رون سرش رو برای حرفای کیل تکون داد، اما قبل از رفتن چیز دیگهای اضافه کرد.
”متوجهم. راستی، ارباب جوان، یادتون هست که پسفردا باید به قصر برید، درسته؟“
قبل ازینکه پادشاه شروع جشن و فستیوال رو توی میدون اعلام کنه، اشراف باید طبق برنامه شاهزاده نائب السلطنه رو ملاقات میکردن. نه یه دیدار جدی بود و نه یه ضیافت، بلکه چیزی بین این دو تا بود. قرار بود توی بخشی از قصر برگزار بشه که معمولا جلسات مهم برگزار میشدن.
کیل درباره شاهزاده نائب السلطنه و قصر فکر کرد و بعدش ذهنش به جاهای دیگه رفت.
’برام سواله که حال تیلور و کیج خوبه یا نه.‘
پسر بزرگ بیآبرو و پست و کشیش دیوونه. کیل فکر کرد که اون دو نفر احتمالا حالشون خوبه.
”مم.“
ولی یباره، کمرش لرز گرفت و اون به پشت سرش دست کشید. اون سردی و لرز باعث شد کیل تصمیمش رو بگیره.
’بیا به اون دو نفر فکر نکنیم.‘
قرار بود کیل توی قصر خیلی ثابت و آروم باشه. حتی اگه کسی از کنارش بهش فحش میداد، اون ساکت سرجاش مینشست و بعدش به اینجا برمیگشت.
کیل به میزی که جلوشون بود نیم نگاهی انداخت.
نامهای از اریک روی میز قرار داشت.
[کیل. تو مجبور نیستی کاری انجام بدی، هیچ کاری. این هیونگ–نیم همه چیز رو برات ردیف میکنه و به عهده میگیره. فهمیدی؟ …]
اریک ویلزمن، یکی از اشرافزادههای شمال شرقی، هر روز براش نامهای میفرستاد. مشخص بود که اریک از اتفاقاتی که ممکن بود بیوفته نگران بود. کیل نامه رو از روی میز برداشت و یه گوشه پرت کرد.
”پس من مطمئن میشم که اونا یه بطری از بهترین الکلای ما رو بسته بندی کنن.“
”خوبه.“
کیل داشت خروج رون رو تماشا کرد که چشمش به چهرههایی افتاد که مدتی میشد ندیده بودشون و داشتن از در باز وارد میشدن. رون قبل از بستن در، زیرچشمی به اون دو تا نگاه کرد. اون دو نفری که وارد شدن سمت کیل رفتن و شروع به صحبت کردن.
”فکر کنم اگه اونا گاردشون رو بیارن پایین بتونم بکشمشون!“
”یه راهی میبینم که میتونیم بکشیمشون!“
اونا بچه گربه ها، آن و هانگ بودن. این دو تا بچه گربه که مدتی میشد کیل اونارو ندیده بود، هیجان زده بودن، چون بنظر میاومد اونا راهی برای کشتن نیمهحیوونایی که به اندازه قبیله گرگها قوی بودن پیدا کرده بودن.
”آفرین.“
بچه گربهها بعد از شنیدن تعریف کیل، اومدن و صورتاشون رو به پاش مالیدن. کیل اونارو کنار زد چون این کارشون رو آزار دهنده میدونست. رون خیلی زود دوباره وارد اتاق شد.
”ارباب جوان.“
”چیه؟“
رون به کیل، که طوری جواب داد که انگار اهمیتی نمیداد، نگاه کرد و سوالش رو پرسید.
”میتونم بعنوان خدمتکار شخصی شما به قصر بیام؟“
”چرا داری همچین سوال واضحی رو میپرسی؟ اگه تو نیای پس کی میاد؟“
اون جواب باعث شد که رون تصمیم بگیره که بره.
افرادی که خودشون رو ’آرم‘ صدا میزدن[۱]، و به دنیای زیرزمین قارهی شرقی حکومت میکردن، حالا دستشون رو سمت قارهی غربی دراز کرده بودن. ’آرم‘، فقط یکی از عضو و شاخههای سازمان بود و هیچکس هویت واقعی اونارو نمیدونست.
