کیل داشت با ولیعهد سوار کالسکه میشد. ولیعهد از کیل میخواست تا آخر توی این نمایش بازی کنه. طبیعتا، کالسکهای که کیل میخواست سوارش بشه، کالسکهی ولیعهد بود که فورا به میدون آورده شده بود.
”جناب کیل، لطفا شما اول سوار بشید. برای امروز، شما لیاقت این افتخار رو دارید.“
شاهزادهی ولیعهد لبخندی به لب داشت که کاملا با حالت چهرهی سفت و خشک کمی قبلش متفاوت بود. ولیعهد میدونست که حالا مردم دیگه در حال تماشا هستن و نیاز داشت که به این نمایش و تظاهر کردنش ادامه بده.
”چطور میتونم این کارو انجام بدم؟ من نمیتونم قبل از شما سوار کالسکه بشم، اعلیحضرت. شما ستارهای هستید که به شهروندایی مثل من میتابه و میدرخشه.“
-… انسان، سرت ضربه دیده؟
کیل سوال اژدهای سیاه رو نادیده گرفت. ولیعهد شونهی کیل رو نوازش کرد و شروع به صحبت کرد.
پت. پت.
نوازش و دست کشیدن ولیعهد به شونهاش کمی محکم و پر زور بود.
”این نشون دهندهی احترامی هست که من برای شما دارم. بفرمایید.“
”در این صورت، این شهروند ناچیز اول سوار میشه.“
ولیعهد آلبرو تنها فردی از خانوادهی سلطنتی بود که هنوز توی محل حادثهی تروریستی باقی مونده بود. اون حتی بعد از برگشت بقیهی اعضای خانوادهی سلطنتی، توی میدون موند تا به شوالیهها برای رسیدگی به همه چیز دستور بده و به کیل توجه و ابراز نگرانی کنه. در کنار اون، کیل هنیتوس ایستاده بود، مرد روزهای سخت که توی ذهن مردم در رابطه با این اتفاق نقش میبنده و حک میشه.
منظرهی ایستادن اون دو کنار هم مثل یه نقاشی زیبا بود و باعث شد مردم بهشون احترام بذارن و دید و ذهنیت خوبی بهشون داشته باشن.
کیل سوار کالسکهی ولیعهد شد و نیم نگاه ریزی به کنارش انداخت.
اشرافزادهها کنار کالسکه، و شهروندا هم درست پشت سرشون بودن. کیل به آرومی با چشماش اشاره کرد و تکونشون داد تا با اریک، گیلبرت، آمیرو و تیلور خداحافظی کنه و بعد به نئو تولز، که با نگاهی پوچ و گیج بهش خیره شده بود لبخند زد.
نئو تولز با دیدن لبخند کیل لرزید و از جاش پرید، درحالی که ونیون، که کنار نئو ایستاده بود، میخکوب شد و خشکش زد. فقط اون نبود. همهی اشراف رده بالا داشتن کیل رو تماشا میکردن و زیر نظر داشتنش.
’چطور اون آشغال میتونه چنین قدرتی رو بدست بیاره؟ نه، چطور اون آشغال میتونه اینطوری رفتار کنه؟‘
همهی اونا نگاهایی به کیل میانداختن که گویای همین حرفها بود، ولی کیل اونارو نادیده گرفت و به خیره شدن به نئو ادامه داد تا اینکه نئو لرزید و شونه خالی کرد و روشو برگردوند.
’فکر کنم بتونم از شر یکی از نوچه و پادوهای شرور و بدجنسش خلاص بشم.‘
این چیزی بود که کیل موقع سوار شدن به کالسکه بهش فکر میکرد. لبخندش به محض اینکه وارد کالسکه شد، محو شد و از بین رفت. ولیعهد آلبرو پشت سرش وارد شد و به خدمتکارش دستور داد.
”با بانویی که اونجاست بعنوان یه مهمون ویژه و مهم رفتار کنید.“
البته که آلبرو داشت در مورد رزالین صحبت میکرد. در کالسکه به آرومی شروع به بسته شدن کرد و کیل قبل از بسته شدن کامل در، با رزالین چشم تو چشم شد. لبخند رزالین قابل اعتماد بنظر میرسید.
تق.
