کیل با نگاهی توخالی و بیاحساس به فنجون چایی که رون بهش داد خیره شد.
”چای لیمو قبل از خواب؟“
”بله، ارباب جوان.“
کیل به نوشیدن چای لیمو قبل از خواب عادت نداشت. نمیخواست بخورتش، ولی بدون گفتن چیز دیگهای فنجون رو بلند کرد. اون نگاه خیره رون رو روی خودش، وقتی جرعهای از چای لیمو نوشید احساس کرد.
اونموقع بود که رون شروع به صحبت کرد.
”ارباب جوان، میتونم یه درخواستی داشته باشم؟“
”اِخ، چی؟ یه درخواست؟“
چشمای کیل با شنیدن کلمه ’درخواست‘ از رون گرد شدن، و سریع چرخید تا به رون نگاه کنه. رون هنوز یه لبخند لطیف روی لبش داشت. چشمای کیل تار شدن و در همون حال، سریع شروع به فکر کردن کرد.
’این پیرمرد موزی و حیلهگر از شخصی مثل من، که فکر میکنه بدرد نخوره، درخواستی داره؟‘
کیل حس بد و شوم وصف ناپذیری داشت. احساس کسیو داشت که میخواست از شر تودهای که توی صورتش رشد میکرد خلاص بشه، ولی زد و حالا دو تا توده توی صورتش داشت. یا این، یا احساس هیزم شکنی که حریص بود و ادعا میکرد که تبرهای طلا و نقره هر دو مال اون بودن و در آخر، دست خالی و بدون هیچ تبری برگشت.[۱]
کیل قبل ازینکه با آرامش بپرسه، خودش رو آروم کرد.
”خب، درخواستت چیه؟“
رون بلافاصله درخواست خودش رو با کیل در میون گذاشت.
”ممکنه دو روز مرخصی بگیرم؟“
”اوه.“
کیل ناخودآگاه آهی گفت. اون احساس کرد که تودههای روی صورتش از بین رفتن و بعنوان هدیه دو تا تبر طلا و نقره دریافت کرده. کیل فنجون رو پایین گذاشت و دست رون رو گرفت، بعد برخلاف همیشه تند تند صحبت کرد.
”آره. ایده خوبیه. رون، تو برای دهها سال زحمت کشیدی و سخت کار کردی. تو باید از این ارباب جوان آشغال مراقبت میکردی. اگه استراحت میخوای، میتونی تا هر وقت که میخوای مرخصی بگیری. بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی اجازه داری همچین کاری انجام بدی.“
بله، کیل خیلی دوست داشت که رون یه استراحت طولانی داشته باشه. هرچند، رون باید قبل از حادثه تروریستی به پایتخت برمیگشت تا به چوی هان بپیونده، پس دو روز عالی بود. کیل بیصبرانه منتظر لذت بردن از دو روز آینده بدون دیدن چهرهی این قاتل بود.
رون با کنجکاوی به کیل که دستشو محکم گرفته بود نگاه کرد. هرچند، کیل سریع نگاهش رو از رون گرفت و کمد کنار تخت رو باز کرد. کیل یه کیسه پر از پول از کمد درآورد و نگه داشت.
توی گاوصندوق اقامتگاه، چکها و مقدار زیادی پول وجود داشت، ولی هنوزم پول زیادی توی این کیسه بود. کیل کل کیسه رو برداشت و توی دست رون گذاشت. اون پسر خانوادهای ثروتمند بود، و واقعا چیزی بجز پول برای دادن نداشت.
”بگیرش. چیز زیادی نیست، ولی برای خودت غذای خوشمزه بخر و از استراحتت لذت ببر.“
رون فقط با نگاهی توخالی و گیج به کیسه پولی که کیل توی دستش گذاشته بود خیره شد.
’برای خودم غذای خوشمزه بخرم و از استراحتم لذت ببرم.‘
این باعث شد رون فکر کنه برای چه مدته که داره مخفیانه زندگی میکنه. اون تمام این مدت رو صرف مراقبت از این آشغال کرده بود، این ارباب جوان توله سگ.
