اون نمیتونست به هیچی جز غذایی که روبهروش بود فکر کنه. حتی نمیتونست جلوی تحسینی که از دهنش خارج میشد رو بگیره.
”هااه. خیلی خوشمزس.“
هانس، نائب پیشخدمت، از حرف کیل لرزید. کیل تنهایی پشت میز نشسته بود و هانس هم کنارش ایستاده بود.
علاوه بر صبحانه، خانواده کنت هنیتوس تمایل داشتن که بقیه وعده های غذاییشون رو به تنهایی بخورن. صادقانه، بخاطر این بود که هرکدوم از اونها وظایفی داشتن.
هیچکس نگفته اشراف زاده بودن راحته.
مخصوصا اگه عضو دولت یا سیاست باشی، باید یه برنامه سخت گیرانه رو دنبال کنی و اگه دستوری از مافوقت دریافت کنی باید هرچی دستت هست رو پایین بذاری.
کنت دروث به عنوان ارباب یک منطقه، وظایف زیادی داشت که خوردن بقیه وعده های غذایی رو با خانوادهاش سخت میکرد، درحالی که خواهر و برادر کوچیکتر کیل باید وعده های غذاییشون رو بر اساس زمان درساشون برنامه ریزی میکردن. کنتس هم مشغول وقت گذروندن با همسران بانفوذ مناطق دیگه توی منطقه بود، و یه سری وظایف دیگه.
’حالا که راجبش فکر میکنم.‘
کیل با به یاد آوردن چیزی چنگالش رو پایین میذاره. هانس مضطرب شد و با خودش فکر کرد که این کیل عادیه. اون نگران بود چون نمیدونست که چنگال کی قراره سمت صورتش به پرواز دربیاد. کیل اونقدر تو افکارش غرق بود که واسش اهمیتی نداشت هانس مضطربه.
’خیلی از متخصصای مبارزه بعنوان هنرمند یا صنعتگر قایم شدن.‘
کشور روآن تو ساخت و ساز و هنر، مخصوصا مجسمه سازی خیلی پیشرفته بود. این بخاطر سنگای مرمر زیادی بود که تو کشور پیدا میشد. به لطف این موضوع، منطقه هنیتوس به پنجمین منطقه برتر استخراج مرمر تبدیل شد و درآمد زیادی کسب کرد.
بعلاوه، یه رشته کوه بیشتر منطقه هنیتوس رو در بر گرفته بود. حتی اگه اون رشته کوه در شمال غربی واقع شده بود، به طرز فوق العادهای حاصل خیز بود و به ساکنان منطقه اجازه میداد که برای شراب، انگور پرورش بدن. گرچه مقدار شراب زیادی تولید نمیشد، ولی همچنان بعنوان یکی از بهترین شراب ها در کل قاره مورد استفاده قرار میگرفت.
هرچند، ذهن کیل درباره ’افراد قوی‘ پر شده بود و نه این اطلاعات. اون حتی ناهارو از دست داد انقدر که توی اتاق مطالعه نشست وراجب این موضوع فکر کرد.
’چرا این همه متخصص توی این سرزمین احمقانه هست؟ این که دنیای هنر های رزمی نیست.‘
تعداد زیادی متخصص منزوی تو این دنیا وجود داشت، جوری که ادم فکر میکنه دنیای هنر های رزمیه. بخاطر همین بود که کیل به یه نتیجه رسید.
با هرکسی درنیوفت.
یه آشپز معمولی میتونست متخصص سم شناسی باشه و کسی که توی یه کفاشی کار میکرد، ممکن بود کسی باشه که وحشیانه مردم رو با سیم میکشه. اینجا یه همچین سرزمینی بود.
”هااااه.“
کیل آه عمیقی کشید. همین الان نقشهاش رو برای جلوگیری از مردن و یه زندگی پر آرامش تکمیل کرد.
”ارباب جوان.“
کیل که میخواست یه آه دیگه بکشه، سرشو سمت منبع صدای محتاط چرخوند. صدای نائب پیشخدمت، یعنی هانس بود.
