خانوادهی کیل طبیعتا اولین کسایی بودن که از اون توی خونه استقبال کردن.
ویش. وووش.
بدن کیل برخلاف میلش چپ و راست شد.
تپ. تپ. تپ.
شونهها، بازوها، صورت و هر دو تا دستای كیل بطور کامل بررسی شدن. کیل طی کل این فرایند حالتی گیج و منگ داشت.
”به نظر میرسه که هیچ آسیبدیدگی جدیای نداری.“
کنت دروث برای یه مدت طولانی کیل رو بررسی کرد و در نهایت با خیالی راحت لبخند زد. کیل لبخندی بیروح زد و آستینهای به هم ریختهاش رو مرتب کرد.
از اونجایی که کنت دروث هر روز صبح با شمشیرش تمرین میکرد، هنوز قوی بود.
”وضعیتت چطوره؟ خستهای؟“
”من خوبم.“
وقتی کنت دروت کارش رو تموم کرد، کنتس ویولان به کیل نزدیک شد.
”شنیدم که الان افراد بیشتری رو با خودت داری.“
اون داشت در مورد بچه گرگها و خواهر و برادر وال حرف میزد. خواهر و برادر وال در حال حاضر به لطف جادوی اژدهای سیاه کاملا متفاوت به نظر میرسیدن.
”بله. یه جورایی اینطوری شد.“
”باشه.“
کیل میتونست ببینه که چشمای هنوز بینقص کنتس ويولان خشک و سرد میشن.
”… شنیدم که اونا هنوز تروریستا رو نگرفتن.“
”منم همینو شنیدم.“
”خیلی خب. فعلا برای الان کافیه.“
نگاه ویولان به کنت دروث، که اونم داشت بهش نگاه میکرد چرخید و پیامهایی رو از طریق چشما و نگاهشون با هم رد و بدل کردن. کیل از خودش پرسید که اونا دارن چی به هم میگن، اما وانمود کرد که از مکالمه خاموش و بیصدای اونا اطلاعی نداره. از نگاهشون به نظر میرسید که قراره کار بزرگی انجام بدن. کنت دروث لبخند ملایم و محترمانهای زد و شروع به صحبت با کیل کرد.
”بعدا میتونیم دربارهی حادثه پایتخت و قدرت باستانی تو بشنویم، پس لطفا برای الان استراحت کن.“
”بله، پدر.“
کیل بالاخره میتونست با پیشنهاد کنت به اتاقش بره. هرچند، افراد بیشتری اونو متوقف کردن. اونا خواهر و برادر کوچیکترش، بیسن و لیلی بودن.
”هیونگ نیم، حالتون چطو–“
”آه، درسته.“
کیل روشو از خواهر و برادرش گرفت و به نائب پیشخدمت هانس اشاره کرد. هانس بلافاصله بهشون نزدیک شد.
”بفرمایید“
”خوبه.“
کیل وسایلی که از هانس گرفت رو به بیسن و لیلی تحویل داد.
”قلم خودنویس برای تو، و یه شمشیر هم برای تو.“
کیل سوغاتیهایی که خواهر و برادرش ازش خواسته بودن رو فراموش نکرده بود. اون هدایاشون رو بهشون داد و بعد نگاهشون کرد و پرسید.
”مشکل چیه؟“
صورت بیسن خشک بود.
”مطمئنم وضعیت پر هرج و مرج و آشفته بوده.“
”هنوزم باید به قولم عمل میکردم.“
بیسن به جواب بیاحساس کیل گوش داد و بهش خیره شد، بعدش به جعبهای که توش قلم خودنویس قرار داشت چنگ زد شروع به صحبت کرد.
”من خیلی سخت مطالعه میکنم. من برای اداره و توسعه این قلمرو کار میکنم.“
”خوبه، خوبه.“
’تو باید کنت بعدی بشی، پس تحصیل و مطالعهی مدیریت برات عالی میشه.‘
به نظر کیل این طرز فکر فوقالعادهای بود. کیل لبخند زد و بیسن قبل اضافه کردن کمی تردید کرد.
”من هیچ کاری انجام نمیدم که شما رو اذیت کنه و به دردسر بندازه.“
”منظورت چیه؟“
”هیچی، نگرانش نباشید.“
بعد از اون، بیسن چیز دیگهای نگفت. کیل با کنجکاوی به بیسن نگاه کرد و در نهایت، روشو سمت خواهر کوچیکترش، یعنی لیلی هنیتوس برگردوند.