اون الان قصد داشت از این زندگی مخفیانه بیرون بیاد و شروع دوبارهای داشته باشه. ولی به احتمال زیاد آیندهاش پر از آشوب بود. اگه اون آدما واقعا به قاره غربی اومده بودن، درواقع قراره بدتر از آشوب و هرج و مرج باشه.
’پس باید پسرمو اینجا بذارم.‘
رون به ارباب جوانِ آروم روبهروش نگاه کرد.
”ارباب جوان، واقعا مشکلی پیش نمیاد؟“
کیل با هیجان جواب رون رو داد. اون دوست داشت اونقدر به رون خوش بگذره که دیگه قصد نداشته باشه پیش کیل بمونه.
”البته. رون، تو لیاقت و شایستگی لذت بردن از یه مرخصی رو داری.“
لیاقت. نقشه اصلی رون این بود که طی چند روز، بی سر و صدا، یا به تنهایی و یا با بیکراکس بره. با این حال، این محبت لعنتی مشکلساز بود. به همین دلیل استراحت دو روزه رو ذکر کرد. اون میخواست ببینه که این مردک گستاخ کوچولو چی میگه. اون کنجکاو بود که بدونه.
این ارباب جوان توله سگش حالا به لطف چوی هان میدونست که اون چجور آدمیه. رون هنوز چهرهای ملایم داشت، ولی نگاهش شروع به سرد شدن کرد.
”ارباب جوان، این پول خیلی زیاده. چیکار میکنید اگه من اینو بگیرم و فرار کنم؟“
’یا اینکه چون شنیدی من فرد قویای هستم میخوای فرار کنم؟‘
حتی با وجود اینکه سالها مجبور کردن خودش به لبخند زدن کلی چین و چروک روی صورتش ایجاد کرده بود، با نگاه تیزی به کیل خیره شده بود. رون میتونست واکنش کیل رو ببینه.
کیل پوزخند زد.
”فکر میکنی من شخصیتت رو نمیشناسم، رون؟ اگه قرار بود فرار کنی، یا بدون گفتن چیزی میرفتی یا فقط با قاطعیت میگفتی که داری میری. اشتباه میکنم؟“
این همونطوری بود که رون توی رمان رفت و کیل رو ترک کرد. اون به کنت چیزی نگفت و هرموقع که لازم بود مدت کمی از گروه چوی هان جدا بشه، قبل از رفتن راجب قراردادشون صحبت میکرد.
”… شما درست میگید. این قطعا درسته.“
رون با لبخندی سرش رو تکون داد. حالا که داشت بهش فکر میکرد، این ارباب جوان توله سگ روبهروش طی دهها سال گذشته، بیشتر از پسر خودش، بیکراکس، دیده بودتش. در حقیقت، ممکن بود کیل کسی باشه که رون فعلی رو بهتر از همه میشناخت.
’منم الان خیلی پیر شدم.‘
پیرمرد قبول کرد که داره پیر میشه. همونطور که حلقههای درخت همهشون یه دفعهای رشد نمیکردن، اثرات زمان هم از اون دور نمونده بود. اون بعدش شروع به صحبت کرد.
”وقتی به کاخ سلطنتی برید برای خدمت به شما برمیگردم.“
”اگه واقعا میخوای.“
رون به کیل خونسرد و بیعلاقه نگاه کرد و کیسه پول رو کنار گذاشت.
اون نمیتونست اجازه بده که کیل بدتر از خانواده سلطنتی یا بقیه اشراف زادهها وارد کاخ سلطنتی بشه. رون نمیخواست کسی به ارباب جوان تولهاش که بزرگ کرده بود با تحقیر نگاه کنه یا اینکه دست کم گرفته بشه.
این قرار بود آخرین وظیفهاش قبل از رفتن باشه.
”پس الان میرم بیرون.“
”حتما، حتما.“
کیل درحالی که روی تختش مینشست برای رون دست تکون داد و برای اولین بار بعد از مدت طولانیای، شب و خوابی فوق العاده داشت.
وقتی روز بعد، کیل تقریبا نزدیک زمان ناهار از خواب بلند شد، رون صبح زود برای مرخصیش رفته بود. به لطف اون، نائب پیشخدمت هانس مسئول خدمت به کیل شد.