خانواده مولان[۲]، یه خانواده قاتل نسل پنجم بودن که میخواستن به شبهای قاره شرقی حکومت کنن و رون مولان، جانشین خانواده مولان، از این ’آرم‘ متنفر بود و میترسید.
”ارباب جوان.“
”چیه؟“
”شما قراره توی قصر خیلی خفن باشید.“
”رون.“
کیل به رون، که بعد از برگشتن از استراحتش برخلاف خود معمولش چاپلوسیش رو میکرد، نگاه کرد و عادی پرسید.
”من چهره و هیکل جذابی دارم مگه نه؟“
مییییییو.
بچه گربهها به کیل پوزخند زدن، ولی نمیتونستن مخالفت کنن. کیل مردی خوشتیپ و خوش اندام بود.
نکته مورد علاقه کیم راک سو از کیل، پولش بود، ولی درست بعد از اون بدن و صورت کیل بود. بنظر میاومد لبخندی قرار بود رو لبهای کیل شکل بگیره.
”البته. ارباب جوان ما همه چی تمومه.“
ولی اون لبخند بسرعت ناپدید شد.
’الان چی شنیدم؟‘
اون یه صدای ملایم، گرم و دلسوز بود. حتی بنظر میاومد که رون همدست کیل توی این بازی شده. تمام بدن کیل لرزید و سرشو چرخوند تا رون رو که با لبخند رضایتمندی اونجا ایستاده بود ببینه. با زمانی که تظاهر به راضی بودن میکرد فرق داشت.
کیل واقعا لرزی که توی بدنش بود رو احساس میکرد. ولی رون اهمیتی نداد و به وظایفش ادامه داد.
”پس من فعلا میرم بیرون. باید برم به نائب پیشخدمت هانس گزارش بدم.“
”اوه؟ اوه. بفرما برو، سریعا.“
رون بزودی رفت و کل درحالی که به در بسته نگاه میکرد، مشغول فکر کردن شد.
’چرا داره اینجوری رفتار میکنه؟‘
ولی کیل نمیخواست دلیلش رو بدونه. علاقهمندی به زندگی رون چه فایدهای داشت؟ کیل به اون در بسته برای مدتی طولانی خیره شد و بعد یه حالتی گیج روی چهرهاش نشست.
تق تق تق.
یه نفر داشت در میزد. بچه گربهی قرمز شروع به حرف زدن کرد.
”بوی یه گرگ میده.“
کیل به در نگاه کرد و حرف زد.
”بیا تو.“
در صدای تقی داد و به آرومی باز شد. کیل میتونست پسر گرگی، لاک رو ببینه که با دستپاچگی اونجا ایستاده بود. لاک قبل از حرف زدن، کمی تردید کرد.
”سلام، من، من اومدم تا ازتون تشکر کنم. نمیدونستم چه زمانی برای اومدن مناسبه، پس، اگه مشکلی ندارید، میتونم برای مدتی بیام داخل؟“
”بیا تو.“
کیل دیگه نمیخواست بیشتر ازین صدای دستپاچه و معذبش رو بشنوه، پس به لاک اشاره کرد که وارد بشه. لاک با احتیاط و با چهرهای مضطرب درو بست و به کیل نزدیک شد. کیل به مبل روبهروش اشاره کرد.
”لطفا بشین.“
”ممنونم.“
لاک روی مبل نشست و زیرچشمی به کیل نگاه کرد. برخلاف کلماتی که قبلا به زبون آورد و باعث شد لاک یاد عموش بیوفته، این شخص که اسمش کیل هنیتوس بود، جو و حس و حالی داشت که نزدیک شدن بهش رو سخت میکرد.
بجای اینکه ارتباط باهاش بخاطر اینکه مثل عموش قدرتمند بود سخت باشه، فقط احساس میکرد که حرف زدن با کیل سخته.