حالت چهرهی این بچهی ۷ ساله به طرز عجیبی مصمم بود.
’حالا دیگه چیه؟‘
”برادر بزرگ.“
”لیلی.“
”من به قدری قوی میشم که بتونم تیپ شوالیههامون رو رهبری کنم و از قلمرومون محافظت کنم. من از همه محافظت میکنم.“
”اوه، من تشویقت میکنم.“
مدیریت با بیسن و شوالیهها با لیلی. این دو نفر باعث میشدن قلمرو به درستی اداره بشه. این چقدر برای کیل عالی میشد؟ کیل با حالتی راضی و خوشحال سر لیلی رو نوازش کرد.
”تو يه شوالیهی عالی میشی.“
”ممنونم. من اینکارو انجام میدم و از پسش برمیام تا کسی صدمه نبینه.“
”خوبه، خوبه.“
کیل از نوازش سرش دست کشید و راه افتاد.
”من الان باید برم و کمی استراحت کنم.“
”هیونگ–نیم، لطفا خوب استراحت کنید.“
”برای بهتر شدن باید خوب استراحت کنید!“
کیل برای دو تا بچه دست تکون داد و سمت اتاقش حرکت کرد. اون دو خواهر و برادر برای مدتی طولانی راه رفتن و دور شدن کیل رو تماشا کردن.
کیل برای اولین بار بعد از مدتها به اتاقش برگشته بود، ولی اتاقش این حس رو که برای مدتی هست که خالی بوده، نمیداد.
مییییووو.
میوو.
دو تا بچه گربه که داشتن روی تخت غلت میخوردن، خیلی هیجان زده به نظر میاومدن، اما وقتی کیل دید که چه کسی پشت در اتاقش منتظرشه، حتی نتونست به بچه گربهها نگاه کنه و شروع کرد به اخم کردن.
”… تو قراره کسی باشه که بهم خدمت میکنه؟“
اون سرآشپز بیکراکس بود. اون میخواست وظیفهی خودش رو به عنوان سرآشپز دوم متوقف کنه و کار رون رو انجام بده؟ بیکراکس نگاه سوالی کیل رو نادیده گرفت و نامه ای بهش داد.
”این یه نامه از طرف پدرمه.“
”آه، رون.“
”اون بهم گفت که این یه گزارشه...“
کیل میتونست ببینه که نامه هنوز باز نشده. اگرچه رون موقع رفتن از طریق هانس بهش نامهای فرستاده بود، اما به نظر میاومد اون حالا قصد داشت از طرف پسرش گزارشهاش رو بفرسته.
”عالیه. ممنون.“
”بله قربان.“
”من تعیین کردم که مس و بقیه بچه گرگها توی آشپزخونه و سرو کردن و پذیرایی کمک کنن.“
شونههای بیکراکس منقبض شدن و اون یکه خورد، اما موفق شد بعد از چند ثانیه سکوت جواب بده.
”… متوجهم.“
موقع راه رفتنش به نظر میاومد که خیلی ضعیفه، اما بیکراکس تا اینجای کار خوب با بچه گرگها کنار اومده بود و کارش رو انجام داده بود.
تق.
کیل در اتاق خواب رو بست و اژدهای سیاه بلافاصله ظاهر شد.
”خونهی ما عالیه. خونهی ما خیلی عالیه.“
اژدهای سیاه همراه آن و هانگ، از شدت هیجان روی تخت پرید. کیل با کارای این سه تا بچه که میانگین سنیاشون فقط هفت سال بود، پوزخندی زد و آهسته و با فراغت خاطر نامه رو باز کرد. اون بعدش تقریبا نامه رو انداخت.
< من هنوز زندهام. شما هم هنوز زندهاید، درسته، ارباب جوان؟ >
اون گزارش فقط یه خط داشت.
چطور میشد همچین گزارش ترسناکی وجود داشته باشه؟ هرچند، این به کیل نشون داد که واقعا از طرف رون ارسال شده. خب، طرز نوشته و مهر مورد توافق اونا قبل از رفتن رون هم تایید میکرد که نامه از طرف رونه.
تق تق تق.
”ارباب جوان، میتونم وارد بشم؟“
کیل صدای هانس رو بین تق تقای در شنید. بچه گربهها آروم شدن و اژدهای سیاه بلافاصله نامرئی شد.
”بیا تو.“
هانس با کلی تنقلات توی بغلش که برای بچه گربهها بود وارد شد و شروع به صحبت کرد.