”آقای رون گفت اگه من نباشم خیالش راحت نمیشه. هاها، حدس میزنم من یجورای شگفت انگیزم؟“
”میشه فقط ساکت باشی؟“
کیل هانس رو نادیده گرفت و به بیرون در اتاق باز نگاه کرد. چوی هان از صبح زود بیرون در ایستاده بود. کیل درحالی که داشت فکر میکرد چخبره به چوی هان خیره شده بود، و چوی هان بدون اینکه حتی ازش پرسیده بشه جواب داد.
”آقای رون ازم خواست که ازتون محافظت کنم.“
’رون به چی فکر میکرد؟‘
وقتی کیل یه فنجون از هانس دریافت کرد، چهره جدیای داشت. اون بعدش اخم کرد.
”هانس. چرا برام لیموناد آوردی؟“
”ببخشید؟ ارباب جوان، مگه شما لیموناد دوست ندارید؟“
هعی. کیل آهی کشید و لیموناد رو خورد. بهتر از آب سرد برای بیدار شدن و آروم کردن معدهاش بود.
چوی هان همونطور که کیل و هانس رو از بیرون اتاق تماشا میکرد، یاد مکالمهای که شب قبل با رون داشت افتاد.
’داری جایی میری؟‘
’بله.‘
’کجا؟‘
’جایی نیست که بچهای مثل تو لازم باشه بدونه.‘
’اومدی بخاطر کیل–نیم باهام حرف بزنی؟‘
’درست فهمیدی.‘
این چیزی بود که رون قبل از صبح زود رفتنش گفت. چوی هان بجای رون پیشخدمت، رون قاتل رو دید که از اقامتگاه خارج شد.
”چوی هان.“
وقتی کیل صداش زد، چوی هان به خودش اومد. کیل از تخت بلند شده بود و داشت سمت سرویس بهداشتی میرفت. کیل از چوی هان، که داشت نگاهش میکرد سوالی پرسید.
”لاک بیداره؟“
”بله قربان.“
مردم قبیله گرگها واقعا توانایی احیایی سریعی داشتن. کیل به ساعت نگاه کرد. بیلوس قلّکی، پسر حرومزادهی رهبر گیلد تاجران فلین، بزودی به پایتخت میرسید. کیل قول داده بود باهاش مشروب بنوشه و از قبل تصمیم گرفته بود که کجا قراره با هم ملاقات کنن. همون مسافرخونهای بود که به چوی هان گفته بود وقتی به پایتخت رسید، اونجا بمونه. اون مسافرخونه همچنین یه بار داشت که بخاطر الکلاش معروف بود.
’و چیزی که چوی هان و بیلوس رو به هم متصل میکنه اونجاست.‘
کیل به تاجری که الان با اون ۱۰ تا بچه گرگ بود فکر کرد و پرسید.
”درمورد بچهها و تاجر توی مسافرخونه چی؟“
”داشتم فکر میکردم شما میتونید توی راه برگشت از گردهمایی و ملاقاتتون یه سری بهشون بزنید.“
”… گردهمایی؟“
هانس به کیل گیج نزدیک شد و شروع به صحبت کرد.
”ارباب جوان، اون دعوت از اشرافزادههای شمال شرقی.“
”آه.“
کیل این موضوع رو فراموش کرده بود چون اون اشراف رو چندان مهم نمیدونست. اون کمی اخم کرد و به شک افتاد که باید چیکار کنه. اون باید چه کارای آشغال منشانهای توی گردهمایی انجام میداد؟ کیل، کیم راک سو، هیچوقت با این افراد ملاقات نکرده بود، ولی اهمیتی نداشت. اون به یه دلیلی بعنوان آشغال شناخته میشد.
”و اون مهمون هم مایلن با شما صحبت کنن.“
”راجب خانم رزالین صحبت میکنی؟“
”بله. ایشون گفتن بر اساس برنامهتون هر زمان که بخواید براشون ممکنه.“
رزالین دختر باهوشی بود. اون احتمالا تا حالا مشکوک شده بود که احساس مانای دیروز از یه اژدهاست. اون احتمالا تا حالا هیچوقت اژدهایی ندیده بود، ولی همچین مانای قدرتمندی از هیچ چیز دیگهای جز یه اژدها نمیتونست منشا بگیره.
