چپتر ۳۵: ثابت بودن (۲)

رزالین لبخند زد.

شنیده بودم تو یه آشغالی، اما فکر کنم یه دروغ بوده.“

رزالین بلافاصله تن غیرمحترمانه به کار برد، درست جوری که کیل انتظار داشت. با اینکه بیشتر مردم نمی‌دونستن پرنسس یه پادشاهی دیگه چه شکلیه اما نجیب‌زادگان استثنا بودن.

نجیب‌زادگان رده پایین‌تر شاید سختشون بود این اطلاعاتو بدست بیارن ولی برای رده کنت، مثل خانواده هنیتوس، داشتن اطلاعات نجیب‌زادگان کشور همسایه یه چیز پایه بود. نجیب‌زاده بودن کار سختی بود.

کیل جواب رزالین رو داد.

معروف به آشغال بودنم صحت داره. هرچند، یه جادوگر باید از روی حواس پنج گانه‌ش قضاوت کنه.“

درسته ارباب جوان کیل. ما فقط چیزهایی که خودمون تجربه می‌کنیم رو باور می‌کنیم.“

کیل حس کرد نحوه حرف زدن رزالین عجیبه. اون به عنوان پرنسس باهاش غیرمحترمانه حرف می‌زد اما وقتی خودشو به عنوان عضوی از جادوگران مورد خطاب قرار می‌داد از کلمهمااستفاده می‌کرد و محترمانه حرف می‌زد. هویتش به عنوان یه جادوگر خیلی براش مهم بود.

اما پرنسسنیم.“

رزالین.“

واقعا خوشش نمی‌اومد مثل پرنسس باهاش برخورد بشه.

باشه پس. بانو رزالین، سوالاتون تموم شد؟

بله. تموم شد.“

اون حین جواب لبخند زد.

ارباب جوان کیل، ظاهرا دوست ندارین خودتونو درگیر چیزایی که به من مربوط میشه بکنید.“

با اینکه کیل می‌دونست اون یه پرنسسه فقط بهش گفت که از اینجا موندن لذت ببره و بعدش بره. نه اینکه رفتارشو بی احترامی دیده باشه. در اصل ترجیح می‌داد همینجوری باشه. اگه می‌خواست بهش خوب رسیدگی بشه، همون اول کاری اسم کامل و هویتشو می‌گفت.

اون نمی‌خواست خوب و محترمانه بهش رسیدگی بشه هرچند علاوه بر اون از کیل ممنون بود که بهشون در مورد وضعیت لاک اطلاعات داده بود.

جدی؟ فقط اینجوری رفتار کردم چون پرنسسنیم ظاهرا ترجیح می‌دادن اینطوری باشه.“

دروغگو.‘

رزالین حرف کیل رو فقط یه بهونه می‌دونست.

انسانی که با یه اژدها سفر می‌کنه. مردم اونو به عنوان یه آشغال می‌دونستن ولی در واقعیت اصلا اینجوری نبود. می‌تونست به راحتی هویتشو لو بده اگه واقعا می‌خواست.

اون از کیل که جوری لبخند می‌زد انگار هیچی نمی‌دونه تشکر کرد.

ظاهرا به پادشاه روآن خبر ندادید. خیلی ممنون.“

قابلی نداشت. چیزی مثل این باید اول به خواسته خود اون فرد باشه.“

کیل فکر کرد اگه حضور رزالین رو گزارش بده سر و کله‌ی پادشاه نائب السلطنه تو این عمارت پیدا میشه.

حق با شماست ارباب جوان کیل. من تمایل ندارم هویتمو لو بدم. اگه در آینده این موضوع باعث دردسرتون شد بهشون بگید این من بودم که گفتم جامو گزارش ندید. من یه پیغام آور می‌فرستم که حرفتونو تایید کنه.“

باشه.“

ممنون که گذاشتید اینجا بمونم. سرمو به کار خودم گرم می‌کنم و باعث دردسر نمیشم.“

باعث دردسر نمیشم.‘

کیل از رزالین تشکر کرد چون دقیقا جوابی رو داد که بیشتر از همه چیز می‌خواست بشنوه.