”چیه؟“
”لازمه بگم چیز دیگهای درست کنن؟“
”ها؟“
هانس بعد ازینکه دید چشمای کیل گرد شدن و اخم کرده جلوی آه کشیدنش رو گرفت. داشت فکر میکرد الانه که کیل میز رو پرت کنه. هانس نمیدونست که چرا کنت دروث اون رو برای مراقبت از کیل انتخاب کرده بود، ولی درحالی که منتظر جواب کیل بود سعی کرد جلوی ناامیدیش که هر لحظه بیشتر میشد رو بگیره.
و کیل جواب داد.
”چرا میخوای همچین چیز خوشمزهای رو عوض کنی؟“
”ببخشید؟“
کیل چنگالش رو برداشت و گوشت رو برید. شام حتی با شکوهتر از صبحانه بود. این غذا بخاطر اینکه کیل موقعی که هنوز کیم راک سو بود و همچین چیزی نخورده بود خوشمزه نبود، بلکه بخاطر طمعش که حتی واسه کیل اصلی هم عجیب بود خوشمزه بود.
کیم راک سو نمیدونست کیل چجوری بزرگ شده، ولی کیل اصلی با هرچیزی که باشکوه و مجلل نبود مشکل داشت. اون ازین موضوع خوشش میاومد. همه این موضوع رو میدونستن و بخاطر همین فقط بهترین بهترینارو براش میاوردن.
کیل همونطور که یه تکه خوب پخته شده و ابدار از استیک رو توی دهنش گذاشت از هانس سوال پرسید. رفتارش طوری بود که نشون میداد به اداب معاشرت اهمیتی نمیده.
”هانس، کی این غذارو درست کرده؟“
”آه، آشپز دوم، بیکراکس.“
…کیل یباره اشتهای خودشو از دست داد.
بیکراکس. اون یه آدم مرتب و پسر پیشخدمت رون بود. گرچه، برخلاف پدرش، اون توی شمشیرزنی تخصص داشت و نه قتل. بیکراکس روی تمیزی وسواس داشت و هرروز تیغه بیلک خودشو که از اون برای جدا کردن سر دشمناش استفاده میکرد تمیز میکرد.
’اون همچنین تو شکنجه کردن تخصص داشت‘
یه همچین مردی در نهایت مهارت های شمشیر زنی چوی هان رو تحسین کرد و انتخاب کرد تا دنبالش بره. پدرش رون با چوی هان قرارمیبنده تا کمکش کنه، و تصمیم میگیره که بخاطر پسرش قلمرو هنیتوس رو ترک کنه. شاید اینطور بنظر نرسه ولی رون پسرش رو خیلی دوست داره.
کیل به استیک پخته شده که هنوز داخلش کمی صورتی بود نگاه کرد و غذاشو چند بار قورت داد.
’نمیتونم اجازه بدم که مثل این استیک خونم ریخته بشه.‘
اون نگاهشو سمت هانس که هنوز داشت نگاهش میکرد چرخوند و تیکه دیگهای از استیک رو برید و توی دهنش گذاشت.
”خوشمزس. اون پسر رون هست، درسته؟ نمیدونستم که همچین آشپز با استعدادیه.“
”… من پیامتون رو به آشپز بیکراکس میرسونم. مطمئنم که خیلی خوشحال میشه بدونه ارباب جوان کیل از آشپزیش تعریف کرده.“
”اینجوریاست؟ پس بذار بدونه من واقعا از این غذای خوشمزه لذت بردم.“
”… بله، قربان.“
هانس داشت با یه چهره خشک به کیل نگاه میکرد، ولی کیل تصمیم خودشو گرفته بود. قرار نبود با بیکراکس در بیوفته و تلاش میکنه تاخاطره خوبی از خودش تو ذهن بیکراکس بذاره.
کیل یک بار دیگه با قلبی آروم از غذاش لذت برد. همه چی درست میشه وقتی بیکراکس سمت چوی هان بره و باهم قلمرو رو ترک کنن. کیل حتی از قبل برنامهای برای عملی شدن نقشهاش کشیده بود.
درست مثل صبحانه، کیل بشقاب رو کاملا خالی از غذا کرد. با لبخند رضایتمندی از سرجاش بلند شد و به هانس نگاه کرد.
”هانس، چرا یباره پیشخدمت من شدی؟“
هانس قبل از شام اشاره کرده بود که پدرش، کنت دروث، اونو شخصا فرستاده بود تا نیاز های کیل رو برطرف کنه. اگرچه کیل خبری از اوضاع خانواده هنیتوس بعد از اینکه چوی هان اونجارو ترک کرد نداشت، ولی هانس فوق العاده ماهر بود و احتمالا بین همه نائب پیشخدمت ها، بهترین شانس رو برای سرپیشخدمت شدن داشت.
