چپتر ۵: اونا ملاقات کردن (۲)

اون صبح زود از دروازه‌ها به بیرون رونده می‌شه

چوی هان بعد ازینکه همه روستایی هایی که دوست داشت رو دفن کرد، سمت مسیری که به یاد آورد ازشون شنیده بود می‌ره. داشت سمت وسترن سیتی حرکت می‌کرد.

چوی هان وقتی که یه سال اولی دبیرستانی بود به این دنیا انتقال پیدا کرد، ولی اون ده ها ساله که اینجا زندگی می‌کنه. البته، حقیقتی که اون بیشتر زندگیش رو برای زنده موندن تو جنگل تاریکی گذرونده، اونو به طرز بدی بالغ کرده و بخاطر همین موضوع، اون توی همچین حادثه ای منطقی‌تر از چیزی بود که بقیه انتظار داشتن.

من باید برم و این موضوع رو به ارباب داخل قلعه گزارش بدم

روستای هریس شاید یه روستای دور افتاده بود، ولی بازم جزو منطقه و قلمروی کنت هنیتوس بود. بخاطر همین بود که چوی هان به وسترن سیتی رفت، به امید اینکه حداقل یه مراسم خاکسپاری مناسب برای روستایی ها آماده کنه.

اون همچنین برنامه داشت تا دنبال اطلاعاتی راجب قاتلایی که وقتی آرامش و کنترلشو از دست و اونارو کشت بدست بیاره. اگرچه، خاکسپاری و راهی کردن مرده ها مهم‌تر از انتقام بود.

اگه راجبش فکر کنی، اون واقعا آدم مهربونیه.‘

ولی از دست دادن اولین آدمایی که بعد از ده ها سال تنهایی تو جنگل تاریکی بهش عشق ورزیدن، اینو غیر ممکن می‌کرد که ذهنیت چوی هان تغییر نکنه. توی رمان، اونموقع بود که کیل اصلی باهاش در می‌افته و روی اعصابش می‌ره. اون یادش اومد که کیل توی رمان به چوی هان چی گفت.

[”چرا پدرم باید اهمیت بده که یه سری روستایی بدرد نخور مردن؟ این الکلی که تو دستمه جمعا از زندگی همه شما ارزشمند‌تره.“]

چوی هان به حرفای کیل خندید و جوابش رو داد.

[”چه طرز فکر جالبی. خیلی کجنکاوم بدونم نظر و ذهنیتت رو عوض می‌کنی یا نه.“]

[”تستش کنیم؟“]

اون تست و آزمایش، کتک زدن کیل تا حد مرگ بود. چیز فوق العاده این بود که کیل طرز فکرش رو حتی بعد از کتک خوردن عوض نکرد.

آه، مور مورم شد.“

کیل وقتی مو به تنش سیخ شد، بازوهاش رو مالید. اون بسرعت جرعه ای از چایی که بیلوس آورده بود می‌نوشه. دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد و دوباره مو به تنش سیخ شد و لرزید.

همون مردکه.‘

لحظه ای که دروازه ها باز شدن، مرد جوونی با لباسی که لکه های سیاه داشت، طوری که انگار تو قسمت های مختلف سوخته بود به دروازه نزدیک شد. اون چوی هان بود.

کیل همونطور که داشت چوی‌ هان رو می‌دید از روی صندلیش بلند نشد.

سرعتش قابل تحسین بود، اون مثل یه روانی مسافتی رو که با کالسکه یه هفته طول می‌کشه، تو یه روز دویده و طی کرده بود. در نتیجه، ظاهرش پریشون بنظر می‌اومد. البته، اتفاقاتی که تو روستا افتاد هم تا حدودی مسئول این ظاهر پریشون و آشفته‌اش بود.

وقتی چوی هان می‌خواست با سری پایین افتاده از دروازه رد بشه نگهبانا جلوش رو گرفتن، اون خیلی خسته بنظر می‌رسید. کیل نمی‌دونست که اونا دارن چی می‌گن، ولی می‌تونست ببینه که چوی هان در جواب سوال نگهبانا سرشو تکون می‌ده.

مطمئنم دارن می‌پرسن که کارت شناسایی داره یا نه.‘

نگهبانای وسترن سیتی بطور کلی آروم بودن، ولی وقتی حرف قانون و مقررات وسط می‌اومد سختگیر بودن. اونا از شخصیت ارباب خودشون، یعنی شخصیت کنت دروث تقلید می‌کردن.