”جادوگر گفت هر زمانی که ملاقاتش کنید خوبه و مشکلی نیست.“
”پس من الان میرم. نیاز نیست دنبالم بیای.“
کيل هانس رو توی اتاق ول کرد تا راهی ساختمون اداری بشه.
– کجا میری؟ به ملاقات یه جادوگر؟
کیل کمی سرش رو برای اژدهای سیاه، که به جای موندن و بازی کردن با آن و هانگ، دنبالش اومده بود تکون داد.
کیلا مطمئن بود که اژدها به کلمهی ’جادوگر‘ علاقهمند شده بود.
”ارباب جوان–نیم، رسیدن بخیر.“
”ممنون.“
افراد زیادی بودن که به محض ورود کیل، باهاش سلام و احوالپرسی کردن.
”سلام، ارباب جوان–نیم.“
”اوه، خیلی وقته که ندیدمتون.“
”شنیدم که کار بزرگی انجام دادین. شما خیلی فوق العادهاید.“
”نه واقعا.“
کیل این وضعیت رو آزاردهنده میدونست و سریعتر قدم برداشت. اژدهای سیاه نامرئی همه رو زیر نظر گرفت و بعد کمی قویتر بال زد.
هرچقدر افراد بیشتری به استقبال کیل میاومدن، گوشهای اژدهای سیاه بیشتر تکون میخوردن و لبخندش پررنگتر میشد.
کیل که هیچی از این موضوع نمیدونست، به مقصدش رسید و در رو باز کرد. البته، اون در زد.
”ارباب جوان–نیم؟“
”قبلا شما رو ندیدم. از ملاقات با شما خوشبختم.“
”باعث افتخارمه.“
این جادوگری بود که مسئول ارتباطات تصویری جادویی قلمرو بود. تماس تصویری جادویی معمولا توسط جادوگری انجام میشد که سطحی بین مبتدی و متوسط داشته باشه.
”میتونیم الان وصل بشیم؟“
”البته. شما رو به کجا وصل کنم؟“
جادوگر در حالی که داشت دستگاه ارتباط تصویری رو آماده میکرد، یواشکی به کیل نگاههای ریزی میانداخت. قلمرو در حال حاضر پر از داستانهایی در مورد کیل هنیتوس بود. شاید به خاطر همین بود، اما جادوگر چارهای بجز کنجکاو بودن راجع به اینکه کیل میخواست به محض رسیدن به خونه با چه کسی تماس بگیره، نداشت.
کیل در مورد کنجکاوی جادوگر خبر نداشت و با بیتوجهی جواب داد.
”قصر.“
”آه، قص– قصر؟“
”بله.“
کیل اضافه کرد تا منظورش رو بهتر برسونه.
”منو به اعلیحضرت ولیعهد متصل کن.“
کیل جادوگر مردد رو دید، و به آرومی اخم کرد.
” چرا؟ ممکن نیست؟ پس میتونم فقط یه پیام صوتی بذارم؟“
”آه، نه. ممکنه. البته که ممکنه.“
از اونجایی که قصر ارتباطات و تماسهای تصویری زیادی دریافت می کرد، امکان داشت که یه پیام تصویری یا صوتی بذارن. به دلیل تعداد زیاد درخواستها، قصر نمیتونست همه رو قبول کنه.
’جدا ازینکه که هر از گاهی برای انجام کارها به جادوگرا نیازه، این دنیا خیلی راحت و بیدردسر بود.‘
جادوگر در حالی که داشت دستگاه رو راهاندازی و به قصر تنظیم میکرد، به نظر دستپاچه میاومد و به کیل گزارش داد.
”به نظر میرسه که در حال حاضر اتصال کمی سخت باشه، اما شما باید بتونین یه پیام صوتی برای اعلیحضرت بذارید.“
کیل ترجیح میداد رو در رو صحبت کنه، اما واقعا لازم نبود. کیل سرش تکون داد و جادوگر بعد از روشن کردن و راه انداختن دستگاه، از اتاق بیرون رفت. وقتی که کیل مطمئن شد جادوگر از اتاق بیرون رفته، به سمت دستگاه شروع به صحبت کرد.
”اعلیحضرت، کیل هنیتوس هستم.“
اون طبق معمول سریع سراغ اصل مطلب رفت.