هانس کمی تعظیم کرد و به سوالش جواب داد.
”کنت–نیم[۱] بعد از اینکه شنیدن ارباب جوان موقع کار تو اتاق مطالعه ناهار رو از دست دادن نگران شدن و به من دستور دادن تامطمئن بشم شما هر وعده غذاییتون رو میخورید. در نتیجه، من فقط به وظایف مربوط به وعده های غذایی ارباب جوان رسیدگی میکنم.“
به طور دقیقتر، هانس فقط مسئول غذا بود.
”اینجوریاست؟ پدر نیاز نبود اینکارو بکنه. من خودم غذامو درست میخورم. ولی فکر کنم اگه هانس بهم نمیگفت متوجه نمیشدم که وقت شامه.“
کیل مشغول نوشتن تمام اتفاقات سرنوشت ساز پنج جلد اول رمان بود. بعد از ترک اتاق غذاخوری، کیل به هانس لبخند زد.
”هانس، لطفا خوب ازم مراقبت کن.“
”آه، البته، لطفا شما هم از من خوب مراقبت کنید. من تمام تلاشمو میکنم.“
هانس موقعی که جواب داد کمی لکنت داشت، ولی کیل چیزی نگفت. به محض اینکه کیل در رو باز میکنه، رون رو دید و اخم کرد.
”رون، نگفتم برو غذاتو بخور؟“
کیل بهش گفت بره چون نمیخواست صورت این پیرمرد رو ببینه، ولی نمیرفت و مثل یه مگس اطراف کیل پرسه میزد. رون وقتی کیل توی اتاق مطالعه بود، پشت در منتظر میموند، ولی حتی اونم رو اعصاب کیل میرفت.
”ارباب جوان، این وظیفه منه که مراقب شما باشم.“
کیل بعد از دیدن اینکه رون داشت بهش لبخند میزد نچی گفت و کمی بدخلقی کرد.
”تمومش کن. نمیخوام مراقبم باشی پس برو و غذاتو بخور. چرا هرموقع بهت میگم نمیری؟ دنبالم نکن. تو میدونی اخلاقم چطوری میشه اگه هی دنبالم بیای، مگه نه؟“
کیل با نگاه خیرهاش رون رو تهدید کرد تا بهش بفهمونه نمیخواست دنبالش کنه وقتی که به اتاق مطالعه رفت. وقتی به عقب نگاهی انداخت، دید که رون با چهرهای خشک اونجا ایستاده و هانس داشت شوکه نگاهش میکرد.
’نباید بدخلقی میکردم؟‘
کیل از چهره سرد و خشک این پیرمرد قاتل ترسید و سرش رو چرخوند و سمت اتاق مطالعه سرعت گرفت.
میز کاملا خالی بود.
نوشته هایی که کیل سخت روشون کار میکرد و زبان کرهای مینوشت از قبل با آتش سوخته شده بودن. کیل خودش اینکارو انجام داده بود. اینجا هیچکسی نبود که کرهای بلد باشه، ولی باید مراقب میبود. همچنین اون به همه خدمتکارا از قبل گفته بود بدون اجازهاش وارد اتاق مطالعه نشن.
’بهرحال همه چی یادم میمونه.‘
کیم راک سو همیشه تو به یاد آوردن چیزایی که بهشون علاقه داشت خوب بود. کمیک بوک ها، رمان ها، فیلم ها، مهم نبود چی باشه، تا وقتی که ازشون لذت میبرد و بهشون علاقه داشت، میتونست اسم و ظاهر تک تک شخصیت ها رو به یاد بیاره. البته، اگه اون چیزیو دوست نداشت، هیچ چیز ازون رو به یاد نمیآورد.
کیل به صندلیش تکیه داد و راجب اینکه تو آینده باید چیکار کنه فکر کرد.
’اول، باید فردا چوی هان رو ببینم و اون کارو انجام بدم.‘
گوشه های لب کیل به آرومی بالا اومدن.
’باید سپر رو بدست بیارم.‘
برای یه زندگی طولانی بدون مردن، اون هیچ قصدی برای دعوا کردن نداشت.