در کالسکه بسته شد و کیل به صندلیش تکیه داد.
’کالسکهی سلطنتی واقعا کیفیت متفاوتی داره. اونا از کجا همچین چرمی رو برای صندلیهاشون تهیه میکنن؟‘
کیل راحتی صندلی رو حس کرد و بعد چرخید تا به آلبرو، که اونم لبخند گول زننده و جعلیش رو از قبل دور انداخته بود، نگاه کنه. اونم الان حالت چهرهی بیتفاوت و بیاحساسی روی صورتش داشت، درست مثل کیل.
”به شفا و درمانی احتیاج دارید؟“
کیل بدون تعارف و با صراحت جواب داد.
”بدنم سالم و سلامته، اما نباید بهترین دکترها و کشیشها یه نگاهی به من بندازن و بررسیم کنن؟ من فقط میخوام برای سه یا چهار روز لم بدم و دراز بکشم.“
”هاه.“
خندهی شاهزاده مثل یه آه بنظر اومد. هرچند، اون بعدش سرشو تکون داد.
”حق با شماست. این خوب میشه. اشراف زادهای که همه رو نجات داد صدمه دیده، و سلطنت و ولیعهد بهترین درمان ممکن رو برای مراقبت از ایشون و برگردوندن سلامتیشون ارائه میدن. خیلی خوبه.“
حالا که ولیعهد میدونست اون و کیل تفاوت چندانی ندارن و یه جور هستن، به نمایش و بازیش ادامه نمیداد. بخاطر همین بود که مستقیم رفت سر اصل مطلب.
”آقای کیل، شما با اونا مشارکت دارید و درگیرشون هستید؟“
اونا. آلبرو داشت دربارهی افرادی حرف میزد که امروز توی میدون ظاهر شدن. کیل با آلبرو چشم تو چشم شد و به این فکر کرد که اژدهای سیاه که احتمالا در حال حاضر توی حالت نامرئیش هست، چطور اونو دنبال میکنه.
این چیزی بود که اژدهای سیاه در حالی که کیل کمی قبل داشت سوار کالسکه میشد، گفته بود.
– چرا شاهزادهی ولیعهد وقتی انسانهای دیگه داشتن میمردن کاری نکرد؟ اون قویه.
ولیعهد داشت قدرتش رو پنهان میکرد. اون حتی وقتی که یکی از خدمتکاراش مرد و یه شوالیهی جوون دستها و پاهاش رو از دست داد، هیچ کاری نکرد. اون فقط تظاهر کرد که ضعیفه و قایم شد.
’من فکر کردم که اون آدم خوبیه، حتی اگه تمایل داشته باشه از مردم استفاده کنه.‘
ولی اینطور نبود.
به همین دلیل بود که کیل راحت جواب داد. اون لبخند پررنگ و درخشانی روی لباش داشت.
”اعلیحضرت، چرا باید همچین کار رو مخ و آزاد دهندهای انجام بدم؟“
”قطعا همینطوره.“
ولیعهد بلافاصله موافقت کرد. اصلا امکان نداشت فردی که بعنوان یه آشغال مخفی شده بود همچین کاری انجام بده. بعلاوه، آلبرو میتونست بگه که کیل فقط بخاطر اینکه واقعا چارهی دیگهای نبود، وارد عمل شد.
”خانوادهی سلطنتی ممکنه سعی کنه بیدلیل دربارهات تحقیق و ازت بازجویی کنه.“
”شما ازم محافظت میکنید، درسته، اعلیحضرت؟“
”چرا داری همچین سوال واضحی میپرسی؟“
آلبرو قرار بود ازش محافظت کنه. آلبرو پردهها رو باز کرد تا جمعیت مردمی که بیرون بودن رو ببینه. اون لبخندش رو برگردوند و شروع به صحبت کرد.
”بیاید مکالمهامون رو دفعه بعد که بهتون سر زدم تا ببینم در چه حالید ادامه بدیم.“
ولیعهد میخواست به دیدار یه اشراف زادهی در حال درمان بره و باهاش صحبت کنه. حرفای زیادی برای گفتن وجود داشت. کیل به رزالین، قدرت باستانی، و جایزهاش فکر کرد و شروع به صحبت کرد.