اونا انداختنش بیرون.“

همونطور که انتظار می‌رفت، چوی هان برگشت. اون حتی عصبانی هم نشد. بعد از یک روز کامل دویدن، وجدان برگشته و بهبود یافته‌اش بهش گفت که نباید یه مرد بیگناه رو بکشه.

چوی هان حالا تا شب صبر می‌کنه و بعد یواشکی و آروم از دیوارای شهر به داخل می‌پره.‘

بعدشم با کیل که مشغول نوشیدن و مست کردن بود ملاقات می‌کنه.

قییژ. وقتی کیل بلند شد، بخاطر تنها بودنش صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خوبی پخش و شنیده شد. اون بعدش رفت طبقه پایین و بیلوس رو که پشت پیشخوان بود مطلع کرد.

زود برمی‌گردم، جامو خالی نکن.“

بله، ارباب جوان. لطفا زود برگردید.“

کیل به لبخند روی صورت تپلوی بیلوس اهمیتی نداد و از چای‌خانه خارج شد.

اون هیچ چیزی رو نشکست!“

کیل می‌تونست صدای یه نفرو از داخل مغازه بشنوه ولی اهمیتی بهش نداد. باید سپر فنا ناپذیرو امروز بدست می‌آورد.

سپر فنا ناپذیر.

این سپر وجود فیزیکی نداره. بهترین تشبیهش می‌تونه سپر جادویی[۱] یه جادوگر باشه. چیزیه که در اصل شکل فیزیکی نداره. گرچه درعین حال خیلی با سپر جادویی تفاوت داره یجورایی می‌شه بهش گفت قدرت فراطبیعی تا جادو.

جالبیش اینه انسانی که این قدرتو ساخت ولی بعدا مرد، قبلا به یه خدا خدمت می‌کرده و از معبدش طرد شد.

همه جور چیز عجیب غریب تو این رمان هست.‘

این دنیا هم مثل همه رمان‌های فانتزی، تاریخچه‌ای داره. در زمان‌های قدیم نه جادو پیشرفت کرده بود و نه سلاح.

در عوض، جامعه طوری بود که استعداد طبیعی یک فرد یا استعدادهایی که از طریق اتفاقات فراطبیعی بدست می‌اومد نقش مهمی داشتن. قوی ترین قدرت‌ها تو اون جامعه قدرت‌های فراطبیعی، قدرت‌های الهی و نیروهای طبیعی بودن. دوران ابتدایی ای بود.

بعضی از اون قدرتا داخل یه جسم یا مکان خاصی تا الان به جا موندن. اگه کسی شرایط خاصی رو داشته باشه می‌تونه اون قدرتا رو مال خودش کنه.

قدرت‌های باستانی.

قهرمان‌ها ممکن بود قدرتارو پیدا کنن ولی این قدرتا اونقدری قوی نبودن که بشه به عنوان ستون اصلی قدرت ازشون استفاده کرد بلکه بیشتر نقش کمکی داشتن.

اینا قدرتایی بودن که کیل دنبالشون بود.

هر چی باشه ولی قدرت الهی نباشه.‘

بخواد خدا باشه یا فرشته یا شیطان، کیل نمی‌خواست خودشو قاطی این چیزا کنه.

برای همین کیل دنبال قدرتایی بود که توسط مردم ساخته شده بود یا از طبیعت بدست اومده بود.

اینجوری مطمئنا نیاز نیست برای بدست آوردنشون زیاد تلاش کنم.‘

قدرتایی مثل هنر شمشیرزنی یا جادو نیاز به تلاش و تمرین داشتن. نمی‌خواست به خودش سختی بده.

برعکس بقیه کتاب‌ها، مردم باستانی رمان [تولد یک قهرمان] زیاد قوی نبودن.

با گذشت زمان، جادو و احضار، پیشرفته تر شدن و از قدرت‌های طبیعی که مردم باستان به جا گذاشته بودن جلو زدن. قدرت‌های فراطبیعی هم استثنا نبودن. بیشتر قدرت‌های فراطبیعی جلویهاله‘[۲]، که امروزه استفاده میشه هیچی نیستن.

اینطور نبود که قهرمانا به این قدرتا نیاز داشته باشن.

پس هدفم اینه که این قدرت‌های فراطبیعی رو جمع کنم تا یه مقدار قوی بشم.‘

این هدف راضی کننده‌ای بود. به خصوص اینکه می‌دونست هر قدرت فراطبیعی با چه قدرت باستانی ای قویتر می‌شد.

برای برداشتن قدم اول نقشش، کیل با قدرت باستانی مخفی شده که تو وسترن سیتی بود آغاز به کار کرد. لازمه بدست آوردن این قدرتو می‌دونست.

اربارباب جوان. خوش آمدید.“

کیل در جواب فقط سرشو برای نونوایی که اونقدر خم شده بود که کم مونده بود سرشو بزنه زمین، تکون داد. هین. می‌تونست هین گفتن نونوا رو بشنوه ولی کیل جوری وانمود کرد که انگار نشنیده. احساس بدی بهش دست داد، معروف بودنش به آشغال داشت نونوا رو می‌ترسوند.

بهم یکم نون بده.“

ببخشید؟

کیل به همه نون‌های موجود تو نونوایی اشاره کرد و قاطعانه جواب داد.

هر چی که از اینجا تا اینجا نون هست می‌خرم.“

قیژ. سکه طلایی که کیل بیرون آورد شروع به چرخیدن روی کانتر کرد.

همشو بسته بندی کن برام.“

نونوا گویا سر جاش خشک شده بود، کیل ادامه داد.

دو سه تا سکه طلای دیگه برای یه هفته نون گرفتن کافیه، نه؟

نگاه نونوا که تا الان روی سکه طلا بود، به کیل کشیده شد. این مقدار پول بیشتر از ارزش نون بود. کیل صبورانه به چشم‌های لرزون نونوا جواب داد.

می‌تونم برم یه نونوایی دیگه اگه نمی‌خوای.“

نه، اصلا اینطور نیست! ارباب جوان! الان به سرعت این نون‌هارو براتون بسته بندی می‌کنم!“

نونوا همونطور که مثل فرفره اینور و اونور می‌رفت، به دلایل متفاوتی، خیلی از قبل محترمانه تر صحبت کرد. بعد از چند دقیقه، کیل نونوایی رو با یه کیسه پر از نون روی دوشش ترک کرد.

اگرچه اینا فقط نون بودن ولی یه مقدار سنگین بودن. وزن نون باعث شد کیل اخم کنه، نگاه نونوا رو که بهش خیره شده بود نادیده گرفت.

کیل با آسودگی جاده رو طی می‌کرد، هر کس که کیل رو می‌دید به سرعت راهشو کج می‌کرد و می‌رفت. اکثر مردم حتی برای اینکه باهاش چشم تو چشم نشن شروع به دویدن می‌کردن.

اینجا خیلی با کره فرق داره. واقعا شبیه یه دنیای فانتزیه.‘

کیل در حین پرسه زدن به بازار نگاه می‌کرد، بازاری که حس فانتزی بودن بهش دست می‌داد.

همم.“

چش.“

هر وقت با یه تاجر چشم تو چشم می‌شد، اونا شوک‌زده می‌شدن و نگاهشونو می‌گرفتن. نچ نچ. کیل قبلی، آشغال بودنش حتما خیلی معروف بوده. کیل تا خارج شدن از بازار و رسیدن به بخش غربی وسترن سیتی در مورد خودش چرت و پرت می‌گفت.

محله فقیرنشین سمت غرب بود. مهم نیست یه سرزمین چقدر ثروتمند باشه، همیشه یه عده مردم فقیر ممکنه وجود داشته باشن. تو یه موقعیت مثل این، مردم انتظار دارن با چنین روشی قدرت بدست بیاد.

آه، با غذا دادن به افراد فقیر قدرت از آن تو می‌شه.‘

متاسفانه، اصلا اینطور نبود.

کیل به محض ورودش می‌تونست نگاه‌های مردمو حس کنه. اینجا جایی بود که بیشتر دزدها و خلافکارها زندگی می‌کردن.

اکثرا فقرا ممکنه صورت کنت رو نشناسن ولی صورت کیل رو خوب می‌شناختن. این افراد لازم نبود چیزی درمورد افراد دردسرساز تو میادین شهر و میخونه و اینجور جاها چیزی بدونن، هر جا هر چی باشه، حتما کیل دردسر ساز یه کاری اونجا کرده.

نچ.“

حتی اگه داستان‌هایی که در مورد کیل وجود داشت رو شنیده بودن، نمی‌تونستن بوی شیرین نون داخل کیسه کیل رو نادیده بگیرن. کیل همه نگاه‌ها رو نادیده گرفت و به راهش ادامه داد.

نوک کفش گرون قیمت چرمیش بخاطر آب چرک و گلی کثیف شد. یه بوی ناشناخته هم به مشامش رسید و باعث شد بی اختیار اخم کنه.

سرعت قدم‌هاشو بیشتر کرد. محله فقیرنشین در یک طرف یه تپه کوچیک وجود داشت و از خونه‌های قدیمی تشکیل شده بود. کیل داشت به نوک تپه می‌رفت. هر چه نزدیکتر می‌شد، نگاه‌ها و قدم‌هایی که تعقیبش می‌کردن کمتر می‌شد. نگاه‌های تیز کیل تو این موضوع بی‌ تاثیرنبود.

اینجا بهتره.‘

بعد از خلاص شدن از شر بوی بد، کیل روی نوک تپه ایستاد و برگشت تا از بالا به منظره وسترن سیتی نگاه کنه. البته، این تپه به اندازه عمارت کنت مرتفع نبود. ممکن نبود حاکم این منطقه به خودش اجازه بده یه جای پست تر از منطقه فقیرنشین زندگی کنه.

کیل به خودش اومد و سمت درختی رفت که از هر طرف دورش حصار بود. حصارها، از جنس چوب و هم قد جسم کیل بودن، ورودی حصارها پوسیده شده بود. حصارها به راحتی با فشار کیل خراب شدن.

این درخت بزرگ به نظر می‌اومد هزاران سال قدمت داره. درخت‌های محله اکثرا برای هیزم بریده شده بودن یا پوست رویی که داشتن کنده شده بود و بی مصرف بودن ولی این درخت فرق داشت.

دلیلش ساده بود. دلیلش تو گوش کیل شنیده می‌شد. این دو نفر تنها کسانی بودن که تا آخر محله دنبالش اومده بودن.

تو نمی‌تونی به اون ددرخت نزدیک بشی!“

کیل اون اخطار رو نشنیده گرفت. یه صدای نگران دیگه به گوشش رسید.

نمی‌تونی بری اونجا! اون یه درخت آدمخواره!“

درخت آدمخوار. هر کس بالای درخت می‌رفت تا اتمام شب تبدیل به مومیایی می‌شد. حتی وقتی روی درخت خون بریزه، در یک چشم به هم زدن جذب درخت می‌شه.

درنهایت، فقط خاک دور درخت بود. چمن یا حتی علف هم دور درخت وجود نداشت.

این درختی بود که کیل دنبالش می‌گشت.

در زمان های قدیمی، در دوران باستان، شخصی بود که اونقدر به غذا خوردن علاقه داشت که ولعش، در جایی که قرار بود محل عبادت باشه، باعث شد اخراج بشه. در نهایت اون فرد از گرسنگی مرد.

گفته می‌شه درخت روی جسد اون مرد رشد کرد، کینه و قدرت فرد هر دو تو این درخت وجود دارن. سپر فنا ناپذیری که کیل دنبالشه اینجاست.

چه رازآلود و عجیب غریب! بیشتر قدرت های باستانی همینقدر رازآلود بودن.

کیل نونی رو از کیسه بیرون آورد و با احتیاط گودالی که اندازه سر یه آدم بالغ بود رو بررسی کرد. اون اول باید صاحب اون صداها رو بفرسته پی کارشون تا شروع کنه. اگرچه، قبل ازینکه کیل بتونه چیزی بگه، صداها از قبل بلندتر به گوشش میرسن چرا که نمی‌تونستن کیلی که خم شده رو از پشت حصار‌ ها ببینن.

تو می‌میری! اون کارو نکن!“

کیل با انگشتاش شقیقه‌هاش رو فشار داد.

هاااه.“

تعداد افرادی که دنبالش می‌کردن با نزدیک‌تر شدن به درخت آدمخوار که روی تپه بود کم شده بود، ولی بازم صاحب صدا به دنبال کردنش ادامه داده بود.

همیشه بی‌مصرفای پر سر و صدا وجود دارن مهم نیست کجا بری.‘

کیل اخم کرد و سرشو چرخوند. وقتی چرخید، متوجه دختری شد که بنظر می‌اومد ۱۰ سالش باشه، اون درحالی که با چشمایی پر از نگرانی بهش نگاه می‌کرد دست برادر کوچیک‌ترش رو گرفته بود.