ممنون.“

قابلی نداشت، تنها کاریه که می‌تونم بکنم.“

رزالین تشکرات کیل رو کنار زد و به خوردنش ادامه داد. کیل و رزالین، اون دو دیگه نیازی به حرف زدن نداشتن. رزالین فقط هر چند وقت یه بار از گوشه چشم به اژدها نگاه می‌کرد.

نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره. به عنوان یه جادوگر، نگاهش فقط روی اژدها بود. اژدها دست از خوردن سوسیسی که قرار بود برای کیل باشه کشید و به رزالین نگاه کرد. بعد از نادیده گرفتن نگاه‌های پی در پی رزالین، بالاخره دهن باز کرد.

غذای خودتو بخور. این مال منه.“

اژدهای سیاه بشقابشو به خودش نزدیک کرد. کیل خیلی عادی داشت بشقاب اژدها رو پر می‌کرد. اژدهای سیاه داشت به مزه استیک معتاد می‌شد چون مزه‌ش با گوشت خام فرق داشت، به علاوه غذاهای مختلف دیگه که روی میز بودن.

رزالین از گوشه چشم به کیل نگاه کرد و کیل پنهانی چهار تا انگشتشو بالا برد، جوری که اژدها نفهمه. رزالین با فهمیدن معنی پیام کیل لبخند زد و جواب اژدها رو داد.

بله اژدهانیم‌. من جرعت نمی‌کنم به غذای شما دست بزنم.“

اژدهای سیاه دوباره شروع به خوردن غذاش کرد و رزالین و کیل هم همین کارو کردن.

غذا در آرامش خورده شد.

بعد از اینکه تموم شد، کیل سوار کالسکه شد تا به گردهمایی نجیب‌زادگان شمال شرقی بره. نجیب زادگان شمال شرقی تنها ۱۰ خانواده بودن. اگه بارون یا القاب پایین‌تر رو در نظر می‌گرفتی بیشتر می‌شدن ولی ستون و پایه شمال‌شرقی این ۱۰ خانواده بودن. بین این ۱۰خانواده، سه نفر بودن که مدت زیادی با خانواده هنیتوس دوست بودن.

چه مخمصه‌ای.“

برای همین کیل نگران بود. چوی هان که به عنوان محافظ دنبالش می‌اومد از روی احتیاط پرسید.

چی شده؟ اگه کمکی از دستم برمیاد لطفا بهم بگید.“

هیچی. لازم نیست بدونی.“

کیل تند و کوتاه جواب داد و دوباره تو افکارش غرق شد. چوی هان کیل رو تحت نظر گرفت و اونم نگران شد. اولین بار بود چوی هان کیل رو انقدر نگران می‌دید.

کیل نمی‌دونست چیکار کنه.

چجور غوغایی باید به پا می‌کرد تا واقعا شبیه آشغال به نظر بیاد؟

کیل از وقتی گیر بارهای سنگینی مثل چوی هان و اژدهای سیاه افتاده بود به یه نتیجه‌ای رسید. اون تو دو راهی گیر کرده بود که چجوری یه آشغال باشه.

نجیب‌زادگان شمال‌شرقی در گذشته رفتار آشغال کیل رو دیده بودن. حتی ممکن بود خبر کارای آشغال کیل تو منطقه هنیتوس به گوششون رسیده باشه. برای همین باید بیشتر مواظب می‌بود، نه، باید بیشتر غوغا به پا می‌کرد.

هممم.“

کیل به دستای خودش نگاه کرد. مثل یه حرومزاده واقعی رفتار کنه؟ این یه راه بود تا خودشو آشغال ترین آشغال‌ها نشون بده. وقتی کیل داشت فکر می‌کرد که چجوری می‌تونه بد رفتار کنه، کالسکه جلوی عمارت ایستاد. بخاطر اینکه همه نجیب‌زادگان شمال‌شرقی تو یه محدوده از پایتخت یه عمارت داشتن، راهشون زیاد دور نبود.