”اعلیحضرت.“
”بله؟“
”اگه یه مکالمه با ستارهی ملت ماست، این کیل همیشه در دسترس خواهد بود.“
گوشهی لبخند آلبرو درست مثل یه اخم، خم شد.
”من نمیخوام وقتی دارید قضیه رو برای عموم مردم جمع و جور میکنید، اقدامات من اغراق آمیز بشه.“
”من فقط کمی اغراق میکنم. فقط به اندازهای که مردم از خانوادهی سلطنتی شکایت نکنن.“
ولیعهد به حرفاش ادامه داد و معمولی جملهی بعدی رو بیان کرد. یه مقدار چرب زبونی و چاپلوسانه بنظر میرسید، اما حقیقت بود.
”بهرحال، ممنونم. تعداد مجروحا به لطف کمکتون کمتر بود.“
تشخیص اینکه ولیعهد آلبرو آدم خوب یا بدی بود، سخت بود. نه، کیل حتی نمیدونست که اون انسانه یا نه. با این حال، کیل به هیچکدوم از اینا اهمیتی نمیداد، و فقط چیزی که میخواست بگه رو گفت.
”بیصبرانه منتظر پاداشم هستم.“
”هاه.“
شاهزادهی ولیعهد سرش رو تکون داد ولی هیچ چیزی مثل ’منتظر پاداشی نباش‘ نگفت. این به این معنی بود که اون مطمئن میشه که کیل بخاطر تلاشهاش پاداش سخاوتمندانهای دریافت کنه.
به این ترتیب بود که کیل درحالی که رفتار خیلی متفاوتتری نسبت به قبل دریافت میکرد، دوباره وارد قصر شد. شیکترین و مجللترین اتاق توی قصر که مخصوص بازدید کنندگان سلطنتی خارجی بود، برای کیل در نظر گرفته شد.
’گروه چوی هان هم توی رمان اینجا موندن.‘
کیل روی تخت فوق العاده مجللی که یه دنیا نرمتر از تخت خودش بود دراز کشید و شروع به یکی یکی خوردن انگورها کرد.
شخص دیگهای که توی قصر اقامت داشت، توی این زمان به ملاقاتش اومد.
”ارباب جوان کیل.“
اون رزالین بود و همونطور که انتظار میرفت، تنها نبود.
”کیل–نیم.“
چوی هان با اون بود. آن، هانگ و لاک با صورتایی رنگ پریده پشت سر چوی هان ایستاده بودن. هرچند، کیل با دیدن آخرین فردی که پشت سر همهشون بود شروع به اخم کردن کرد.
”ا، ارباب جواااااااااااااان.“
اون نائب پیشخدمت هانس بود. بنظر میاومد که هانس میخواست گریه کنه. هانس، چوی هان و لاک تونستن بعنوان خدمتکار و محافظای کیل وارد قصر بشن. کیل دستش رو به سمت هانس، که بنظر میرسید میخواد به سمتش هجوم بیاره بالا برد.
”وایسا.“
این باعث شد هانس دیگه حرکت نکنه، و همین به کیل زمان داد تا از روی تخت بلند بشه و شروع به صحبت با بقیه کنه.
”بیاید داخل.“
اون خیلی آروم و خونسرد بود، طوری که انگار صاحب این قصر بود.
کیل اول یه مکالمه با هانس داشت. هانس قبل از گزارش دادن مثل همیشه، وضعیت کیل رو بررسی کرد، طوری که انگار صورت اشک آلودچند لحظه پیشش هیچوقت وجود نداشته.
”من با ارباب–نیم توی خونه تماس گرفتم. فکر کردم که بهتره قبل از خانوادهی سلطنتی باهاشون تماس بگیریم. پس یه جادوگر رو برای باز کردن یه درگاه ارتباطی استخدام کردم. با این کار، من پول زیادی خرج کردم.“
”کارت خوب بود.“
”و.“
هانس زیرچشمی به رزالین نگاه کرد.
’البته که میدونه.‘
گوشهی لبهای کیل کمی بالا رفت. هانس یه کاندید عالی برای سر پیشخدمت شدن بود و بیشتر از کیل در مورد اشراف میدونست. امکان نداشت که چنین شخصی اطلاعات دیگهای هم نداشته باشه.
”ادامه بده.“
هانس بعد از گرفتن اجازهی کیل گزارش داد.
”من به همهی ساکنان اقامتگاه گفتم که فعلا دربارهی رزالین–نیم سکوت کنن و حرفی نزنن.“
”خیلی ازتون ممنونم.“
”کارتو خوب انجام دادی.“
رزالین و کیل هانس رو تحسین کردن. از اونجایی که اونا هیچ وقتی برای گفت و گو و حرف زدن نداشتن، برای رزالین و کیل بهتر بود که فعلا در مورد رزالین ساکت بمونن.
”ببخشید، ارباب جوان.“
”چیه؟“
”من گزارش دادم، اما فکر میکنم بهتره در آیندهی نزدیک از طریق یه درگاه ارتباطی با خونه تماس بگیرید. اگه این کارو نکنید، من باور دارم که ارباب–نیم خودشون شخصا به اینجا سفر میکنن.“
پدرش، کنت دروث، قطعا این کارو انجام میداد. کیل مشغول فکر کردن به این بود که چطور میتونه بدون به خطر انداختن موقعیت جانشینی بیسن، به این قضیه رسیدگی کنه، پس فقط سرش رو تکون داد. هانس بعد از دیدن سر تکون دادن کیل از سر جاش بلند شد.
اون آدم باهوش و تیزی بود.
اون میدونست که باید بره تا کیل بتونه با رزالین، چوی هان و لاک صحبت کنه.
”پس من میرم تا با سرپرست این قصر راجب چند تا چیز صحبت کنم.“
”خیلی خب.“
هانس اتاق رو ترک کرده بود، پس اژدهای سیاه بالاخره خودش رو نشون داد. اون بعدش سمت تخت کیل رفت و شروع به خوردن میوههایی که اونجا بود کرد و گزارشش رو شروع کرد.
”هیچ دستگاه ضبط ویدیو یا ضبط صدایی اینجا وجود نداره.“
اون واقعا حتی اگه بنظر نمیاومد که بخواد انجامش بده، هر کاری که کیل بهش میگفت رو خیلی خوب انجام میداد. این چیزی بود که کیل، زمانی که داشت نگاهش رو اطراف اتاقی که داخلش اقامت داشت میچرخوند، بهش فکر میکرد.
اینجا اتاقی برای خانوادههای سلطنتی خارجی بود. انجام کاری مثل قرار دادن دستگاههای ضبط توی همچین اتاقی، میتونست به راحتی باعث جنگ بشه. بخاطر همینم بود که سلطنتها توی همه ملتهای مختلف، به سختی روی مخفی کردن دستگاههای ضبط توی مکانهای عمومی و معمولی، مثل اتاق غداخوری کار میکردن.
این به این معنی بود که اونا میتونستن هر چی که میخواستن توی این اتاق بگن. هرچند، رزالین بازم طلسم لغو و باطل کردن صدا رو فعال کرد.
”کار از محکم کاری عیب نمیکنه.“
”خانم رزالین، این کار شما فوق العادهست.“
کیل با تصمیم رزالین موافقت کرد و به چوی هان نگاه انداخت. چوی هان از وقتی که وارد اتاق شده بود، سرش رو پایین گرفته بود. کیل بعد از اینطوری دیدن چوی هان، یه ایدهی قوی و خوبی دربارهی اتفاقی که افتاده بود داشت.
اون موفق به کشتن ردیکا نشد.
”بهم بگو.“
چوی هان سرش رو بالا گرفت.
”اون جادوگر توی محلی که شما به من گفتید ظاهر شد. من سعی کردم بکشمش، ولی زیردستاش به من هجوم آوردن و حمله کردن.“
”مطمئنم که اونا آمادهی مردن بودن.“
”… بله.“
سازمان مخفی بنا به دلایلی، ردیکا رو ارزشمند میدونست.
”پس اونا فرار کردن؟“
”… بله.“
چوی هان درحالی که به صحبت ادامه میداد، سرش رو دوباره پایین انداخت.