وقتی دید که کیل با اخم داره بهش نگاه می‌کنه، کمی من من می‌کنه و زیر لب حرف می‌زنه.

اون یه درخت آدمخواره، تو م–می‌میری.“

من نمی‌میرم.“

کیل از کیسه دو تکه نون درآورد و به سمت دختر کوچولو پرت کرد. مهم نبود نون بیفته رو زمین چون حسابی بسته بندی شده بودن.

اینو بگیر و گم شو.“

پسربچه به سرعت نون رو گرفت ولی دختر هنوز مردد بود. در آخر، کیل مجبور شد از هویتش استفاده کنه. از جا بلند شد و سرشو از لابه لای حصار بیرون آورد.

شما دو تا چیزی در مورد کیل آشغال می‌دونید؟

رنگ از صورت دختر جوان پرید. برادر کوچیکترش قبل از برداشتن تکه نون خواهرش به کیل نگاه کرد و گوشه آستین خواهرشو کشید.

نونا[۳].“

آهها؟

دختر جوان در حین کشیده شدن توسط برادرش نگاهش بین درخت و کیل بود.

نباید بمیری.“

کیل نچ نچی به دختر کرد که هنوز داشت همون جمله رو می‌گفت، مطمئن شد کسی اطراف نیست و نشست زیر درخت. هیچکس نمی‌دید داره چیکار می‌کنه مگر اینکه نزدیک بشه و از بالای حصار نگاه کنه.

وقتشه شروع کنیم.“

با بیرون آوردن یه نون از کیسه و گذاشتنش داخل گودال شروع کرد. به زودی دستش تو تاریکی گودال زیر درخت ناپدید شد، می‌تونست سرمایی که به دستش می‌خورد رو حس کنه و نون تو دستش جذب گودال شد.

حس کرد الانه که کل بدنش داخل گودال کشیده بشه و به سرعت عقب کشید.

تاریکی زیر درخت هنوز همونطور بود.

اگه با حسرت بمیری، باید از شر اون حسرت خلاص شی.“

این درخت آدمخوار در واقع آدمخوار نبود. فقط یه درخت بود که هر چی دم دستش می‌اومد می‌خورد. عوارض از گرسنگی مردن صاحب قدرت بود. ولی اینکه یه همچین چیزی به یه قدرت باستانی ربط داشته باشهخنده دار بود، اما باعث می‌شد قابل باور تر باشه.

یادمه نوشته بود باید اونقدر بهش غذا بدم تا اینکه تاریکی ناپدید بشه.‘

تاریکی داخل گودال زیر درخت بخاطر سایه نبود بلکه بخاطر حسرت و کینه شکل گرفته بود.

کس دیگه ای نباید اینکارو می‌کرد. یه نفر باید مقدار زیادی به درخت غذا بده تا تاریکی از بین بره. بالاخره وقتی تاریکی از بین بره نوری که زیرش پنهان شده خودشو نشون می‌ده.

وقتی نور رو ببلعه،سپر فنا ناپذیراز آن کیل می‌شه.

هر چقدر می‌خوای بخور.“

کیل سر کیسه رو داخل گودال گذاشت و هر چی نون بود توش خالی کرد. در حالت عادی، گودال باید با نون پر می‌شد، ولی تاریکی بعداز اینکه کیل کیسه رو درآورد هنوز سر جاش بود.

فکر کنم ده تا کیسه دیگه باید بیارم.“

تاریکی داخل گودال فقط یه مقدار کمرنگ تر شده بود.

ده کیسه. فقط یکی مثل کیل، با سه میلیون گالون پول تو جیبی هر روزش می‌تونست همچین چیزی رو به راحتی بگه.

قار و قور

صدای عجیبی از درخت اومد. به نظر می‌اومد داشت می‌گفت گرسنشه و غذای بیشتری می‌خواد. کیل حس کرد تاریکی دست درمیاره و خودشو می‌گیره.

”…یکم ترسناکه.“

کیل سریع بلند شد. حس می‌کرد دیگه نباید مدت زیادی اونجا بمونه.

یه حسرت چه کارا که نمی‌تونه بکنه.“

پرخوری چیز ترسناکی بود.

فردا برمی‌گردم.“

کیل با درخت گرسنه که شکمش هنوز قار و قور می‌کرد خداحافظی کرد انگار که یه آدمه و از قسمت حصار کشی شده بیرون اومد. به محض ورودش به محله فقیرنشین متوجه اون خواهر و برادر شد که داشتن نون می‌خوردن.

به عنوان کسانی که نگران بودن درخت آدمخوار نخورتش، زیادی داشتن از نون لذت می‌بردن. حتما از مزه نون خوششون اومده بود چون هر دو به نظر خوشحال می‌اومدن.

هه.“

کیل پوزخندی به اون خواهر و برادر زد و نگاه‌ هاشونو نادیده گرفت. گرچه نگاهشون به اون نبود، بلکه به کیسه بود که حالا خالی شده بود. قطعا کنجکاو بودن.

ولی چیکار می‌تونستن بکنن؟ هیچکار.

اون بچه ها حتی جرعت نداشتن نزدیک درخت آدمخوار بشن. گرچه بهتره که کار خطرناکی نکنن. واقعا بد می‌شد اگه سمت درخت می‌رفتن و سرشونو تو گودال فرو می‌کردن، اینجوری خودشونو به کشتن می‌دادن.

[کودکان فقیرنشین هیچ ترسی ندارن. بخاطر اینکه به هر دونه گندم بیشتر از تیغه ای که سمتشون میاد اهمیت می‌دن. مرگ همیشه در نزدیکیشونه، پس از مرگ نمی‌ترسن. اون ها از گرسنگی بیشتر ترس دادن تا مرگ.]

این چیزی بود که داخل رمان [تولد یک قهرمان] نوشته شده بود.

برای همین کیل تصمیم گرفت چیزی به دو خواهر و برادر بگه.

اگه بازم فردا نون می‌خواین، دهنتونو ببندین.“

دو خواهر و برادر هیچی نگفتن. از الان داشتن به حرف کیل گوش می‌کردن. دختر جوانی که قبلا مردد بود، دستشو روی دهن برادرش گذاشت و وانمود کرد کیل رو نمی‌بینه. کیل لبخند زد و فهمید که دختر بنظر باهوش میاد و به سرعت محله رو ترک کرد.

مردم محله که می‌دونستن کیل رفته بود بالای تپه بهش بد نگاه می‌کردن و با خودشون فکر می‌کردن معلوم نیست این بار چه کار احمقانهای داره می‌کنه، کیل از این نگاه ها بدش نمی‌اومد.

مردم خارج از محله هم عجیب به کیل نگاه می‌کردن، کیل به نگاهشون اهمیت نمی‌داد.

اوه، ارباب جوان. شما برگشتین.“

وقتی کیل به چای‌خانه برگشت، بیلوس با خوشحالی بدرقش کرد.

بله. یه فنجون چای دیگه برام بیار. یه چیزی که خستگی رو از تن ببره.“

کیل به میزش تو طبقه سوم برگشت. باید تو این زمان شلوغ می‌بود ولی هیچکس جز خودش تو طبقه سوم نبود. همه داشتن از آشغال خانواده کنت دوری می‌کردن. کیل می‌تونست راحت باشه.

بفرمایید، چاییتون ارباب جوان. کمی دسر هم آوردم.“

اوه عالیه ممنون.“

کیل همزمان با نوشیدن یه مقدار از چای، به دروازه شهر نگاه می‌کرد. بیلوس به صورت کیل با حالت عجیبی نگاه کرد و بعد بی سر و صدا از طبقه سوم رفت. عجیب بود کیل از کسی تشکر کنه.

کیل همونطور که بیرون رو نگاه می‌کرد به چای و دسر سفارش دادن ادامه داد تا اینکه آسمون کم کم نارنجی شد و خورشید غروب کرد. وقتی شب از راه رسید، دیگه از جاش بلند شد.

حالا وقتش بود با مرد خطرناکی که قرار بود از بالای دیوار شهر وارد بشه ملاقات کنه.

[۱]اینجا از اصطلاح مانا استفاده شده بود که ما جادو معنیش کردیم، در آینده همون مانا ترجمش می‌کنیم.

[۲]aura: هاله، اُرا. قدرت و هاله‌ای با رنگ خاص که اطراف سلاح فرد ظاهر می‌شود. هرچه رنگ آن پررنگ‌تر باشد، نشان دهنده قدرت بیشتر فرد است. ازین چپتر به بعد بصورت ’ارا‘ ترجمه می‌کنیم.

[۳]نونا به معنی خواهر بزرگتر هست. در کره ازش بعنوان صدا زدن دوستدختریکه بزرگتر باشه هم استفاده میشه.

<< Previous Chapter | Index | Next Chapter >>

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *