”بیاید داخل.“
کیل بهشون اشاره کرد که بیان به اتاق، و کیج ویلچر تیلور رو به داخل هل داد. وقتی که هر سه نفرشون پشت میز نشستن، کیل بدون انداختن نگاهی به الکل پرسید.
”اون چیه که شما میخواین؟“
صدای کیل مثل همیشه بشدت سرد و بیتفاوت بود. هرچند، این فقط یه تاییدیه تو ذهن تیلور ایجاد کرد که شخص روبهروش یه آشغال نبود. در حقیقت، اون باهوشتر از عقیده خیلیا بود.
تیلور اینجا نیومده بود که فقط با کیل بنوشه. الکل فقط زمانی خوب بود که با افرادی که میتونستی بهشون اعتماد کنی به راحتی بنوشی. نوشیدن با بقیه افراد فقط برای یه گفت و گوی راحت و مشاهده اونا بود.
”فکر میکنید من چجور آدمی هستم، ارباب جوان کیل؟“
کیل بعد از شنیدن این سوال، تو سکوت تیلور رو بررسی کرد و بعد به تختش نزدیک شد و یه کیسه برداشت. اون برگشت و کیسه رو روی میز گذاشت.
تق.
وقتی کیسه کمی باز شد صدای برخورد فلز توی اتاق پیچید. داخل کیسه پر از سکههای طلا، نقره و برنز بود. صدای مطمئن کیل اتاق رو پر کرد.
”نمیدونم چرا الان میرین به پایتخت، وقتی که توجه همه اشراف زادههای کشور روی پایتخته، ولی من مطمئنم فقط یه چیز هست که آدمایی مثل شما که دارن مستقیم میرن تو لونه شیر ازم میخوان.“
کیل انتظار اینو از لحظهای که اونا میخواستن تا پایتخت دنبالشون کنن داشت، همونطور وقتی که نگاه خیرهاشونو روی خودش در طول سفر حس میکرد.
”خانواده ثروتمند هنیتوس. شما پول میخواین، درسته؟“
هعی.
کشیش کیج آهی کشید که بیشتر شبیه بند اومدن نفس از سر تحسین بود. تیلور کسی بود که قبل از سقوطش همیشه اون بالا بالاها بازی میکرد، ولی کیج همیشه پایین بود. برای شخصی مثل اون، کیل یه شخص منحصر بفرد بود.
اون هرموقع وقتش آزاد بود از نائب پیشخدمت الکل میخواست.
اون اصلا به کارایی که زیردستاش انجام میدادن اهمیتی نمیداد و فقط با کیفیتترین غذاها رو میخورد.
اون فقط توی تجملیترین مسافرخونهها میموند و همیشه آروم بنظر میرسید. اون همچنین اهمیتی نمیداد که به دیگران چه حرفایی میزنه.
هرچند، اون قطعا یه آشغال نبود.
دوسش تیلور اینو حتی بهتر از خودش فهمیده بود.
”پس از قبل میدونستید.“
”مثل آب خوردن بود.“
کیل طوری جواب داد که انگار فهمیدنش اصلا سخت نبود.
”بر اساس اینکه چطور سفر میکنید، بنظر میرسه بیشتر از هر چیزی کمبود بودجه دارید. برای رسیدن به پایتخت، اونم خیلی آروم و بی سر و صدا شما بیشتر از هر چیز دیگهای به پول نیاز دارید. مطمئنم از اول نقشهتون این نبود، ولی طبیعیه که وقتی دارین با لاکپشت طلایی سفر میکنید درخواست همچین چیزی رو داشته باشید.“
تیلور نمیتونست با هیچکدوم از حرفایی که کیل زد مخالفت کنه. کیل هنیتوس کسی بود که از اون، بزرگترین پسر که توسط خانوادهاش کنار گذاشته شده بود، دوری نکرد. درخواست کردن از کیل به امید گرفتن مقداری پول بهترین روش اونا بود.
حتی اگه کیل جواب منفی میداد، اینطور نبود که بره و همه چیزو کف دست ونیون بذاره. کیل بنظر از چیزای پیچیده متنفر بود.
از نظر تیلور، کیل کسی بود که داوطلبانه خودشو از بقیه پنهان میکرد.
”خیلی ازتون ممنونم، ارباب جوان کیل.“
کیل هیچ چیزی شبیه به ’قابلتون رو نداره‘ نگفت. در عوض، اون آماده بود تا برنامهای که از موقع دنبال کردنش تو سر داشت و بهش فکر کرده بود اجرا کنه.
”قراره صبح زود برید؟“
”بله. ما نقشه داشتیم که مخفیانه بریم، ولی قبلش اومدیم که شما رو ببینیم. ما دیگه باید از الان به بعد خودمون بقیه چیزا رو حل کنیم.“
چشمای تیلوری که روی ویلچر نشسته بود شفاف بودن.هرچند وقتی کیل باهاش چشم تو چشم شد، نمیتونست هیچ احساس مثبتی توشون پیدا کنه.
”از طریق معبد وارد میشین؟“
اون لحظه که چهره تیلور ازینکه کیل چطور میدونه شوکه بنظر رسید، کیج وارد بحث شد.
”بله. ما میخوایم از طریق معبد وارد بشیم.“
اونا قصد داشتن تیلور رو بعنوان یکی از اعضای معبد جا بزنن و دزدکی داخل ببرنش. هرچند، انجام این کار به معبد مرگ درمورد مکان کیج خبر میداد. کیج حاضر بود بخاطر تیلور خودش رو توی همچین خطری بندازه.
هرچند این نوع ورود، مخفی بودنشون رو تضمین نمیکرد. کیل دستشو روی این مشکل گذاشت.
”حتی اگه از معبد وارد بشید، ونیون یا مارکوئس طی سه روز در موردش میفهمن. اونا به احتمال زیاد توی معبد مرگ هم خبرچین دارن.“
”… شما واقعا اطلاعاتتون بالاست.“
کیج لبخند زد. اون ناگهان چیزی درمورد کیل فهمید.
”ارباب جوان کیل، مطمئنم دلیلی وجود داره که شما درمورد نحوهی عمل ما کنجکاو هستید؟“
تپ. تپ.
کیل با انگشت اشارهاش به میز ضربه زد.
”این پول رو بگیرید و به صاحب مسافرخونه بگید که شما و افرادتون یه روز دیگه اینجا میمونید.“
کیل انگشتش رو بلند کرد و به هردوشون اشاره کرد.
”و در مورد شما دو نفر، شما با من سوار کالسکه میشین. بقیه اعضای گروهتون یک روز بعد وارد پایتخت میشن.“
جیییر.
کیل صندلی رو عقب کشید و بلند شد. اون بعدش رفت و یه وسیله دیگه از جعبه جادویی برداشت و روی میز گذاشت.
”این یه ابزار جادوییه که باعث میشه هر موجود زندهای توی منطقه انتخاب شده برای پنج دقیقه نامرئی بشه.“
این دومین ابزاری بود که باید به اسم بیلوس اجاره میشد.
’ارباب جوان، میخواین چیزی رو بدزدید؟‘
’بدزدم؟ نه، میخوام یه چیزی رو بشکنم.‘
’… یه چیزی رو بشکنید؟‘
اون برنامه داشت که از این وسیله برای حادثه تروریستی میدان استفاده کنه، ولی حالا دلیلی داشت که ازش زودتر استفاده کنه. کیل شکرگزار بود که این یه وسیله یکبار مصرف نبود.
سکوت اتاق رو پر کرد و کیل از افکارش بیرون اومد. کیج و تیلور نگاهشون رو بین کیل و اون ابزار چرخوندن، چند بار دهنشون باز و بسته شد ولی نمیتونستن چیزی بگن. اونا بالاخره بعد از مدتی سکوت تونستن سوالشون رو بپرسن.
”چرا–“
ارباب جوان تیلور، که برای مدتی سکوت کرده بود به آرومی حرف زد.
”چرا دارید اینکارو برای ما میکنید؟ شما هیچ منفعتی ازش بدست نمیارید.“
’چرا؟ باید کمکتون کنم چون خودم توی این موقعیت قرارتون دادم. در هر حال، اینطور نیست که این کار صدمهای بهم برسونه.‘
بعلاوه، اگه تیلور بتونه جایگاه مارکوئس رو بگیره، کیل دیگه نیازی نداشت نگران مارکوئس استان یا طمع ونیون وقتی که جنگ با ملتهای خارجی شروع بشه، باشه. این به منطقه هنیتوس کمک میکرد که آروم باقی بمونه و به کیل اجازه میداد که راحت زندگی کنه.
”باید جواب بدم؟“
”بله. من میخوام دلیلتون رو بشنوم.“
تیلور میخواست جواب کیل رو بشنوه. کیل خونسرد و بیتفاوت به سوال تیلور جواب داد. جوابش هم کوبنده و هم سرد بود.
