و فقط سه تا موجود عادی هم نبودن. یکیشون یه اژدهای احمق بود، اونیکی یه کشیش دیوونه که میخواست طرد بشه و سومی یه مردک از خانواده مارکوئس استان بود.
”هعی.“
کیل نتونست جلوی آه کشیدن خودشو بگیره. سرشو چند ثانیه پایین انداخت و بعد دوباره بالا آورد. وقتی سرشو بالا آورد حس کرد اطرافش ساکتتر شده. کیل حس کرد سکوت غیرعادیه و به هانس نگاه کرد.
هانس معذبانه لبخند زد و پنهانی به راننده، تام و تیلوری که داشت از پنجره کالسکه بیرونو نگاه میکرد اشاره کرد.
تیلور با لبخند تلخی که به لب داشت گفت.
”اگه برای گروهتون باعث دردسره ما رفع زحمت میکنیم.“
پسر بزرگ خانواده مارکوئس و کسی که از خانوادش بیرون رونده شده بود. وقتی پاهاش فلج شد، زندگی تیلور تو یک شب از ناز و نعمت و قدرت، ۱۸۰ درجه تغییر کرد به زندگیای که خانوادهش کمترین حمایتو اونم تنها در حد زنده موندن ازش میکردن.
نجیبزادگانی که رسیدن به مقام مارکوئس تو خانواده استان کورشون کرده بود و هر کسی سر راهشون بود رو نابود میکردن، اونا تصمیم گرفتن از تیلور دوری کنن چون اونو آزار دهنده میدیدن. حتی جلوی ونیون و بقیه خواهرا نادیده میگرفتنش تا قصد و نیتشون رو آشکار کنن. وضعیت فعلی تیلور از فرزند نامشروع خانواده بارون هم بدتر بود.
تیلور در مورد کیل، آشغال خانواده هنیتوس یه چیزایی میدونست. یه لاکپشت طلایی لاکچری به عنوان نشانش، بعلاوه اینکه اون یه مرد جوان زیبا با موهای قرمز بود. هیچکس دیگه نبود که به این مشخصات بخوره. حتی یکی مثل کنت هنیتوس که جزو انجمن و دستهای نبود، نزدیک شدن به تیلورو کار سختی میدونست. از وقتی فلج شد همه باهاش اینجوری بودن.
تیلور واقعیت ماجرارو بعد از شنیدن آه کیل به یاد آورد. ولی در همون لحظه.
”چرا میخوای بری؟“
کیل با حالتی جدی به کالسکه تیلور نزدیک شد.
”اینجا جزو املاک و دارایی من نیست. چنین کار بچگانهای نمیکنم هردوی ما مسافریم.“
کیل و تیلور با هم چشم تو چشم شدن. کیل بلافاصله به داخل کالسکه تیلور سرک کشید.
’اونم اینجاست.‘
کشیش دیوانه، کیج، اونو از داخل کالسکه تحت نظر گرفته بود. کیل خونده بود که نفریناش خیلی ترسناک بودن. بعضی از مردم گفته بودن نفرینای اون در حد یه نکرومنسره[1]، حرفهی نفرین شده.
کیل نگاهشو از کیج گرفت و دستشو دراز کرد.
”کیل هنیتوس از خانواده هنیتوس.“
تیلور به دستی که از بیرون کالسکه سمتش دراز شده بود نگاه کرد. چهرش جدی شد و نگاهشو به کیل داد.
تیک.
تیلور در کالسکه رو باز کرد. آداب و رسوم میگفت که برای پس دادن احوالپرسی باید از کالسکه بیرون بیاد.
”برام سخته بخاطر پاهام بخوام از کالسکه بیرون بیام.“
”میدونم.“
تیلور دوباره به کیل نگاه کرد که انگار اهمیتی به آداب نمیداد و دستشو گرفت و تکون داد. یه دست تکون دادن کوتاه.
”از آشناییتون خوشبختم ارباب جوان کیل.“
’اصلا.‘
کیل اصلا از این آشنایی خوشحال نبود. سعی کرد به سرعت برگرده چون نمیخواست با کیج آشنا بشه. متاسفانه تیلور فردی بود که به شدت به بقیه احترام میذاشت.
”این همراه منه، کشیش کیج–نیم. اون خادم خدای خواب ابدیه.“
خواب ابدی. این یجور تشبیه برای مرگ بود. کیل یه آه دیگه تو دلش نگه داشت و به کیج نگاه کرد. کیج باوقارانه درست مثل یه کشیش باهاش احوالپرسی کرد.
”از آشناییتون خوشبختم ارباب جوان کیل. اسم من کیجه. امیدوارم آرامش شب همیشه با شما باشه.“
’آرامش شب‘. این یه خوشامدگویی رایج بین خادمان خدای مرگ بود که به مردم میگفتن.
’آرامش شب و کوفت.‘
آرامش شبو بیخیال، کیل حس میکرد حتی نمیتونه امشب خوب بخوابه. احساس میکرد با نگاه کردن به کیج که لبخند محترمانهای زده بود داره لیموناد میخوره.
’ادای آدم خوبا و مهربونارو درمیاره حتی با وجود اینکه برای خودش هم آزاردهندهست. این دلیل شماره یکش برای طرد شدنه.‘
اون واقعا خوب نقش بازی میکرد. کیل به کیج لبخند زد که همچنان داشت با لبخند ساختگی یه کشیش بهش نگاه میکرد و با اعتماد به نفس جواب داد.
”من به هیچ خدایی اعتقاد ندارم.“
نگاه کیج کنجکاو شد. انگار با نگاهش داشت میپرسید چه خزعبلاتی جلوی یه کشیش داری میگی ولی کیل از نگاهش استقبال کرد. کیل فقط میخواست اون همچنان فکر کنه که کیل یه آشغاله.
”شما فرد جالبی هستین.“
”حدس میزنم بله هستم.“
کیل عادی جوابشو داد و اطراف کالسکرو نگاه کرد. برای پسر بزرگ یه مارکوئس زیادی حقیرانه بود. فقط یه شوالیه، یه زیردست که به عنوان کالسکهچی هم کار میکرد و دوتاشون، کیج و تیلور.
’مطمئنم پولشم ته کشیده.‘
تیلور طبیعتا پول زیادی صرف گذاشتن دستگاههای جادویی اطراف پازل سیتی خرج میکرد.
از اونجایی که مارکوئس کمک زیادی بهش نمیکرد، پول برای مواقع مبادا هم نداشت. تیلور قاعدتا هر کاری میکرد تا مخارجشو کمتر کنه.
تیلور چشماشو بست تا شرمش رو موقعی که کیل به کالسکش نگاه میکرد پنهان کنه. کیل منظوری پشت کارش نذاشت و با خودش فکر کرد.
’حتما دارن بخاطر پیام من به پایتخت میرن.‘
معلوم بود مقصدشون کجاست. پایتخت، تا با شاهزاده نائب السطنه ملاقات کنن.
”هانس.“
”بله ارباب جوان.“
کیل سربسته به هانسی که داشت نزدیکش میشد دستور داد.
”کمکشون کن.“
”بله قربان.“
”غذای جدا و کمپ جدا کنار کمپ خودمون براشون فراهم کن.“
اون نمیخواست باهاشون یه جا غذا بخوره یا حتی تو یه کمپ باشه.
”و دنبال منم نگرد. همه کارارو خودت بکن.“
نمیخواست موقعیتی بوجود بیاره که باعث بشه با اونا برخورد کنه. البته احساس میکرد قرار نیست همه چیز طبق انتظاراتش پیش بره.
”بله قربان. بهشون همونجوری خدمت میکنم که به شما میکنم.“
”حالا هر چی. برو برام الکل بیار.“
’چرا یهویی انقدر احساساتی شد؟‘
کیل به هانسی که یهویی احساساتی شده بود نگاه کرد، کمی برای تیلور خم شد و خداحافظی کرد.
”پس من دیگه میرم ارباب جوان تیلور.“
”ممنون از سخاوتمندیتون ارباب جوان کیل.“
”کاری نکردم.“
کیل روشو از تیلوری که کنجکاوانه نگاهش میکرد گرفت و بعد بلافاصله بدون اینکه جای دیگهای رو نگاه کنه به کالسکه خودش برگشت. البته به نائب کاپیتان که کنارش راه میرفت یه دستور داد.