”من قصد خرید برج جادوگری پادشاهی ویپر رو دارم.“
اولین استفاده از پلاک طلایی. کیل حالت چهرهی ولیعهد رو بعد از شنیدن این پیام تصور کرد. کیل همچنین میدونست که آلبرو چاره ای جز تاییدش نداره. آلبرو ممکن بود عصبانی و آشفته رفتار کنه، اما در واقع از کاری که کیل انجام میداد خوشش میاومد. بعلاوه اون کنجکاو هم میشد.
به همین دلیل بود که کیل جملهی دیگهای رو هم اضافه کرد.
”محض اطلاع شما، من نمیتونم به مدت یک هفته ارتباط تصویری یا صوتی برقرار کنم. باید برای مدتی به جایی برم. فقط میخواستم از قبل بهتون اطلاع بدم.“
کیل بعدش دکمهای رو که جادوگر قبل از رفتنش گفت که بعد از اتمام کارش فشار بده، فشار داد. نوری آبی رنگ روی دستگاه ظاهر شد که نشون داد پیام صوتی فرستاده شده.
اون بعدش جادوگر رو به داخل اتاق صدا زد و جادوگر قبل از این که شروع به صحبت کنه، به نور نگاه کرد.
”به نظر میرسه که پیام بدون هیچ مشکلی ارسال و گذاشته شده.“
”خوبه.“
جادوگر لبخند روی صورت کیل رو دید و تصمیم گرفت که صحبت کنه.
”به نظر میاد که شما یه پیام خیلی خوب و خوشحال کنندهای فرستادین؟“
”خب، فکر کنم همینطور باشه.“
ولیعهد احتمالا فردا پیام رو میشنید. کیل به اینکه ولیعهد چطور به مدت یه هفته منتظر برگشتنش میموند، لبخند زد.
– … دلم برای شاهزادهی ولیعهد میسوزه.
اژدهای سیاه یدفعهای دلش برای ولیعهد سوخت. کیل اظهار نظرش رو نادیده گرفت و بعد ازینکه از اتاق ارتباطات خارج شد، یه راست رفت تا کنت دروث رو پیدا کنه. اون می خواست تا زمانی که اینجا بود، به همه چی رسیدگی کنه.
* * *
”میخوای به روستای هریس بری؟“
”بله.“
کیل سرش رو برای سوال کنت دروث تکون داد. اون به پدرش در مورد روستای هریس و قدرت باستانی گفته بود. با این حال، کنت دروث روی روستای هریس متمرکز بود.
دروث به ’گزارش حادثهی روستای هریس‘ که توی دستای کیل بود نگاه کرد و بعد سرشو رو بالا برد تا به پسرش نگاه کنه. نگاه کیل جدی به نظر میرسید. اون شوخی نمیکرد و واقعا جدی بود.
روستای هریس.
کنت دروث بعد شنیدن گزارش گروه تحقیق، به اونجا رفته بود. وقتی دید اونجا چه اتفاقی افتاده، عصبانیت و غم وجودش رو پر کرد.
روستا کاملا ویرون و خراب شده بود و هیچ نشونهای از مجرم و عامل این اتفاق وجود نداشت.
به همین دلیل بود که اون از قلمروهای اطراف درخواست همکاری کرده بود و همچنین با گیلد اطلاعات، ارتباط برقرار کرده بود تا گوششون برای هر نوع اطلاعاتی باز باشه.
”… دلیلش اینه که نگران اون مرد جوونی که اسمش چوی هان بود هستی؟“
کنت دروث نشونههایی از یه نبرد و مبارزه، توی روستای هریس پیدا کرده بود. اون بهش اجازه داد تا سطح قدرت چویی هان رو تخمین بزنه. امکان نداشت که پسرش، کسی که مدت زیادی رو با چوی هان گذرونده بود، از قدرتش اطلاع نداشته باشه.
”فکر کنم بتونید همین فرضش کنید.“
کیل سرشو برای حرفای دروث تکون داد. در هر حال این تنها بهونهای بود که میتونست بیاره.
اون نمیتونست بگه که بخاطر تبدیل برزرک بچه گرگها و تمرین غریزهی وحشیشون به اونجا میره. اون نمیتونست بگه که برای رشد اژدهای سیاه به اونجا میره. اون قطعا نمیتونست بگه که به جنگل تاریکی میره تا راه حلی برای جنگ قبیلهی والها با پریهایدریایی پیدا کنه.
کیل که دید کنت دروث عمیقا تو فکر فرو رفته، ادامه داد.
”تیم تحقیق، تحقیقاتشون رو تموم کردن، اما من میخواستم با چشم خودم ببینم. علاوه بر این، من حتی نیازی ندارم نگران هیولاها باشم. زمستون نیست.“
”این درسته.“
هیولاهای جنگل تاریکی. بین روستای هریس و جنگل تاریکی، یه دیوار سنگی بزرگ و دست ساز وجود داشت. این دیوار برای محافظت در برابر هیولاها بود.
توی ۱۵۰ سال گذشته، هیچ حملهای از طرف هیولاها رخ نداده بود. شاید مردم ترسیده بودن چون کلی داستان درباره اینکه چجوری ممکنه یه نفر تو جنگل تاریکی بمیره وجود داشت، اما ظاهر شدن یه هیولای واقعی خیلی نادر بود.
مشکل این بود که هر هیولایی که بیرون میاومد، یه هیولای جهش یافتهی خیلی قوی بود.
کنت، این حقیقت رو که طی ۱۵۰ سال اخیر هیچ هیولایی ظاهر نشده بود عجیب میدونست، پس چندین تیم تحقیقاتی فرستاده بود، اما اونا فقط میتونستن بدون اینکه واقعا وارد بشن، اطراف جنگل تاریکی این طرف و اون طرف بچرخن.
بالاخره، کنت دروث شروع به صحبت کرد.
”هنوز سربازهایی توی روستای هریس هستن، پس باید امن باشه.“
به نظر میرسید که تصمیمش رو گرفته و به صحبت ادامه داد.
”تو باید از آدمهایی زیر بال و پرت گرفتی مراقبت کنی.“
کيل آهسته سرشو به طرفین تکون داد. این به سوءتفاهم باور نکردنی بود.
”چوی هان زیردست من نیست.“
چویی هان زیر دستش باشه؟ کیل هرگز چنین کاری نمیکنه. دروث به پسرش لبخندی زد و سرشو تکون داد.
”باشه. هرچی تو بگی. تو الان دیگه بزرگ شدی.“
”البته. من ۱۸ سالمه.“
”تو خیلی زود بزرگ شدی. خیله خب. حالا میتونی بری.“
کیل به پدرش تعظیم کرد و چرخید تا سمت در بره. اون میتونست صدای کنت دروث رو پشت سرش بشنوه.
”کیل.“
درحالی که کیل داشت سمتش برمیگشت، دروث به صحبت ادامه داد.
”لاکپشت طلایی همیشه نشان خانوادگی ما نبوده. ما خانوادهای از جنگجویان هستیم که قسم خوردیم از خانوادههامون و هر چیز دیگهای محافظت کنیم.“
اون دو نفر با هم چشم تو چشم شدن.
”ما با لاک و پوستهی قویمون از همه چیز محافظت میکنیم. هرچند، باید یادت باشه مهمترین چیز محافظت از خوده. به همین دلیله که ما یه لاک پشتيم.“
لاک پشتی که با لاک قویش از خودش محافظت میکنه. کنت دروث، که از نظر دیگران توی هر جنبهای متوسط و معمولی بود، یکبار دیگه به پسرش یادآوری کرد.
”به همین دلیله که همیشه باید یادت باشه که خودت رو توی اولویت قرار بدی.“
اون بعدش لبخند ملایمی زد و اضافه کرد.
”قدرت باستانیای که به دست آوردی خیلی خفنه.“
کیل مثل کنت دروث لبخند زد و به شوخی جواب داد.
”هست، مگه نه؟ این قدرت خیلی باحالیه. اوه، و من همیشه ایمنی خودمو توی اولویت قرار میدم.“
”خوبه. پس من خوشحالم.“
کیل دید که دروث سرشو تکون داد و به گزارشی که روی میز بود نگاه کرد و بعدش از اتاق بیرون رفت. اژدهای سیاه به محض اینکه بیرون اومدن، سوالی ازش داشت.
– شما دو نفر خانوادهاید، درسته؟
کیل سرشو برای این سوال تکون داد.
روز بعد، کیل وارد کالسکه شد و شروع به صحبت با خواهر و برادر وال کرد.
”برای نگهبانای جدیدم بد نیستید.“
ویتیرا با شلاقی توی دستش و پاستون با یه شمشیر، هر دو به کیل لبخند زدن. اونا هنوز تحت تاثیر جادوی اژدهای سیاه بودن. کیل به سمت روستای هریس، خب، دقيقترش، یعنی جنگل تاریکی حرکت کرد.