برای رسیدن به اون هدف، اول باید دفاعشو بهبود میداد. دوم، پیدا کردن یه روش درمانی بود. سوم، سریعتر بودن از هر کس دیگهای. چهارم، قدرتی که به خودش آسیبی نزنه ولی بتونه بقیه رو بکشه.
البته، مهمترین چیز این بود که از هر میدون جنگ یا هرجایی که ممکنه توش خون و خونریزی اتفاق بیوفته دوری کنه.
کیل همونطور که راجب نقشه هاش فکر میکرد با لبخند رضایتمندی چشماش رو بست. حتی موقعی که داشت خوابش میبرد به این موضوع فکر میکرد.
’حداقل، وقتی که زمانش توی رمان رسید کتک نمیخورم.‘
سپر فنا ناپذیر. کیل وقتی داشت میخوابید به اولین قدرت بیشکلی که میخواست بدست بیاره فکر کرد. گوشه های لبش جوری بالا رفته بودن که انگار قرار نبود هیچوقت بیان پایین.
این نوع قدرت های بیشکل مثل برخورد های سرنوشت ساز بودن و صاحبی نداشتن و با یک معامله برای اولین بار میتونستن مال کسیبشن.
* * *
روز مهم. اون نیاز داشت چیکار کنه تا اعصابشو آروم کنه و موفق بشه؟ کیل فکر کرد که اولین قدم خوردن یه صبحانه مفصله.
کیل احساس کرد که اولین کاری که بعد از بدنیا اومدن انجام داد خوردن بود، ولی قصد داشت از صبحانش لذت ببره چون از فردا قراره سرش برای مدتی شلوغ بشه.
”مم. اهم. شنیدم دیشب تو اتاق مطالعه خوابت برد.“
”یجوری اونطوری شد دیگه.“
اون خیلی معمولی جواب پدرش رو داد و دوباره روی خوردن متمرکز شد. اینکه اون حتی به پدرش نگاه نکرد احتمالا بیادبانه بود، ولی ازونجایی که کیل بعنوان یه آشغال شناخته میشد مشکلی نداشت.
کیل غذاشو تموم کرد و بلند شد. صدای کشیده شدن صندلی روی زمین توجه همه رو به اون جلب کرد.
”من اول میرم بیرون.“
این آداب معاشرت درست نبود، ولی پدر کیل، دروث، بنظر میرسید پسرشو هرطور که باشه دوست داره. اون نگاهشو بین کیل و بشقابهای خالی چرخوند و لبخند زد.
”البته، برو.“
”ممنون.“
کیل باید سریعتر میرفت چون کارایی زیادی داشت که امروز باید انجام میداد. ولی دروث اونو برای لحظهای نگه داشت.
”تو امروز هیچ پول تو جیبیای نمیخوای؟“
”… یکم نیاز دارم.“
این یه خانواده با کلی پول بود. کیل وقتی پدرش گفت از طریق هانس پول تو جیبی رو واسش میفرسته جلوی لبخند زدنش رو گرفت و بدون تشکر کردن چرخید تا بره. کیل برای لحظهای با برادرش، بیسن، چشم تو چشم شد ولی نادیده گرفتش و سمت در اتاق غذاخوری رفت.
کیل دید که رون داره دنبالش میاد پس کیشِش کرد تا بره.
”رون، من میرم بیرون. دنبالم نگرد.“
دنبالم نگرد. این کد و رمز کیل بود که به رون بگه اون داشت ایالت که نزدیکی پشت شهر واقع شده بود ترک میکرد تا بره بنوشه. هروقت که اینکارو میکرد، رون فقط لبخند میزد و میگفت سفر خوش بگذره.
”امروز به اتاق مطالعه نمیرید؟“
رون به دلایلی، امروز یه سوال نادر پرسید. کیل اخم کرد.
”رون، فکر نمیکنم این چیزیه که باید راجبش کنجکاو بشی.“
”… متوجهم، ارباب جوان. منتظرتون میمونم.“
اخم کیل با شنیدن اینکه رون قراره منتظرش بمونه پررنگتر شد.
”منتظرم نمون.“
کیل با انگشتش به یکی از خدمتکارایی که جلوی در ورودی ایستاده بود اشاره میکنه و باهاش بیرون میره. کیل هنوز عصبانی بنظر میاومد، پس خدمتکار همونطور که دنبالش میرفت حرفی نزد.
وقتی از خونه بیرون اومد، میتونست باغ و در خروجی که کمی دورتر بود رو ببینه. همون لحظه بود که کیل آهی کشید و نگاهی به پشت سرش انداخت. اون میتونست چهره خشک و سرد رون رو درحالی که در داشت بسته میشد ببینه.
’خوشحالم که تونستم از شرش خلاص بشم.‘
اون خوشحال بود که رون دنبالش نکرد، کیل ازون چهره سرد میترسید. بهرحال اون یه قاتل بود. کیل همونطور که داشت از ایالت خارج میشد تصمیم گرفت که از دیدار بعدی با رون بهتر رفتار کنه و سعی کنه عصبانیش نکنه. البته، داشت با یه کالسکه میرفت.
کمی بعد به مقصدش رسید.
”ارباب جوان، اینجاست؟“
راننده در رو باز کرد و محتاطانه پرسید. بعدش نگاهی به فروشگاه روبهروش انداخت. چهره راننده کالسکه بطور واضح پر از گیجی بود.
”بله، درسته.“
کیل، که سادهترین لباس توی کمدش رو پوشیده بود ولی باز به نظر بقیه شیک میاومد، از کالسکه پیاده شد. هیچکس اطرافشون نبود، چون همه اونا به محض دیدن نشان خانوادگی کنت روی کالسکه رفته بودن.
[عطر چای همراه شعر]
این یه چایخونه بود که به مشتریاش اجازه میداد همراه نوشیدن چای، کتاب شعر بخونن. این ساختمون سه طبقه تمیز بنظر گرون قیمت میاومد. این موضوع حقیقت داشت چون صاحب این مغازه خیلی ثروتمنده. در واقع، بعنوان پسر دوم حرومزاده صیغه و معشوقه یه تاجربزرگ گیلد[۲]، حتی از کیل هم ثروتمندتر بود. تنها چیزی که وجود داشت این بود که اون الان داشت اینجا درحالی که هویت خودش رو مخفی کرده بود زندگی میکرد.
’اگه درست بگم، صاحب اینجا نزدیکای جلد سوم رمان میره به پایتخت تا اونجا چوی هان رو ملاقات کنه. همونجا بود که ادعا کرد ممکنه پسر حرومزاده صیغه یه تاجر بزرگ گیلد باشه، ولی صاحب اون گیلد تجاری میشه.‘
مردی که فریاد زد و به چوی هان قسم خورد که صاحب گیلد تجاری میشه. کیل فقط پنج جلد اول رمان رو خونده بود، پس نمیدونست که اون مرد واقعا صاحب گیلد میشه یا نه، ولی با توجه به اینکه اون یکی از همیار های شخصیت اصلی بود، احتمالا موفق میشه.
کیل به راننده که داشت مثل یه گراز عرق میریخت نگاه کرد و دستور داد.
”میتونی بری.“
”ببخشید؟“
”میخوای مجبورم کنی یه حرف رو دوبار بزنم؟“
”نه، اون، نیازی نیست من منتظرتون بمونم، ارباب جواب؟“
کیلی درحالی که در مغازه چای فروشی رو باز کرد عادی جواب داد.
”اره، من یه مدتی اینجا میمونم.“
اون میتونست صدای قورت دادن آب دهن راننده رو بشنوه، ولی یه صدای دلنشینتر و واضحتر به گوشای کیل رسید. تق. صدای آروم اما واضح زنگ در، ورود کیل رو به چایخونه اعلام کرد.
کیل توی ورودی ایستاد و به اطراف چایخونه نگاهی انداخت. هنوز زود بود، و افراد زیادی اینجا نبودن. کیل میتونست ببینه که همه اونا ازش دیدنش شوکه شده بودن.
خب، تو رمان گفته بود کسی تو منطقه نبود که راجب کیل چیزی ندونه. اون دشمن شماره یک عموم مردم و تاجرا بود چون علاقه زیادی یه شکستن همه چیز تو مغازه هاشون داشت.
”خوش اومدید.“
هرچند، صاحب چایخونه به گرمی بهش خوشامد گفت. کیل به مردی که شبیه یه بچه خوک بود و از پشت پیشخوان بهش خوشامد گفت نگاه کرد.
’باید صاحب اینجا باشه.‘
حرومزاده پولدار، بیلوس. صورت گرد و بدن چاق و تپلش درست همونطور بود که رمان توصیفش میکرد، شبیه یه بچه خوک بود. جذابیت اون، لبخند بزرگ و درخشانش بود.
’شبیه یه قلک خوکی شکل میمونه.‘
کیل یه سکه طلا درآورد و همونطور که روی پشخوان گذاشتش، سفارش داد.
”تصمیم دارم کل روز دو طبقه سوم بمونم.“
بیلوس با یه لبخند به کیل خیره شد. کیل تظاهر کرد که متوجه لبخندش نشده و به قفسه کتاب ها اشاره کرد.
”هر چایی که تلخ نباشه بیار. اینجا رمان هم دارید یا فقط شعره؟“
تق. صدای پایین گذاشتن فنجون چای یه نفر تو کل چایخونه پیچید. کیل فکر کرد که فقط یه نفر خیلی محکم فنجونش رو پایین گذاشت و به بیلوس نگاه کرد. اون رمان هارو به شعر ترجیح میداد.
”البته، ما کلی رمان هم داریم، ارباب جوان کیل.“
”واقعا؟ پس جالبترین کتاب رو همراه یه فنجون چای بیار بالا.“
”بله، متوجهم.“
سکه طلای کیل توی دستای تپل بیلوس افتاد. کیل وقتی بیلوس خواست بقیه پولش رو بده نگاهشو ازش گرفت و رفت.
”بعدا بازم چای سفارش میدم پس نگهش دار.“
”… ولی این بازم خیلی زیاده، ارباب جوان.“
یه سکه طلا معادل یک میلیون گالون بود. داشتن اون سکه، یعنی داشتن یک میلیون وون کره. کیل چیزی گفت که همیشه دلش میخواست بگه.
”من کلی پول دارم. فکر کن اون انعامته.“
حرف زدن راجب اینکه چقدر پولداری. کی اهمیت میده اگه بیلوس درواقع ثروتمندتره؟ اون همچنین در مورد رویدادهای سرنوشت ساز زیادی که میتونست براش کلی پول دربیاره میدونست. کیل درحالی که با چونهاش به میزای طبقه اول اشاره میکرد، سعی کرد باحال و خونسرد بنظر برسه.
”خب، اگه خیلی زیاده، میتونی به حساب من هرکی که اینجاست رو به یه فنجون چای مهمون کنی.“
کیل میخواست یه بار ازین کارا انجام بده. بعد ازینکه به پدرش گفت پول تو جیبی میخواد، سه سکه طلا که معادل سه میلیون گالونه دریافت کرد.
”ارباب جوان، هنوز…“
”آه، بسه. فقط چای منو بیار.“
آشغال بودن واقعا خوب بود. نیازی نبود کیل با ادب باشه و به بقیه احترام بذاره همونطور که به طبقه بالا میرفت. میتونست صدای پچ پچ و زمزمه های پشت سرش رو بشنوه، ولی ازونجایی که به اندازه کافی از قبل در موردش شایعه وجود داشت اهمیتی نداد. آشغال خانواده کنت.
”همونطور که فکر میکردم.“
هیچکس دیگهای تو طبقه سوم نبود چون هنوز صبح زود بود. کیل دنجترین و داخلیترین قسمت گوشهی طبقه سوم نشست. از پنجره به بیرون نگاه کرد.
’اینجا مکان درسته.‘
مکانی که میشد ازش بهترین دید رو از دروازه شمالی وسترن سیتی[۳] داشت. کیل برنامه داشت که چوی هان رو امروز ازین مکان ببینه.
[۱]کرهایا وقتی میخوان با احترام اسم فرد مقابل رو صدا بزنن بعد از اسم یه nim میگن. میتونیم از جناب برای معنی کردنش استفاده کنیم ولی خیلی رسمی میشه، پس تصمیم گرفتیم همون ’نیم‘ رو بذاریم بمونه.
[۲]نوعی سازمان و اتحادیه هستن که بهشون گیلد گفته میشه. انواع مختلفی دارن و کارای مختلفی انجام میدن. گیلد مرسنری(سربازهای ازادی که برای پول کار میکنن)، گیلد تاجرین و… از انواع مختلفشون هست.
[۳]وسترن سیتی: شهر غربی.