”دلیلش اینه که شما خیلی رقت انگیزید. من میخوام بدونم چی باعث میشه کسی مثل شما، یه چلاق فلج که حتی نمیدونه کی قراره بمیره همه این کارارو انجام بده. این که پسر بزرگتر مارکوئس از آشغال خانواده کنت پول بخواد خیلی تاسف آوره.“
دهن تیلور آروم باز و بسته شد و بعد بیصدا خندید. اون بعدش با دستاش زانوهاش رو نوازش کرد. اون نمیتونست با انجام این کار چیزی حس کنه.
هرچند چشمای تیلور، دماغش، دهنش، دستاش و بقیه اعضای بدنش هنوز زنده بودن. تیلور لبخند درخشانی زد.
”از همدردیتون ممنونم. من به این نوع همدردی نیاز داشتم.“
”هرچند، همه اینا یه شرط داره.“
کیل هیچ توجهی به تشکر تیلور نکرد.
”اون چیه؟“
”همه چیز رو فراموش کنید.“
کیل یکبار دیگه حرفش رو تکرار کرد و کیسه پول رو سمت تیلور هل داد.
”هر اتفاقی که افتاد رو فراموش کنید.“
کیل داشت نشون میداد که مایله بهشون کمک کنه، اما نمیخواست بیشتر ازین درگیرشون بشه. کیج جلو رفت. این دلیلی بود که با تیلور اومده بود.
”من و ارباب جوان تیلور با خدای مرگ عهد میبندیم که چیزی رو فاش نکنیم. مطمئنم میدونید هرکسی که عهدشو با خدای مرگ بشکنه میمیره؟“
”بله، میدونم. لطفا پیمانتون رو ببندید.“
کیل به حرفاش لبخند زد. پیمان و عهدی با خدای مرگ. بخاطر اینکه کیل به این عهد معروف باور داشت حاضر بود کمکشون کنه.
کشیش کیج با دیدن لبخند کیل در مورد تصمیمش برای عهد با خدای مرگ نتونست جلوی خندیدنش رو بگیره.
”فکر کنم که ارباب جوان کیل نمیخواد عهدی ببنده؟“
”درسته. اگه در آینده همه چیز بخاطر این موضوع پیچیده شد، قصد دارم همه چیز رو فاش کنم.“
”به ونیون.“
”بله.“
کیل با اعتماد به نفس جواب داد. تیلور با شنیدن جواب کیل، احساس آرامش بیشتری کرد. تیلور از حقیقت اینکه کیل صادق بود و گفت قصد داره همه چیز رو در صورت بروز هر گونه مشکل فاش کنه خوشش اومده بود.
”کیج. بیا انجامش بدیم.“
”باشه.“
تیلور و کیج. اونا دیگه جلوی کیل رسمی صحبت نمیکردن. این سیگنال و اشاره اونا به همدیگه بود که میخواستن تقریبا همه چیز رو برای کیل فاش کنن.
”الان شروع میکنیم.“
امشب، شب ماه نو بود. تو این شبا، زمانی که ماه قابل مشاهده نبود، زمانی بود که خدای مرگ تو اوج قدرت خودش قرار میگرفت. کیج چشماش رو بست و دستاشو مقابل خودش آورد. ظاهرش متفاوت از زمانی بود که مردم داشتن دعا میکردن. کف دستاش سمت تیلور و خودش بودن.
اووووووو.
ارتعاش کوچیکی فضا رو پر کرد. در همون زمان، دودی سیاه از نوک انگشتای کیج بیرون اومد و هر سه نفرشون رو احاطه کرد.
’این قدرت مقدسه؟‘
کیل وقتی که اون قدرت رو اطرافش حس میکرد، حس عجیبی داشت. قطعا با قدرتهای باستانی فرق داشت، ولی هنوز با وجود سیاه بودن گرم بود.
”من، کیج، دختر شب ابدی، خواستار این هستم که نام شب رو به امانت بگیرم تا در کنار تیلور استان عهدی ببندم. عهدی که با زندگی ما شکل میگیره، و هر کسی که این عهد رو زیر پا بذاره به تاریکی ابدی فرو میره.“
کیج چشماش رو باز کرد و به کیل و تیلور نگاهی انداخت و ادامه داد.
”من، کیج، و تیلور استان، عهد میبندیم که بحث و مکالمات امشب رو مخفی نگه داریم و فقط با شاهد، کیل هنیتوس درمیون بذاریم. ما دراین مورد با هیچکس دیگهای صحبت نمیکنیم.“
”با هیچکس دیگهای.“
تیلور کلمات اخرو تکرار کرد. کیج بعد از شنیدن صدای تیلور چشماشو بست. دود سیاه یکبار دیگه هر سه تای اونارو احاطه کرد. و بعد،
اووووو.
با یه لرزش و ارتعاش دیگه، دود ناپدید شد. بستن عهد و پیمان تموم شد.
”خیلیم ساده.“
کیل درحالی که افکارش رو به اشتراک میذاشت، میتونست احساس عجیبی رو تو دستش حس کنه. شبیه قدرتای باستاتی بود. اون میتونست چیزایی که به عهد مربوط میشد رو حس کنه.
”حسی که شما در حال حاضر دارید قدرت عهده. لحظهای که ما این عهد رو زیر پا بذاریم، ارباب جوان کیل بعنوان شاهد از مرگ ما مطلع میشه.“
”متوجهم.“
کیل خیلی راحت توضیحاتش رو قبول کرد. اون بخاطر حسی که توی دستش داشت چاره دیگهایم نداشت. اون شروع به بررسی تفاوت نیروی الهی و قدرت باستانی درونش کرد.
در همون لحظه، تیلور بطری الکلی که با خودش آورده بود رو وسط میز گذاشت.
تق.
بطری حالا وسط میز بود.
”ارباب جوان کیل، نوشیدنی میخواید؟“
”نوشیدنی؟“
کیل تمایل و خواستهش برای اینکه اونا برن رو قایم کرد و پرسید که منظورشون چیه. تیلور سرش رو برای سوال کیل تکون داد.
”بله. الکل. الکل برای یه روز خوب ضروریه.“
تیلور میخواست با کیل، کسی که تا همین اواخر نمیتونست بهش اعتماد کنه بنوشه. کیج که بنظر میرسید با عمل اون متوجه چیزی شده، لبخند زد و دستش رو داخل آستینهای گشاد و پهن لباس کشیشیش برد.
”تادا!“
سه تا لیوان شات از آستیناش بیرون اومدن.
”هووه.“
کیل به لیوانا، بطری الکل و کشیش با ناباوری نگاه کرد. اون نمیتونست باور کنه که اون توی آستیناش لیوانای مخصوص نوشیدن داشته باشه.
”کشیش–نیم.“
”بله؟“
”شما فوق العادهاین.“
اون یه الکلی واقعی بود. کیل یه لیوان ازش گرفت و تیلور پرش کرد. وقتی که هر سه تا لیوانشون پر شد، کیج سوالی از کیل پرسید.
”ارباب جوان کیل، این عجیب نیست که یه کشیش در حال نوشیدنه؟“
کیل سرشو یه طرف کج کرد و پرسید.
”به من ربطی داره؟“
کیل اهمیتی نمیداد که اون مینوشه یا نه.
”واو. من واقعا از شما خوشم میاد.“
کیج درحالی که ضربهای به زانوش زد، تحسینش رو به اشتراک گذاشت. اون بعدش با شوق و اشتیاق از کیل پرسید.
”ارباب جوان کیل، علاقهای دارین که با یه خواهر بزرگتر با شخصیت فوق العاده آشنا بشید؟“
”خیر.“
کیل عبوسانه جواب داد و تیلور خیلی سریع اضافه کرد.
”… یه برادر بزرگتر با یه شخصیت فوق العاده چطور؟“
”حتی کمتر.“
کیج و تیلور بجای ناامید شدن از جواب کیل شروع به خندیدن کردن. کیل که نمیدونست کجای جوابش خنده دار بود، لیوانش رو بلند کرد و حرف زد.
”به سلامتی.“
تلق. سه تا لیوان به هم خوردن.
شب ماه نو. هیچ ماهی تو آسمون وجود نداشت، اما این الکل عمیقتر از ماه بود و رشتهای ایجاد کرد که این سه شخص رو به هم متصل میکرد.
صبح روز بعد.
”ارباب جوان، بریم؟“
کیل نمیدونست که هانس کند ذهن بود یا فقط این وضعیت رو خنده دار میدونست. نائب پیشخدمت همه چیز رو از زبون کیل شنیده بود و داشت وانمود میکرد که دو نفری که توی گوشه کالسکه کیل نشسته بودن رو نمیبینه، در عوض با صدای بلندی میپرسید که آیا باید راه بیوفتن یا نه.
”بله. بیاید بریم.“
البته کیل خیلی معمولی فرمان رفتن رو داد.
دو ساعت. اونا طی دو ساعت دیگه به ورودی پایتخت میرسیدن.