”هرچی تو ذهنته بگو.“
”میدونید.“
بنظر میرسید که لاک داشت فکر میکرد چی باید بگه و بعد، از جاش پرید و به کیل تعظیم کرد.
”ازتون خیلی ممنونم!“
لاک خیلی ساده لوح، ترسیده و از بعضی جنبهها، احمق بنظر میاومد. اون قطعا خود شخصیت توصیف شدهی داخل رمان بود.
’شخصیت اون توی رمان بعد از اولین حالت برزرکش تغییر کرد، ولی بنظر میاد که هنوز مثل قبله.‘
کیل به تشکر لاک جواب داد.
”البته. این چیزیه که قطعا باید ازش ممنون و متشکر بود.“
”ببخشید؟ آه، بله.“
وقتی لاک داشت مینشست، روی صورتش حالتی عجیب داشت. کیل نشستن لاک رو تماشا کرد و شروع به صحبت کرد.
”نیازی نیست دیگه ازم تشکر کنی، میتونی بری.“
”آه، خب، درواقع.“
لاک نمیتونست دوباره بلند بشه و فقط لباشو بدون گفتن چیزی تکون میداد. اون داستانهایی از رزالین، دو تا بچه گربه قبیله گربهها، چوی هان و حتی هانس شنیده بود که باعث شده بود بارها و بارها به عواقب همه چی فکر کنه. اون هنوز به فکر کردنش خاتمه نداده بود.
کیل فقط توی سکوت لاک رو تماشا میکرد. بخاطر اینکه میدونست لاک قراره چجوری رفتار کنه و چی بگه، سعی داشت زودتر اونو از اتاق به بیرون پرت کنه.
”خب، ارباب جوان، میدونید.“
لاک نمیدونست چجوری شروع کنه. اون هر از گاهی درحالی که به پاهاش خیره بود، زیرچشمی به کیل نگاه میکرد. لاک چند بار لباش رو گاز گرفت. اون ازین شخصیت زیاد خوشش نمیاومد. در همون لحظه، لاک صدای سردی شنید.
”حرفتو بزن.“
”ببخشید؟“
لاک سرشو بالا برد تا به کیل نگاه کنه. این اولین باری بود که لاک از زمان ورودش به اتاق با کیل تماس چشمی داشت. کیل همونطور که با لاک چشم تو چشم بود، شروع به حرف زدن کرد.
”خوبه. وقتی داری با کسی صحبت میکنی، باید اینطوری تماس چشمی ایجاد کنی.“
اون ادامه داد.
”هرچی که میخوای بگی رو بریز بیرون.“
کیل به ساعت نگاهی انداخت و بعد دوباره نگاهشو به لاک، که داشت با چهرهای خالی و غیرمتمرکز نگاهش میکرد داد.
”من حداقل به چیزی که میخوای بگی گوش میدم.“
”آه.“
لاک آهی کشید. اون دستای بیقرارش رو مشت کرد و بالاخره شروع به صحبت کرد.
”من، من یه برادر بزرگترم.“
صداش ضعیف بود. بدن و جثهاش بزرگ بود، ولی هنوز یه پسر جوون بود.
”من باید از خواهرا و برادرای کوچیکترم مراقبت کنم.“
لاک میدونست که هنوز خیلی کمبود داره تا بتونه بعنوانی عضوی از قبیله گرگها شناخته بشه.
هرچند، اون ۱۰ تا خواهر و برادر کوچیکتر داشت که در حال حاضر باید ازشون محافظت و مراقبت میکرد.
بعلاوه.
”من همچنین یه برادرزاده و برادر کوچیکتر بودم.“
قبیله گرگهای آبی، لاک ترسو و احمق رو دوست داشتن و بهش عشق میورزیدن. اون نمیتونست خانواده، دوستا و همسایههای خودش رو که خیلی بهش اهمیت میدادن فراموش کنه.
”بخاطر همینه که من باید انتقامم رو بگیرم.“
بخاطر همین بود که اون باید تلافی همه چیزایی که ازش گرفته بودن رو میکرد.
لاک دستای لرزونش رو فشرد و هر چیزی که به ذهنش اومد رو گفت. وقتی که اینکارو انجام داد، احساس کرد که ذهنش کمی آروم و بازتر شده. اون بعدش سرشو رو خم کرد و تونست پاهاش و فرش رو ببینه.
”پسر گرگی جوون.“
لاک سرش رو بالا برد. کیل هنیتوس. صاحب این اقامتگاه بزرگ که لاک وقتی توی روستاش زندگی میکرد حتی نمیتونست توی خواب ببینه، شخصی بود که چوی هان هیونگ گفته بود ارزش اینو داره که حداقل دو سوم از زندگیش رو روی اون شرط ببنده. چنین مردی داشت بدون تعارف و صریحانه باهاش صحبت میکرد.
”تو یه گرگی.“
لاک شروع به یاد آوردن خیلی از خاطرات گذشته کرد. اون میتونست زندگی خودش رو توی قبیله گرگهای آبی ببینه.
”گرگها از خانوادههاشون محافظت میکنن و حتی اونارو قبل از خودشون، تو اولویت قرار میدن. من اونارو قبیلهای میدونم که باید بهشون افتخار کرد.“
لاک میتونست صورتی که لبخند میزد رو جلوش ببینه.
”من چیزی که میخواستی بگی رو شنیدم.“
در اون لحظه، لاک میتونست به وضوح این مرد و همه چیز توی اتاق رو ببینه. دو طرف کیل، بچه گربههای بامزهی قبیله گربه بودن و نور خورشیدی که به داخل اتاق تابیده میشد اونجارو دنج و آرومتر نشون میداد.
لاک بالاخره کلماتی که باید میگفت و کلماتی که میخواست بگه رو به یاد آرود.
”از کمک شما خیلی ممنونم. و… لطفا بهم کمک کنید.“
صاحب این فضای آروم شروع به صحبت کرد.
”یه بار برای تشکر کافی بود.“
دلیلی که کیل این روزا زیاد به این فکر میکرد که چجوری مثل یه آشغال رفتار کنه، چوی هان و اژدهای سیاه بودن. خود اژدهای سیاه یه نگرانی بود، درحالی که چوی هان بخاطر چیزایی که با خودش برگردونده بود یه نگرانی بود.
”من تمایلی به کمک کردن بهت ندارم.“
کیل نمیخواست به لاک کمک کنه. هرچند، اون دردی که ۱۰ بچه گرگ که بعد از از دست دادن والدین و حامیشون احساس میکردن رو درک میکرد. اون خودش تجربهش کرده بود. گذشته از این، اون همین الانشم پاش به این ماجراها و قضایا باز شده بود. اون نمیخواست برای همه چیز مسئول باشه.
اون قصد داشت کمترین حد کار ممکن رو انجام بده، که نه سود و نه ضرری براش داشته باشه.
کیل به صحبت با لاک، که بعد از شنیدن اینکه کیل نمیخواست کمکش کنه داشت سرشو پایین میبرد، ادامه داد.
”هرچند، من برنامه دارم باهات یه معامله بکنم.“
”… یه معامله؟“
”بله.“
کیل ادامه داد.
”برای چه چیزی نیاز به کمک داری؟ و در عوض چه کاری میتونی برای من انجام بدی؟“
کیل تمایلی به آموزش دادن به این پسر گرگی، که هنوز تو هیچ چیز تجربهای کسب نکرده بود نداشت. این کار به عهدهی چوی هان یا رزالین بود. کیل از جاش بلند شد، هنوز باید به چندتا چیز قبل از رفتن به قصر رسیدگی میکرد، و بعد یکبار دیگه با پسر گرگی حرف زد.
”وقتی جوابها رو داشتی برگرد.“
لاک برای لحظهای فکر کرد و بعد از سرجاش بلند شد و سرشو خم کرد.
”متوجهم. وقتی از همه چیز سر درآوردم برای دیدنتون برمیگردم.“
”باشه.“
کیل به آرومی سر لاک رو نوازش کرد. نگاه توی چشمای لاک وقتی سرشو بالا برد کاملا رضایت بخش بود.
* * *
کیل دعوتنامه شاهزاده نائب السلطنه رو برداشت و از کالسکه پیاده شد. گردهمایی قرار بود ساعت ۵ بعد از ظهر شروع بشه. کیل به قصر، که با املاک هنیتوس و اقامتگاهشون توی پایتخت غیر قابل مقایسه بود نگاه کرد.
قصر شادی. محل تجمع و گردهمایی موسوم به قصر شادی بود، و توسط پادشاه ساخته شده بود تا شادی خودش رو از تولد نائب السلطنه به اشتراک بذاره. البته، الان شاهزاده سوم محبوب پادشاه بود.
کیل قصد داشت خارج از قصر با اریک، گیلبرت و آمیرو ملاقات کنه و با هم وارد بشن. اون به قصر نگاه کرد و شروع به فکر کردن کرد.
’اینم یه کلیشهست؟‘
درست موقع ورود کیل، یک شخص دیگه به طور اتفاقی به قصر رسید.
”واو، این کیه؟ این ارباب جوان مشهور ما کیل نیست؟“
’هعی.‘
کیل جلوی آه کشیدنش رو گرفت. اون میتونست تنفر شخص روبهروش رو فقط با لحنش حس کنه. شخصی که داشت بهش نزدیک میشد، نئو، جانشین وایکنت تولز بود.[۳]
’چرا الان باید با یکی از نوچههای ونیون برخورد کنم؟‘
نئو تولز یکی از اون شرورای کلیشهای بود. اون اینور و اونور میرفت و فرمایشات و دستورات ونیون رو انجام میداد.
روستایی که اژدهای سیاه توش شکنجه میشد، متعلق به وایکنت تولز بود.
و افراد وایکنت تولز هیچوقت از خانواده هنیتوس خوششون نمیاومد. به این دلیل بود که اگرچه اونا فقط بوسیله یه کوه از هم جدا شده بودن، اما تفاوت ثروتشون بشدت زیاد بود. هرچند در گذشته، اونا زمانی با خانواده هنیتوس دوست و صمیمی بودن.
وقتی اونا ۵ سال پیش تحت دار و دستهی مارکوئس استان قرار گرفتن، همهش تغییر کرد. البته که اونا اینو با صدای بلند نمیگفتن، ولی بطور مخفیانه و آروم سعی داشتن کنترل جلسهی اشراف شمال شرقی رو بدست بگیرن.
نئو تولز لبخند درخشانی زد و جلوی کیل ایستاد.
”شما تنهایید؟“
اونا هنوز مقداری از ورودی قصر دور بون و نائب کاپیتان و رون، داشتن با نگهبان حرف میزدن تا اجازه ورود رو بگیرن. کیل، که فقط کمترین تعداد افراد رو با خودش آورده بود، از بالا به نئو نگاه کرد.
نئو و کیل تنها بودن و بخاطر همین، زیردستاش رو به عقب روند.
”من میخوام کمی با ارباب جوان کیل گپ بزنم. برید اجازه ورودمون به قصر رو بگیرید.“
نئو زیردستاش رو پیش نگهبان فرستاد، و قدمی به کیل نزدیکتر شد. وقتی که هردوی اونا خیلی نزدیک به هم ایستاده بودن، نئو شروع به صحبت کرد.
”ارباب جوان کیل.“
یه لبخند گرم و دوستانه روی لبای نئو نشسته بود و با صدایی آروم صحبت میکرد که فقط کیل میتونست بشنوه.
”یه آشغال افتضاح مثل تو برای چی به قصر اومده؟“
’هااه، چقدر بچگانه. اینطوریه چون اینجا دنیایی داخل یه کتابه؟ یا بخاطر اینه که یه دنیای فانتزیه؟ ممکنه ولگردایی مثل این تو دنیای واقعی هم وجود داشته باشن؟ ازونجایی که داره اینطوری تحریکم میکنه باید وجود داشته باشن.‘
پسر یه وایکنت جرعت میکنه اینطوری با پسر یه کنت صحبت کنه؟ کیل فکر میکرد که چون فقط یه رمانه، این داشت اتفاق میافتاد، ولی واقعا سر و کله زدن با همچین چیزی باعث شد کیل حسابی کلافه بشه.