کیل در سرویس بهداشتی رو باز کرد و همونطور که وارد میشد به هانس دستوری داد.
”من صبحانه رو تو اتاقم میخورم، پس آمادهاش کن. بعد از اون، از خانم رزالین بپرس که دوست داره با هم صبحانه بخوریم یا نه.“
”بله، ارباب جوان. متوجهم. هرچند، الان اواسط روزه، پس قراره ناهار باشه.“
”… هانس.“
”فورا آمادهاش میکنم!“
کیل چپ چپ به هانس، که قاطعانه و باانرژی جواب داد نگاه کرد و آخرین دستورش رو قبل از بستن در سرویس بهداشتی داد.
”آه، و در تراس رو باز بذار.“
’اژدهای سیاه باید بتونه بیاد داخل.‘
خیلی عجیب بود که اون فقط در صورتی میتونست خوب بخوابه که فقط بیرون، و روی یه درخت کنار پنجره باشه.
* * *
”پس من الان میرم که رزالین–نیم رو بیارم.“
”باشه.“
کیل روی یه صندلی کنار غذا، که برای بعضی صبحانه و برای بعضی دیگه ناهار بود نشست و هانس رو بیرون فرستاد. بنظر میرسید بیکراکس حسابی تلاش کرده بود، چون که غذاهای روی میز فوق العاده بنظر میرسیدن. میز پر از غذا بود، چون که احتمالا دو وعده رو یکباره خواسته بود.
”کیل–نیم.“
چوی هان بهش نزدیک شد.
”تا شما غذا میخورید من میرم با لاک بمونم.“
”حدس میزنم شما دو تا نوبتی ازش مراقبت میکنید.“
چوی هان با خجالت به حرف کیل لبخند زد. اگرچه لاک بسرعت درحال بهبودی بود، اما هنوز روی تخت دراز کشیده بود و رزالین و چوی هان نوبتی ازش مراقبت میکردن. البته، سهم رزالین توی مراقبت ازش بیشتر بود.
”آن و هانگ هم دارن به مراقبت ازش کمک میکنن.“
”آره جون عمهشون.“
چوی هان فقط میتونست در برابر حرفهای کیل سکوت کنه. آن و هانگ توی اتاق لاک مونده بودن. ولی این چیزی بود که دو تا بچه گربه قبل از رفتن بطور مخفیانه به کیل گفته بودن.
’فکر میکنم ما برای کشتن فردی از قبیله گرگها خیلی ضعیفیم. حتی اگه ما وارد حالت برزرک بشیم، احتمالا میبازیم. ما باید یه راهی برای لِه کردن افرادی مثل اون پیدا کنیم.‘
’درسته، باید یه راهی پیدا کنیم. بخاطر همینه که میریم کمی مطالعه کنیم.‘
آن و هانگ اونجا نبودن که از لاک پرستاری و مراقبت کنن، بلکه برای تعیین نحوه کشتن چنین دشمنایی در آینده به اونجا رفته بودن.
”اما هنوزم لاک با داشتن دو تا بچه گربه در کنارش آروم بنظر میاد.“
”… فکر کنم عالیه.“
کیل علاقهای نداشت که حقیقت رو به چوی هان بگه. چوی هان قبل از اینکه آروم شروع به حرف زدن بکنه، اطراف رو بررسی کرد تا مطمئن بشه اژدهای سیاه توی اتاق نیست.
”من به لاک یا رزالین نگفتم که چون شما ازم خواستید، اونارو با خودم آوردم.“
”آفرین.“
”بهتون که گفتم مخفی نگهش میدارم.“
چوی داشت روی رازدار و قابل اعتمادش رو به کیل نشون میداد. شاید بخاطر عهد و سوگند دیروز بود، ولی چوی هان نمیدونست که کلمات چقدر میتونن فریبنده باشن. اون نمیدونست که چطور میشه از کلمات به نفع طرف دیگه استفاده بشه.
خدای مرگ فقط از کلمات و تفسیر خود کیل پیروی میکرد چون اون کسی بود که زندگیش رو گرو گذاشته بود.
’بخاطر همینه که اشراف دست کم یک هفته رو صرف آماده سازی اون چیزی که قراره موقع عهد مرگ بستن بگن، میکنن. اونا معمولا حداقل دهها صفحه متن برای گفتن دارن.‘
کیل قبل از شروع صحبت با چوی هان که بنظر میرسید واقعا بهش اعتماد داره، درمورد اینکه چطور قراره از اون در آینده استفاده کنه فکر کرد.
”چوی هان، گفتی اگه دوباره اون جادوگر خونخوار رو ببینی میکشیش؟“
”بله.“
کیل سرش رو برای جوابی که بدون تردید داده شده تکون داد و به صحبت ادامه داد.
”من بهت میگم که چطور اون شخص رو پیدا کنی.“
نگاه چوی هان شروع به عوض شدن کرد. ولی حرف کیل هنوز تموم نشده بود.
”البته، ما باید اول از حادثهی تروریستی جلوگیری کنیم.“
حالت چهره چوی هان طوری بنظر میرسید که انگار از کیل میخواست فورا بهش بگه، اما لحظهای که اون دهنش رو باز کرد، صدای زده شدن در و به دنبالش صدای هانس شنیده شد.
”ارباب جوان، من رزالین–نیم رو آوردم.“
کیل سرشو برای چوی هان تکون داد و از روی صندلی بلند شد. چوی هان هم بیسر و صدا بلند شد و در رو باز کرد. هانس و رزالین از در باز شده داخل شدن. هانس از چارچوب در جلوتر نیومد و با آرامش به مطالبی که از قبل گفته بود اضافه کرد.
”ارباب جوان، رزالین–نیم، لطفا اگه به چیزی نیاز داشتید بهم خبر بدید.“
هانس بعدش تعظیم کرد و از اتاق خارج شد. چوی هان هم پشت سرش راه افتاد.
”رزالین، من پیش لاک میمونم.“
”باشه.“
وقتی که اون دوتا رفتن، فقط رزالین و کیل توی اتاق باقی موندن. رزالین، آروم و در عین حال سرد بنظر میرسید.
”بابت دعوت ممنونم، ارباب جوان کیل.“
”چیزی نبود، خانم رزالین.“
کیل به صندلی روبهروش اشاره و شروع به صحبت کرد.
”خیلی چیزا هست که باید راجع بهشون صحبت کنیم.“
”ارباب جوان، فکر کنم شما دوست ندارید حاشیه برید؟“
رزالین با پرسیدن سوالش شروع به لبخند زدن کرد و کیل، به پنجره باز تراس نگاه کرد و حرف زد.
”بیا تو.“
تو یه چشم به هم زدن، رزالین سریع چرخید. اون میتونست برگهایی رو ببینه که توی اتاق شناور بودن. اون نمیتونست هیچ کاری جز لرزیدن انجام بده.
با این حال، اون دیشب تونسته بود منطقی به همه چیز فکر کنه. موقع مراقبت از لاک بهش فکر کرده بود. جادوی سه لایه و توانایی انجام دادن چنین کاری. واقعا فقط یه جواب براش وجود داشت.
رزالین نگاهش رو از برگهایی که سمتشون شناور بودن گرفت و به کیل داد و پرسید.
”اژدها. یه اژدها–نیمه؟“
جادوگرا واقعا به اژدهایان احترام میذاشتن. حالت و رفتار اون نشون دهنده همین موضوع بود. کیل نیشخند زد و سمت برگهای شناور حرف زد.
”خودتو معرفی کن.“
در یک آن، برگهایی که بالای میز، یا اگه بخوای دقیقتر بگی، بالای استیک شناور بودن، تبدیل به یه اژدهای سیاه شدن. اژدها جادوی نامرئی خودش رو برداشته بود.
”مم.“
رزالین حتی نمیتونست آه بکشه، انگار که کاملا شوکه شده بود. حتی با وجود اینکه میدونست این قراره یه اژدها باشه، اما بازم براش شوکه کننده بود. کمتر از ۲۰ اژدها توی هر دو قارهی غربی و شرقی وجود داشت، اما چنین موجودی در حال حاضر جلوی چشماش بود.
اونا به این دلیل شناخته میشدن که هیچوقت لونه و قلمروی خودشون رو ترک نمیکردن و از زندگی بعنوان شگفتانگیزترین موجودات جهان لذت میبردن.
بعلاوه، اژدهایان هم پادشاه مانا و هم پادشاه طبیعت بودن.
اونا همچنین موجوداتی بودن که تنهایی رو ترجیح میدادن. اگرچه تایید شده بود که ۲۰ اژدها در جهان وجود داشت، ولی همهشون رنگهای متفاوتی داشتن و بصورت قابل ملاحظهای، شخصیتها، عادات و ویژگیهاشون گوناگون و متفاوت بود.
برج جادوگری اینو خیلی جالب میدونست. چرا اونا حتی بعد از بزرگ شدن زیر نظر والدینشون از نظر رنگ و شخصیت متفاوت بودن؟
فقط یه توضیح براشون وجود داشت.
’اژدهایان موجودات مغروری هستن که میخوان از بقیه متفاوت باشن.‘
اونا میخواستم تا زمانی که زندهان، منحصر بفرد و خاص باشن. این امر حتی بین خود قبیله اژدهایان هم صدق میکرد.
چنین موجودی حالا جلوی چشمای رزالین بود.
اژدهای جوونی بود، اما مانایی که میتونست ازش حس کنه و نگاه خاص یه اژدها بهش میگفت که واقعا مثل هر اژدهای دیگهایه.
اژدهای سیاه تو سکوت کمی رزالین رو بررسی کرد و سرشو برگردوند.
رزالین نمیدونست که درمورد این کار اژدها چی بگه. بعد از انجام این کار، اژدها جلوی استیک حرکت کرد و حرف زد.
”من گشنمه.“
”… شروع کن، میتونی بخوریش.“
کیل درحالی که جواب میداد سرشو تکون داد و به رزالین پیشنهاد نشستن داد.
”ما هم باید بخوریم.“
”آه… بله.“
رزالین موقع نشستن چهرهی غیرمتمرکزی داشت. اون میتونست در مقابلش اژدهای سیاه رو درحال خوردن استیک ببینه، درحالی که کیل، بخاطر اینکه باید تو گردهمایی اشرافزادههای شمال شرقی شرکت میکرد لباسهای شیکتر و تجملیتری پوشیده بود، داشت با ظرافت سوپ میخورد.
اگه راجب این موضوع توی برج جادوگری چیزی بگه، هیچکس باورش نمیشد.
هرچند، رزالین به اون چیزی که مقابل چشماش میدید و همچنین بقیه حواس پنج گانهاش باور داشت. هر چیزی رو توی طبیعت میشد با حواس پنج گانه حس کرد.
”… این خیلی فوقالعادهاس که یه جادوگر مثل من میتونه چنین منظرهای رو ببینه. یه اژدها با یه انسانه.“
رزالین به منظره روبهروش باور و اعتقاد داشت و نظر صادقانهاش رو ابراز کرد. کیل اهمیتی نداد که جواب بده، ولی اژدهای سیاه از خوردن استیک دست کشید تا به رزالین نگاه کنه. اون بعدش سرشو چرخوند تا به کیل نگاه کنه.
صورت یه خزنده بود، ولی حالت چهرهاش به وضوح قابل دیدن بود. اژدهای سیاه درحالی که داشت به کیل، که هنوز داشت سوپش رو میخورد نگاه میکرد، اخم کرد و حرف زد.
”خیلی ضعیفه. مورچه ازش بهتره. دلیلش همینه.“
”قطعا همینه.“
هم کیل و هم دراگون موافقت کردن. رزالین با کنجکاوی این رو تماشا کرد و بالاخره سرشو تکون داد.