خوش اومدید ارباب جوان، کیلنیم.“

کیل متوجه خدمتکار پیری که بهش جلوی در خوشامد گفت شد و به ساختمونی که پشت خدمتکار بود نگاه کرد.

اون عمارت کنت ویلزمن بود. منطقه کنت ویلزمن قسمت های ابتدایی شمال‌شرقی واقع شده بود، اون نه خیلی قوی بود نه خیلی پولدار. برای همین تونسته بود رابطه خوبی با کنت هنیتوس تو شمال‌شرق بسازه، جایی که هیچ دوک یا مارکوئسی نداشت. کنت هنیتوس این ارتباط رو دوست داشت چون برای کسی مثل اون که منطقه‌ش دور ترین نقطه‌ی شمال‌شرق واقع شده بود، آشنا بودن با یه نفر در نزدیکی پایتخت مفید بود.

کیل به جانشین کنت ویلزمن فکر کرد.

اریک ویلزمن.‘

نائب پیشخدمت هانس از روی احتیاط کیل رو قبل از اومدن به گردهمایی نصیحت کرده بود.

ارباب جوان، این خیلی خوبه که ارتباط خوبی با ارباب اریک دارید ولی این مسئله رو مطرح کردم که ازتون بخوام تصمیم بگیرید جلوی بقیه نجیب‌زادگان خیلی با هم صمیمی برخورد نکنید.‘

این باعث شد کیل بفهمه صاحب اصلی این جسم خیلی به اریک نزدیک بوده. هرچند اطلاعاتی که در مورد اریک تو گزارش نجیب‌زادگان بود، اون رو به عنوان فردی خوب و کمی مقید معرفی کرده بود.

ارباب جوان کیل، مایلید شما رو تا داخل راهنمایی کنم؟

باشه.“

کیل به دنبال خدمتکار پیر، وارد عمارت ویلزمن شد.

اریک ویلزمن، گیلبرت چتر و آمیرو اوبار. این سه نفر داخل عمارت بودن. کیل همزمان با ورودش داشت فکر می‌کرد چجوری باید نقش بازی کنه.

در آخر اصلا لازم نبود نگران این چیزا باشه.

کیل. تو حداقلش به حرف این هیونگ گوش کردی، نه؟

کیل حالت گیجی تو چهره‌ش بود. اریک ویلزمن با دیدن واکنش کیل عینکشو بالا داد. الان، کیل پشت میز نشسته بود در حالی که سه نجیب‌زاده احاطه‌ش کرده بودن انگار می‌خواستن ازش بازجویی کنن.

عجیبه.‘

ولی جو جای اینکه مثل بازجویی باشه بیشتر شبیه دلداری دادن بود. اریک ویلزمن شروع به صحبت کرد.

برات دردسر نمیشه؟

آمیرو، دختر وایکنت اوبار و گیلبرت، پسر بارون چتر خودشونو وارد بحث کردن.

درست میگه. ارباب جوان کیل، شنیدم شما از تشریفات رسمی آزار دهنده بدتون میاد.“

ارباب جوان کیل، این اشتباه نیست اگه یه نفر از چیزی بدش بیاد.“

این حسو بهش می‌داد که اونا دارن به یه بچه دلداری میدن. کیل جوابشونو داد.

بله، رو مخه.“

دیدی! همینه!“

تپ.

اریک اروم ضربه‌ای به میز زد. نه اینکه عصبانی باشه بلکه بیشتر یه حرکت ناخودآگاه بود.

اون به کیل نگاه کرد، کسی که قبلا یه بچه بامزه و بانمک بود تا اینکه یه روز بزرگ شد و تبدیل به یه آشغال شد و آروم ادامه داد.

برای همین لازم نیست چیزی بگی یا کاری کنی. فقط یه جا وایسا! یه جا بمون و ما همه کارارو خودمون برات انجام می‌دیم. تو که در هر صورت از چیزای آزاردهنده و تشریفات بدت میاد.“

کیل با حالت مجذوب شده‌ای جواب داد.

من خیلی تو یه جا موندن ماهرم.“

چی؟ می‌تونی؟ اوه اره. تو می‌تونی. تو این کار خیلی خوبی.“

اریک خیلی مقید بود ولی شخصی بود که نگران همه چیز می‌شد. اما این بخاطر این بود که اون فکر همه چیزو قبل از اینکه اتفاق بیفته می‌کرد.

اون شروع به صحبت با کیل کرد، کسی که از دیروز تبدیل به بزرگترین نگرانیش شده بود وقتی فهمید کیل واقعا کسیه که به پایتخت اومده. دو نفر دیگه جوری به اریک نگاه کردن که انگار دارن تشويقش می‌کنن.

بعضی از نجیب‌زادگان شمال‌شرق ممکنه بخوان اذیتت کنن. اونایی که با مارکوئس استان یا یه دوک دیگه همدست شدن حتما اینکارو می‌کنن. اما تنها کاری که باید بکنی اینه که یه جا بمونی و ما همه کارارو برات انجام می‌دیم. نظرت چیه؟

این چیزی بود که اریک بیشتر از همه نگرانش بود. از بین ۱۰ خانواده پایه، تنها ۴ خانواده بودن که با کسی همدست نشده بودن. بقیه نجیب‌زادگان با مقامات بالاتر که خارج از شمال‌شرق بودن، همدست شده بودن، اونا حاضر بودن کل گروه نجیب‌زادگان شمال‌شرقی رو به بالادستی‌هاشون بفروشن.

اونا باید محتاط می‌بودن، محتاط و حتی محتاط‌تر. این گروه چهار خانواده‌ای باد تو مرکز قرار می‌گرفتن. این روششون برای قوی‌ترین گروه شدن تو شمال‌شرق بود و برای این کار خانواده هنیتوس ثروتمند نباید تو پایتخت دردسر ایجاد می‌کرد.

اریک و همچنین دو نفر دیگه در سکوت منتظر جواب کیل موندن.

عالی میشه.“

کیل با جوابش لبخند ملایمی بر لب داشت. اریک فکر کرد کیل هنوز اون بچه خوب مثل گذشتست البته تا زمانی که چیزی ننوشه و شروع به صحبت کرد.

علاوه بر اون می‌خوام که با هم به شاهزاده ادای احترام کنیم. مطمئنم که اینم برات آزاردهنده‌س و می‌خوای مستقیم بری سر نوشیدن ولی اینجوری سخت میشه. تا زمانی که اون ادای احترام رو انجام بدی ما به همه چیزای دیگه رسیدگی می‌کنیم!“

اوه؟

کیل پوزخند زد. این جو براش جالب بود. اون شیشه مشروبی که جلوش بود برداشت. کیل می‌تونست منقبض شدن گیلبرت رو ببینه.

کیل فکر کرد این موضوع عجیب هم هست. ممکنه اون آشغال باشه ولی از اونجا که همشون تو یه کشتی بودن تنها کاری که می‌تونستن بکنن این بود که مواظبش باشن. دهنشو با مشروب خیس کرد و گفت.

این عالیه.“

درسته نه؟

اریک لبخند درخشانی بر لب داشت در حالی که عینکش نور لوسترو منعکس می‌کرد.

کیل تصمیم گرفت پیشنهاد سه تا نجیب‌زاده که می‌گفتن هیچکاری نکنه و مواظبش باشن رو قبول کنه. اون خیلی از این نقشه خوشش اومده بود.