’من حتی شخصیت اصلی نیستم. میشه با این چیزای کلیشهای سر و کار نداشته باشم؟‘
کیل میخواست به رون بگه که این شخصیتهای منفی و شرور احمقی که جایگاه خودشون رو نمیدونستن بکشه.
کیل فقط به نگاه کردن از بالا به نئو ادامه داد. حالا چهرهی نئو حتی درخشانتر شد. برای نئو، کیل یه آشغال بود که فقط از بیرون خوب بنظر میاومد. برای کسی مثل نئو، که باید تمام مدتی که توی پایتخت بود پاچهخواری ونیون رو بکنه، کیل طعمه خوبی برای اذیت کردن بود.
”چیه؟ میخوای یه بطری سمتم پرت کنی؟ یا میخوای منو بزنی؟ زود باش و شروع کن.“
’اون فقط داره تحریکم میکنه. داره از عمد این کارو انجام میده. اون نمیتونه هیچ ابزار و وسیلهی جادویای به داخل قصر ببره، پس نمیتونه یه دستگاه ضبط جادویی داخل ببره. بخاطر همینه که میخواد این بیرون لجمو دربیاره و تحریکم کنه.‘
اگه کیل اینجا آشوب به پا میکرد، بعنوان دعوایی بین یه آشغال و اشرافزادهای با وقار دیده میشد. فقط به نفع نئو میشد، بخاطرهمینم سعی داشت کیل رو تحریک کنه تا اسم خانواده هنیتوس رو پایین بیاره و تحقیر کنه.
کیل همونجا ایستاد. اون بعدش صدایی داخل سرش شنید.
اون اژدها بود که داشت از طریق جادو باهاش حرف میزد.
– چه حرومزادهای. منو یاد اون ونیون حرومزاده میندازه.
’اون نوچهی ونیونه.‘
اگرچه که کیل نمیتونست اینو با صدای بلند بگه، اژدها به صحبت کردن توی ذهن کیل ادامه داد.
– بکشمش؟
’فکر نمیکنم نیازی به این کار باشه.‘
کیل سرش رو برای اژدهایی که درحالی که نامرئی بود داشت دنبالش میکرد، تکون داد.
دیدن سر تکون دادن کیل باعث شد نئو دوباره کیل رو تحریک کنه، چون بنظر نمیاومد کیل قراره گول بخوره.
در همون لحظه، نگاه کیل سمت کالسکهای که تازه رسیده بود چرخید.
بنگ! در کالسکه به محض اینکه متوقف شد با شدت باز شد و اریک ویلزمن از کالسکه پیاده شد. گیلبرت و آمیرو هم داخل کالسکه بودن.
کیل به اریک، که داشت با چشمایی گرد سمتش با عجله حرکت میکرد، با چشماش سیگنال فرستاد و با انگشت اشارهش به نئو اشاره کرد.
”هیونگ–نیم.“
صدای بیریا و صادق کیل که صداش زد، و همچنین نگاه سردی که توی چشمای کیل بود، به اریک هر چیزی که نیاز داشت بدونه رو گفت.
’از شرش خلاص شو.‘
چشمای کیلی که آروم ایستاده بود، داشتن این پیام رو به اریک میفرستادن.
[۱] Arm: آرم بخشی از سازمان مخفیه. درواقع یکی از زیر شاخههاشه. اگه ما بیایم کل سازمان منفی رو مثل اعضای بدن تصور کنیم،Arm میشه دستای سازمان(درست مثل معنیش). به ’دست‘ و ’اسلحه‘ هم معنی میشه، ولی ما تصمیم گرفتیم همون ’آرم‘ معنیش کنیم.
[۲] The Molan family
[۳] Neo Tolz