”یه وعده غذایی با ارباب جواب کیل و اژدها–نیم. باعث افتخاره.“
رزالین آروم بود و با ظرافت چنگالش رو بلند کرد. کیل درحالی که به خوردن سوپش ادامه داد، حالت چهرهاش رو تماشا کرد.
’اون واقعا یه فرد شجاعه.‘
اگه هر جادوگر دیگهای بود الان بیوقفه میلرزید و اژدها رو ستایش میکرد. اونا بعدش از اژدها میخواستن که حتی اگه شده کمی راجب مانا یا جادو بهشون آموزش بده. جادوی اژدها چیزی بود که هر جادوگری رو توی قاره دیوونه میکرد.
کیل شروع به صحبت با رزالین که داشت غذاش رو با سالاد شروع میکرد، کرد.
”لطفا تا زمانی که دوست دارید اینجا بمونید.“
”ارباب جوان کیل.“
”بله؟“
”من راجب سه چیز کنجکاوم. یکیشون پیش از این حل شد، پس دو تا دیگه مونده. میتونم درموردشون بپرسم؟“
”لطفا بپرسید.“
اولین مورد احتمالا درمورد اژدها بود. کیل بعد از مدتها فکر کردن تصمیم گرفته بود تا وجود اژدها رو به رزالین نشون بده. اون احساس میکرد که اینطوری براش مفیدتره.
اون احساس میکرد که میتونه دو تا سوال دیگه رو هم پیشبینی کنه.
”این دومین چیزیه که درموردش کنجکاوم.“
رزالین سوالش رو با آرامش و صادقانه پرسید.
”مشکلی نیست که اینطوری اجازه بدید کسی که دعوت نشده توی محل اقامتتون بمونه؟ حتی اگه یه جادوگر باشم، بعنوان یه اشرافزاده شما باید در معاشرت با غریبهها حساس باشید.“
کیل به آسونی اون سوال رو جواب داد.
”مشکلی نیست چون شما کسی هستید که چوی هان آورده.“
کیل نیم نگاه گذرایی به اژدهای سیاه که داشت استیک میخورد انداخت و دوباره به رزالین نگاه کرد و ادامه داد.
”من این پسر رو هم دارم.“
اژدهای سیاه به این حرف جوابی نداد. هرچند، اون بال خودش رو تکون داد و صورتش رو توی بشقاب استیک فرو برد و حتی سریعتر از قبل شروع به بلعیدن استیک کرد. رزالین اژدها رو برای یه مدت طولانی تماشا کرد و بعد، مردمکهای قرمزش روی کیل، که داشت استیک ماهی سالمون میخورد برگشت.
”… متوجهم. پس اینم سومین سوال منه.“
کیل از خوردن استیک ماهی سالمون دست کشید و به رزالین نگاه کرد. اونا چشم تو چشم شدن و کیل میتونست مردمکهای قرمز اون رو ببینه. در اصل، رزالین موقع ورود به پایتخت، رنگ مردمکاشو با جادو از قرمز به مشکی تغییر داد. اون همون کارو با رنگ موهاش انجام داد. هرچند، درحال حاضر اینطور نبود.
رزالین سوالش رو پرسید.
”چرا با اینکه مقام شما یه اشراف زادهاس، با من انقدر محترمانه صحبت میکنید؟“
کیل لیوان شراب کنار استیک ماهی سالمون رو بلند کرد و جرعهای از شراب سفید رو نوشید. اون بعدش شروع به صحبت کرد.
”موهای قرمز، مردمکهای قرمز و یه جادوگر. بعدشم که به گفته خودتون اسمتون رزالینه.“
عجیب بود وقتی یه نفر هویتش انقدر واضح بود، وانمود کنی که راجع بهش نمیدونی.
کیل درحالی که پرسید، شروع به لبخند زدن کرد.
”پرنسس–نیم، نباید شما از محترمانه صحبت کردن با من دست بکشید؟“
[۱] هردوی این اصطلاحات، کرهای هستن. اصطلاح اول در فارسی یعنی فردی که میاد ابروشو درست کنه، ولی میزنه و چشمشم کور میکنه. اصطلاح دوم یعنی فردی که هم خدا و هم خرما رو میخواست و در آخرم هیچی عایدش نشد.