تنها کاری که باید بکنی اینه که بیای، بشینی اونجا و ریلکس کنی.“

عالی. خیلی عالی بنظر میاد.“

این پیشنهاد خیلی خوبی بود، از اون پیشنهادا که کیل دوست داشت. اون با آرامش غذایی که جلوش بود خورد و به این فکر کرد که اومدن به این دورهمایی ایده خوبی بود. هرچند اریک، گیلبرت و آمیرو گاردشون رو پایین نگرفتن. کیل هنیتوس آدمی بود که حتی تو گردهمایی نجیب‌زادگان شمال‌شرق هم شیشه‌ی الکل به بقیه پرتاب می‌کرد، با وجود اینکه همه چیز خوب بنظر می‌رسید.

اونا مخصوصا محتاط بودن چون اومده بودن تا شاهزاده رو راضی کنن که تو خط ساحلی شمال‌شرقی سرمایه گذاری کنه، جایی که خانواده های گیلبرت و آمیرو قرار داشتن.

مشروب منطقه هنیتوس واقعا عالیه.“

البته کیل بخاطر اطلاعاتی که هانس بهش داده بود در مورد خواسته‌ی اون دو خانواده که دنبال سرمایه‌گذاری شاهزاده بودن، خبر داشت. چهار خانواده اطلاعات خودشون رو بدون راز و مخفی کاری بین همدیگه در میون می‌ذاشتن. هرچند کیل می‌دونست این سرمایه گذاری از طرف شاهزاده ممکن نیست.

چجوری می‌تونه سرمایه‌گذاری کنه درحالی که یه جنگ قرار بود به زودی از سمت جنوب قاره غربی آغاز بشه؟ اگه ناوگان‌های جنگی بود قضیه فرق می‌کرد.‘

چهار نجیب‌زاده هر چندوقت با هم حرف زدن و به غذا خوردن ادامه دادن. بالاخره سه نجیب‌زاده بعد از دیدن اینکه کیل تو کل زمان غذاخوردن حادثه‌ای درست نکرد، آروم شدن.

اونا خیلی از این گردهمایی راضی بودن.

***

کیل بعد از برگشتن به عمارت خودش یکم استراحت کرد تا اینکه شنید چوی هان برگشته و باعث شد کیل اونو به اتاقش صدا بزنه.

کیلنیم با من کاری داشتید؟

مسافرخونه؟

خوبن. خداروشکر بچه ها خیلی پر انرژین.“

کیل با فکر کرد به ۱۰ تا بچه پر انرژی از قبیله گرگ‌ها رنگ و روش پرید. از طرف دیگه، چوی هان خیلی ریلکس تر و شادتر به نظر می‌رسید.

پس دیگه کاری نداری؟

نه؟

کلی سرشو تکون داد و بلند شد. تازه چوی هان فهمید کیل نه پیژامه پوشیده و نه لباس همیشگیش. اون یه لباس خیلی ساده پوشیده بود.

کیل کنار تختش رفت و گفت.

من می‌خوام بخوابم، پس برو به هانس بگو می‌تونه بره بخوابه و لازم نیست پشت در اتاقم بایسته. اون بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه میره.“

چوی هان به پنجره‌ی تراس که باز بود نگاه کرد. شب نورانی‌ای بود. بعدش از کیل پرسید.

بیرون میرید؟

بله.“

کیل با لبخند جوابشو داد.

در تراسو باز گذاشتم مثل دفعه قبل، پس بیا به اتاقم.“

متوجهم.“

نگاه چوی هان تغییر کرد. با یاد آورد که کیل اون روز چی بشه گفته بود. کیل بهش گفته بود که بهش میگه چجوری می‌تونه جادوگر خونخوار رو پیدا کنه.

فقط ما دو تاییم؟ آن و هانگ، هیچکدومشون نمیان؟

چوی هان با حالت جدی‌ای پرسید ولی جوابش از جای دیگه‌ای اومد.

منم میام.“

اژدهای سیاه جادوی نامرئی بودنشو برداشت و از بالکن اومد داخل. چوی هان به اژدهای سیاه و بعد به کیل نگاه کرد. کیل حتی با آرامش‌ بیشتری از قبل جواب داد.

سه تایی میریم.“

<< Previous Chapter | Index | Next Chapter >>

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *