این جا آوردم؟“
مس نتونست به سوال کیل جواب بده. کیل بهش نگفته بود که چرا همهشون رو به اینجا آورده. این گروه کوچیکی بود که حتی نائب پیشخدمت هانس و بیکراکس هم توش نبودن، اما گرگها شامل این گروه بودن.
مس با ابهام و تردید به کیل نگاه کرد. ارباب جوانی که لاک بهشون گفت با فراغت خاطر بهش خدمت کنن، دست به سینه شروع به صحبت کرد.
”قراره پول زیادی تو دستم بیاد.“
”ببخشید؟“
صحبت ناگهانی کیل در مورد پول، مس و بچه گرگ ها رو گیج کرد. کیل بدون اینکه اهمیت بده، به حرفاش ادامه داد. برج جادوگری و ملکهی جنگل. بعد از سر و کار داشتن با اونا، اون کلی پول یه جیب میزد. اون همچنین میخواست حق دسترسی به یه مسیر دریایی آروم رو هم به قلمروش اضافه کنه.
”و من قصد دارم بخشی از این پول رو برای بازسازی روستا استفاده کنم.“
اصطلاح ’روستا‘، توجه بچهها رو به خودش جلب کرد.
”بعلاوه برنامه دارم که اینجا یه ویلا برای همهی شما، خودم، و بقیهی گروه بسازم تا با هم بازی کنید.“
”… من شنیدم که جنگل تاریکی خطرناکه.“
”داری جدی میگی؟“
کیل حرف مس زیر سوال برد و به اطراف نگاه کرد. آن و هانگ داشتن از کالسکه پیاده میشدن و اژدهای سیاه هم احتمالا داشت یه جایی همین اطراف پرواز می کرد. خواهر و برادر وال هم داشتن به چاهی که با خاکستر پوشیده شده بود نزدیک میشدن.
”اونا از همهی شما وقتی که بزرگ بشید قویتر حساب میشن؟“
این سوال رک به گوش بچه گرگها رسید.
”من به لاک قول دادم که از همهتون به خوبی مراقبت کنم. این به این معنیه که من همچنین باید مکانی رو براتون آماده کنم که شما بتونید مثل گرگهایی که هستید، داخلش زندگی کنین.“
لحظهای که جوری لبخند زد که به نظر میاومد داره میگه دست یافتن به همچین چیزی اصلا سخت نیست، باد سردی وزیده شد. وقتی که بعضی از خاکسترهای سیاه با باد به پرواز در اومدن، صدای کیل یکبار دیگه سکوت فضا رو پر کرد.
”من اون مکان رو برای شما میسازم. من بهتون کمک میکنم تا قبل از برگشتن لاک، بزرگ بشید و به گرگهایی فوق العاده تبدیل بشید.“
کیل به مس و بچه گرگها نگاه و بعد اخم کرد.
”جوابی نیست؟“
”… ب، بله!“
”بله!“
کیل از جواب بچه ها راضی نبود و ازشون دور شد. مس به کیل که داشت سمت دیوار قدم بر میداشت، نگاه کرد و بعد چرخید. خواهرا و برادرای کوچیکترش، همه داشتن به اون نگاه میکردن.
مس شروع به صحبت کرد.
”… بیاید همه قوی بشیم.“
بعدش مس به اطراف روستا نگاه کرد. اون به این فکر میکرد که چطور این روستای سیاه روزی به مکانی گرم، مثل زادگاه و مکانی که توی ذهنش بود، تبدیل میشه. مس میتونست احساس کنه که خواهرا و برادراش هم چنین حسی دارن، حتی اگه چیزی نمیگفتن.
همهی اونا گرگ بودن.
کیل که در مورد تصمیم و عزم گرگها خبری نداشت، به دیوار سنگی ضربهی آرومی زد.
”خیلی ضخیمه.“
کیل سرشو چرخوند تا تنها دروازهی روی دیوار رو ببینه. این دروازه سنگی تنها نقطه دسترسی به جنگل تاریکی بود. البته، چوی هان اولین بار که به روستای هریس اومد، از این دروازه استفاده نکرد. اون از این دیوار تقریبا ده متری پرید تا وارد بشه.
”جنگل تاریکی پشت این دیواره؟“
”درسته.“
کیل زیرچشمی نگاهی به ویتیرا که بهش نزدیک شده بود انداخت. موهای آبی و مردمکهاش، با جادو قهوهای رنگ شده بودن و صورتش هم با جادو به چهرهای عادی تغییر کرده بود. هرچند، صداش هنوز هم به همون زیبایی بود.
”نمیتونم پشت دیوار رو ببینم، اما از اونجایی که یکی از مناطق ممنوعهست، باید خیلی خاص داشته باشه، درسته؟ برام سواله که دیوار محکمه یا نه.“
ویتیرا لبخندی زد و انگشت اشارهشو به آرومی روی دیوار فشار داد. هرچند، اون انگشت دیوار و مستقیما سوراخ کرد.
”… هاها.“
ويتیرا با دستپاچگی شروع به خندیدن کرد.
’والها واقعا گونه و نژاد ترسناکی هستن.‘
کیل وانمود کرد که چیزی ندید و روشو برگردوند. این دو خواهر و برادر مو بلند هنوز به کنترل قدرتشون توی خشکی عادت نداشتن. کیل سریع بحث رو عوض کرد.
”مشابهه.“
”هومم؟ چی؟“
”پشت دیوار. گفتی احتمالا منحصر به فرد و خاص باشه.“
”آه.“
ويتیرا آه کوتاهی گفت و کیل فقط شونههاش رو بالا انداخت. اون روشو از دیوار گرفت و به صحبت ادامه داد.
”جنگل تاریکی درست مثل جنگلهای دیگه، یه جنگل معمولیه.“
کیل دید که ویتیرا به سرعت بهش نزدیک شد و بعد باهاش همقدم شد.
”اما چیزای داخلش متفاوتن.“
هیچکس دلیلش رو نمیدونست، اما جنگل تاریکی اغلب دارای گیاهان و هیولاهای جهش یافته بود. تشخیص هیولاهای جهش یافته آسون بود چون اونا متفاوت بودن، اما برای گیاهان سختتر بود. اگرچه ممکن بود شبیه هم باشن، اما گونهی جهش یافتهی گیاهی که برای درمان استفاده میشد، ممکن بود سمی از آب دربیاد.
’و بعلاوه هیولاهایی اونجا وجود دارن که عموما توی قاره شرقی هم پیدا میشن.‘
به همین دلیل اینجا یکی از مناطق ممنوعه بود. اینجا تنها مکانی از این قاره بود که اونا میتونستن توش اثری از قاره شرقی پیدا کنن.
”ارباب جوان–نیم!“
کیل سرشو برای نائب کاپیتان هیلزمن که اونو صدا زده بود، تکون داد و بعدش برگشت تا با ویتیرا صحبت کنه.
”لطفا مراقب بچهها باش.“
”البته. بچههای نیمهحیوون زیادی اینجا وجود دارن.“
ویتیرا کیل رو تماشا کرد که با حالتی آزاردیده و رنجیده، خطاب به حرفش آهی کشید. کیل بعدش برگشت و سمت هیلزمن حرکت کرد.
”بریم.“
”بله قربان.“
در حالی که کیل سمت مکان مشخصی حرکت میکرد، فقط هیلزمن رو در کنارش داشت.
”ایناهاش.“
قبرهای زیادی اونجا قرار داشتن. اونجا جایی بود که چوی هان همه روستاییهای روستای هریس رو دفن کرده بود.
هیلزمن از كیل دور شد و بعد این که کنار سرباز ایستاد به کیل نگاه کرد. اینکه کیل هنیتوس به این روستا اومده بود، غافلگیرکننده و حیرتآور بود، اما حقیقت اینکه اون به محض پیاده شدن از کالسکه به دنبال قبرها بود، حتی حیرتآورتر بود.
نائب کاپیتان دور شده بود تا بذاره کیل کمی تنها باشه. البته، کیل حتی متوجه این کار نائب کاپیتان نشد و بهش اهمیتی نداد و فقط شروع به صحبت با خودش کرد.
” … اینکه اون دیوونه نشد شگفت انگیزه.“
این حقیقت که چوی هان بعد این حادثه تونست عقلانیتش رو حفظ کنه، فوقالعاده بود.
به نظر میرسید چویی هان تلاش زیادی برای کندن و درست کردن اون قبرها کرده بود، اما بیشتر اونا فقط با خاک درست شده بودن. بعلاوه، اونا سنگ قبری نداشتن، در عوض اسمشون فقط روی تیکه سنگهای صاف و مسطحی نوشته شده بود. کیل تعداد قبرها رو شمرد.
چوی هان شخصا همهی اجساد رو توی قبر دفن کرده بود.
هر از چند گاهی فکر جالبی به سر کیل میزد. دلیل مرگ روستاییهای روستای هریس توی رمان، به صورت یه راز باقی مونده بود. به نظر میاومد توی رمان، این اتفاق برای رشد دادن شخصیت اصلی صورت گرفته بود. اما واقعا همهی ماجرا همین بود؟
’حس میکنم قضیه بیشتر از این حرفاست.‘
اون این روزا احساس میکرد که داستان عمیقتر و بیشتر از این حرفا بود. دلیلش هم ساده بود.
جنگل تاریکی، پریهایدریایی و تخریب روستای هریس.
این سه چیز به کیل سناریویی دادن. هرچند، این مشکلی بود که اون به لاک میگفت تا اون هم به چوی هان بگه، و یا اگه چوی هان در نهایت با لاک برگرده، خودش به چوی هان میگه.
روستای هریس مشکل کیل نبود، بلکه مشکلش چوی هان بود.
”هيلزمن.“
”بله، ارباب جوان.“
پس تمام کاری که کیل کرد، کاری بود که اون باید به عنوان عضوی از خانوادهی هنیتوس انجام میداد.
”بهشون بگین در آینده قبرهای مناسبی بهشون بدن. اینا بیش از حد ضایع و بدرد نخورن.“
”… بله قربان!“
کیل دستی به شونهی هيلزمن که خیلی پرانرژیتر از معمول جواب داد، کشید و بعد به سربازها نگاه کرد. سربازها به آرومی عقب رفتن و کیل در حالی که دستشو روی شونه هیلزمن نگه داشته بود، زمزمه کرد.
”میدونی که باید چی کار کنی؟“
وقتی هیلزمن به خاطر آورد که دو شب پیش چه اتفاقاتی افتاده، انواع احساسات روی چهره اش نقش بستن. اونا بیرون کمپ زده بودن که کیل به چادر خودش صداش کرد.
’من میخوام به جنگل تاریکی برم.‘
’چی؟ چرا کسی که توی دوران بهبودی و استراحته باید به همچین جای خطرناکی بره؟ مجرمها قرار نیست اونجا باشن. شما واقعا مجبورید که به خاطر چوی هان تا این حد…-‘
اژدهای سیاه در حالی که هیلزمن در حال صحبت بود، ظاهر شد. وقتی این اتفاق افتاد، اون خیلی شوکه و حیرتزده شده بود. اما این آخرش نبود.
میییییییو.
بچه گربهها میو میو کردن و تبديل به انسان شدن. اونا نیمهحیوون بودن. علاوه بر این، نائب کاپیتان برای اولین بار توی زندگیش، با دیدن زنی که شلاقی بلند و از جنس آب رو بیرون میکشه و مردی که شمشیری رو که در انتهاش گردابی وجود داره تو دستش گرفته بود، احساس لرز کرد.
’نگران نباش.‘
در مرکز همه این هیولاهای قدرتمند، کیل قرار داشت که خونسرد لبخندی زده بود. اینکه کیل کنار اونا خیلی عادی به نظر میرسید، هیلزمن رو بیشتر شوکه کرد.
هيلزمن در دو روز گذشته تصمیمش رو گرفته بود. اگرچه اون فردی بود که تنها هدفش کاپیتان شدن بود، اما هنوز هم احمق نبود.
”بله، متوجه شدم، ارباب جوان.“
”خوبه.“
کیل بدون هیچ مشکل دیگهای روشو از هیلزمن گرفت. هیلزمن درست پشت سر کیل، که به صحبتش ادامه میداد حرکت کرد.