”من فقط تونستم دست چپش رو قطع کنم.“
’همم؟‘
”من بعدش دستش رو محض اطمینان سوزوندم چون ممکنه برای برگردوندن دستش برگرده. آه، چشم چپش هم باید آسیب دیده باشه.“
’مگه این حکم اعدام برای یه جادوگر نبود؟ جادوگرا برای متعادل شدن ماناشون نیاز داشتن که با هر دو دستشون جادو کنن. از دست دادن یه دست میتونست تا حد زیادی تاثیر بذاره.‘
کیل با حالتی خشک و سفت به چوی هان نگاه کرد.
چوی هان اونجا با سر پایین افتاده و دستای مشت شده ایستاده بود.
”من قرار بود اونو بکشم. متاسفم.“
”نیازی به متاسف بودن نیست. تو کارت خوب بود.“
کیل به لاک، آن و هانگ که کنار چوی هان نشسته بودن نگاه کرد. آن و هانگ مثل همیشه سمت اژدهای سیاه نرفتن. اونا توی دستای لاک خشکشون زده بود. لاک، بیقرار و مستاصل به کیل نگاه میکرد.
’اون توی حالت برزرک رفت؟‘
کیل به چوی هان نگاه کرد و پرسید.
”زیردستاش چی؟“
”من فکر کردم که بهتره اونارو بکشم پس ترتیبشون رو دادم.“
این باعث شد بچه گربهی قرمز هانگ، صورت خودشو به بدن خواهرش آن بماله. چوی هان برای اینکه اونا رو کاملا بدون گذاشتن هیچ اثری از بین ببره، از ارای سیاهش استفاده کرده بود. این اولین باری بود که هانگ متوجه شد میشه فردی رو با ارا ذوب کرد.
”بهتره برای جلوگیری از اینکه در آینده مشکلی پیش نیاد، دقیق عمل کنید. شماها که ساختمون یا چیز دیگهای رو خراب نکردید، درسته؟“
کیل نگران بود که چوی هان برزرک شده و چیزای دیگهای رو نابود کرده. روستای هریس و قبیلهی گرگهای آبی، هر دوشون ضربههای عاطفی و شوک روحی برای چوی هان بودن. کیل نگران بود که اون با دیدن افرادی که این ضربهها و زخمهای روحی–روانی رو بهش هدیه داده بودن، دیوونه بشه.
’اگه وارد حالت برزرک بشه، ممکنه من مجبور بشم پشت سرش خرابیهاش رو جمع و جور کنم.‘
ازونجایی که چوی هان پیش اون اقامت داشت، کیل باید گند کاریها رو تمیز کنه. هرچند، کیل نمیخواست همچین کاری انجام بده.
”بله، البته. همونطور که کیل–نیم اشاره کرد، من مطمئن شدم به چیزی توی اون منطقه آسیب نرسونم.“
بچه گربهها یاد حرفی که چوی هان موقع کشتن اون زیردستا بهشون گفت افتادن.
’همه افراد مهم زندگی من به دست شماها کشته و یا تقریبا کشته شدن. از جمله امروز!‘
ساختمونا آسیب ندیدن، اما نگاه روی صورت چوی هان درحالی که داشت اعضای سازمان مخفی رو زنده زنده ذوب میکرد، خیلی ترسناک بود. اون وارد حالت برزرک نشد، هرچند، این ترسناکترش میکرد. آن و هانگ بالاخره سمت اژدهای سیاه رفتن تا کنارش احساس آرامش و آسودگی خاطر پیدا کنن. قویترین، بامزهترین، زیباترین و دلپسندترین موجود توی این اتاق این اژدهای سیاه بود.
کیل بچه گربههایی که به سمت تخت میرفتن رو تماشا کرد و بعد با چوی هان صحبت کرد.
”متوجهم. سخت کار کردی.“
کلمات کیل باعث شد چوی هان به اون نگاه کنه. کیل همونطور که به صحبت ادامه میداد، به چوی هان و بقیه نگاه کرد.
”همهی شما امروز یه کار شگفت انگیز انجام دادید. به لطف شماست که همهی اون مردم تونستن زنده بمونن. خانم رزالین، شما هم سخت کار کردید.“
مشتای محکم چوی هان کمی شل شدن. رزالین به لاک، چوی هان، بچه گربههایی که دمشون رو تکون میدادن و بعد بالاخره به کیل نگاه کرد. یه حس عجیبی از همبستگی و اتحاد اونو احاطه کرد.
اژدهای سیاه در همون لحظه شروع به صحبت کرد.
”تو هم سخت کار کردی.“
این باعث شدن کیل درحالی که سرش رو تکون میداد، لبخند بزنه.
”بیشک همینطوره. من خیلی سخت کار کردم. بخاطر همینه که بهم پاداش داده میشه.“
و زمان اولین بحث و گفت و گوی اونا در مورد پاداشش بزودی سر رسید.
”شما الان میتونید بیرون برید.“
”بله، اعلیحضرت.“
ولیعهد آلبرو، کشیشی رو که فقط اونجا نشسته بود تا وقتش رو بدون انجام هیچ درمان واقعیای روی کیل پر کنه، بیرون فرستاد و بعد با کیل چشم تو چشم شد. کیل حالت چهرهای حیرت زده و تحسینآمیز، بخاطر اینکه ولیعهد برای ملاقاتش اومده بود داشت، تا اینکه در بسته شد و آلبرو شروع به صحبت کرد.
”این حالتت داره مو به تنم سیخ میکنه.“
”خیلی از شما ممنونم.“
کیل به حالت آروم و خونسردش برگشت. بنظر میاومد که آلبرو این حالت کیل رو قابل تحملتر میدونست و روی صندلی کنار کیل که مثل آدمای مریض روش دراز کشیده بود نشست.
”من گفتم که فعلا در حال استراحت هستی. گفتم که شما توی میدون، با وجود این که سخت و دشوار بود، از جا بلند شدید تا بتونید مثل یه اشراف زادهی مناسب به آروم کردن اوضاع کمک کنید.“
آلبرو قبل از اضافه کردن به حرفاش، شروع به لبخند زدن کرد.
”ازونجایی که توی میدون فاش کردید که یه قدرت باستانی دارید، صداشو درنیاوردم و گفتم شما یه قدرت باستانی دفاعی دارید که خیلی قوی نیست. این همون چیزیه که میخواستید، درسته؟“
”مم.“
کیل تظاهر کرد که به فکر فرو رفته و جواب داد.
”اشراف زادهی جوونی که ضعیفه ولی برای پادشاهی قدمی برداشت. خوبه.“
”حقیقتا همینطوره.“
کیل اینو ترجیح داد که مردم فکر کنن اون ’خیلی قوی‘ نیست. این یه دروغ نبود، اون واقعا ضعیف بود.
”تا فردا، تمام شایعات مربوط به تو و وضعیت فعلی، توسط پیشخدمتت بهتون اطلاع داده میشه. مطمئن شو که حتما یه نگاهی بهشون میندازی.“
قطعا رفتار شاهزاده آلبرو با کیل، متفاوت از رفتارش با چوی هان توی رمان بود. اون حتی یه ذره لبخند گرمشم نداشت و فقط یه حالت بیاحساس و بیتفاوت روی صورتش داشت. انگار که داره با شخصی که نمیخواد باهاش سر و کار داشته باشه، ولی مجبوره که اینکارو انجام بده، رفتار میکنه.
این همونطوری بود که کیل میخواست.
کیل با ولیعهد که بهش خیره شده بود چشم تو چشم شد. شاهزاده آلبرو با دیدن رفتار آروم و خونسرد کیل اخم کرد قبل از اینکه بالاخره چیزی که توی ذهنش بود رو بگه، کمی فکر کرد.
”… راستی.“
این طرز برخورد به شدت مردد باعث شد طوری بنظر برسه که اون انگار انتظار چیزی رو داره. کیل فقط با صبر و حوصله منتظر موند، ازونجایی که دیدن ولیعهد توی این وضعیت خیلی نادر و خاص بود.
درحالی که کیل منتظر بود، اژدهای سیاه که از چرت زدنش زیر تخت بیدار شده بود، توی ذهن کیل شروع به صحبت کرد.
– من حالا مطمئنم. اون انسان نیست.
در همون زمان، ولیعهد سوال خودش رو پرسید.
”… تو انسانی، درسته؟“
چخبر بود؟ دو تا وزنهی سنگین روی سرش افتادن. کیل یباره آرزو کرد که کاش واقعا صدمه دیده بود.