”من بهت اعتماد دارم.“
این باعث شد هیلزمن دستاشو محکم مشت کنه. اون فکر میکرد که اگه بتونه به موقعیت کاپیتان، توی تیپ شوالیههای هنیتوس دست پیدا کنه و برسه، کافیه. هرچند، ذهنیتش تو دو روز گذشته تغییر کرده بود. اون افکار خودش رو با کیل در میون گذاشت.
”ارباب جوان–نیم، من قویتر میشم.“
”هر کاری که دلت میخواد بکن.“
کیل با بیعلاقگی جواب داد، و ازونجایی که بنظر میرسید هیلزمن ترتیب کارای سخت رو میده، خیالش راحت شد.
بخاطر همینم بود که در نیمه شب و اونجایی که کیل ایستاده بود هیچ نگهبانی وجود نداشت. نائب کاپیتان، مناطق گشتزنی رو تغییر داده بود. در حالی که کیل جلوی دیوار سنگی ایستاده بود، کیف جادوییش رو لمس کرد و حرف زد.
”دو تا مرداب توی جنگل تاریکی وجود دارن.“
این جنگل بزرگ فقط دو تا مرداب داشت. بعد از این که کیل با پاستون چشم تو چشم شد، خونسرد و با آرامش به حرفاش ادامه داد.
”یکیشون جاییه که هیولاها توش زندگی میکنن و اون یکی جاییه که هیچ چیز نمیتونه توش زندگی کنه.“
بعدش اون از پاستون پرسید.
”پاستون، گفتی به نظر میاومد سم پریهایدریایی قویتر شده. پس فکر میکنی کدوم یکی از مردابها میتونه باشه؟“
پاستون با اضطراب جواب داد.
”فکر میکنم اونجایی که هیچ چیز نمیتونه توش زندگی کنه.“
”درسته. احتمالش زیاده که همین یکی باشه، به همین دلیل ما اول اونجا میریم.“
اگه مورد اول درست نبود، اونا میتونستن سراغ مردابی برن که هیولا داره. در واقع از نظر موقعیت مکانی هم راحتتر بود.
در همون لحظه، ويتیرا که بیسر و صدا ایستاده بود، با نگرانی به دو طرف کیل نگاه کرد. اون بعدش کمی تردید کرد و در نهایت سوال پرسید.
”برای بچهها خطرناک نمیشه؟“
آن و هانگ از شونهها و دو طرف کیل آویزون بودن.
”ارباب جوان کیل، شما گفتید که جنگل تاریکی خطرناکه. و اگه مردابی وجود داره که هیچ چیز نمیتونه اونجا زندگی کنه، مطمئنا همه جا سم وجود داره و یا اینکه خود مرداب خطرناکه.“
ویتیرا در حالی که داشت به صحبتش ادامه میداد، احساس کرد که یه چیزی عجیبه. بچه گربهی نقرهای رنگ قبیلهی گربهها، داشت دمش رو با خوشحالی تکون میداد.
”یه محل خطرناک مثل اونجا تخصص ماست. اما مهمتر از همه، اون گفت که ما آسیبی نمیبینیم.“
قبیله گربهها توی جستجوها محتاط و با استعداد بودن. ويتیرا به کیل نگاه کرد، چون جواب آن چیزی نبود که اون انتظارش رو داشته باشه. اون بعدش چشماش گرد شدن.
دلیلش هم این بود که کیل داشت نیشخند میزد و اونیکی بچهی قبیله گربهها، بچه گربهی قرمز رنگ هم داشت لبخند میزد. لبخند هر جفتشون شرورانه به نظر میرسید. هانگ که بنظر خیلی هیجانزده بود و شروع به صحبت کرد.
”من قراره امروز قویتر بشم. مشکلی پیش نمیاد!“
وقتش بود که مه سمی پیشرفت کنه.
یه رویارویی بیخطر برای بچههایی که میخواستن قویتر بشن، و کیل، کسی که آرامش و امنیت میخواست، رسیده بود. کیل شروع به صحبت با ویتیرا کرد.
”این یه فرصت عالیه.“
اگه اونا خوش شانس بودن، میتونستن بعد از امروز یه مه سمی بسازن که اونقدری قوی باشه که حتی اعضای قبيله والها رو هم تحت تاثیر قرار بده.
[۱] Hilsman