”ظاهرا اونا فقط یه شوالیه دارن. کاپیتان، به گارد و امنیتشون رسیدگی کن.“
”بله ارباب جوان.“
کیل قبل رفتن تو کالسکه از اینکه نائب کاپیتان چی به شوالیه تیلور گفت اطمینان پیدا کرد. در مورد شیفت شب باهاش حرف زد. کیل از چهره شوالیه که رنگ و روش باز شد هم اطمینان پیدا کرد.
تق.
در با صدای تق بلندی بسته شد. این باعث شد همه به در بسته کاسکهای که لاکپشت طلایی داست نگاه کنن و برگردن سر کارشون. فقط تیلور و کیج که بیکار بودن همچنان به در بسته خیره موندن.
دو بچه گربه داخل کالسکه به کیل خوشامد گفتن.
”من اون دو نفرو دیدم.“
”هانگ. منم اونجا بودم.“
بچه گربهها که همه چیزو از پنجره دیده بودن به آرومی به کیل نزدیک شدن و کنارش نشستن و با هم حرف زدن. اونا به کیل نگاه نمیکردن یا حتی باهاش حرف نمیزن ولی معلوم بود سوالشون خطاب به کیله.
کیل جواب بچه گربهها رو داد.
”وانمود کنید که خبر ندارین.“
”مثل اژدها؟“
”آره.“
بچه گربهها سرشونو به نشونه فهمیدن تکون دادن. کیل بعد از دیدن سر تکون دادن گربهها دست به سینه شد و چشماشو بست.
’ستاره درمان.‘
این اسم قدرت باستانیای بود که در موردش تو نامه به کیج و تیلور نوشته بود. دلیلی که کیل از این قدرت خبر داشت حادثه ترور تو میدون شهر بود.
’ستاره درمان‘، قدرت یکبار مصرفی بود که میتونست بیماری یا زخم بدنو درمان کنه و به حالت سالم اولش برگردونه. شاهزاده نائب السطنه این قدرتو در اختیار داشت. ملکه مرحومه اینو بهش داده بود.
تو حادثه ترور میدون شهر، سازمان مخفی وقتی خانواده سلطنتی از راه میرسن حرکتشو میزنه. بمبهای جادویی داخل پایتخت و میدون شهر همزمان فعال میشن.
تو رمان چوی هان فقط تونست جلوی نصفشون رو بگیره. همین به تنهایی شگفتانگیز بود در حدی که پادشاهی اونو به عنوان قهرمان شناخت ولی چوی هان به زندگی کسانی که بخاطر بمبها مرده بودن فکر کرد و این باعث شد نفرتش نسبت به سازمان مخفی بیشتر بشه.
’اون موقع، سازمان مخفی بعضی از بمبهاشو روی مردم وصل کرده بود.‘
چوی هان به همراه جادوگر نابغه، رزالین، از مردم در برابر بمبها محافظت کردن و کمکشون کردن تا فرار کنن. اون موقع چوی هان نتونست یه پیرمردو نجات بده.
مرد دست راست و پاش رو موقع جدا کردن بمب و پرت کردنش از دست داد و این حادثه چوی هان رو خیلی ناراحت کرد. دیدن بدن آسیب دیده پیرمرد، شاهزاده رو به فکر ’ستاره درمان‘ انداخت. این قدرت به این شکل تو رمان معرفی شد.
طبیعتا شاهزاده قدرتو روی پیرمرد استفاده نکرد. در عوض چوی هان رو که بخاطر مرگ پیرمرد خودشو مقصر میدونست دلداری داد و به عنوان یه قهرمان رشدش داد.
’عادیه.‘
کیل فکر نمیکرد که شاهزاده کار اشتباهی کرده. کسی حق نداشت بخاطر اینکه شاهزاده قدرتو برای خودش نگه داشته بود قضاوت کنه. معلومه اگه چوی هان یا رزالین بودن از قدرت روی پیرمرد استفاده میکردن.
”راستی، داداش کوچولوی اژدهامون هنوز دنبالمونه؟“
کیل سرشو به سوال هانگ تکون داد.
’حالا که اینجوری شد میتونم از اژدها به نفع خودم استفاده کنم.‘
نقشه اصلیش این بود که آزادش کنه و ولش کنه به امان خدا ولی حالا که اژدها میخواست کل دنیارو مثل یه سگ کوچولو دنبالش بیاد حداقل میتونست یکم ازش استفاده کنه. اون از چند شب پیش به اینکه چطور از اژدها استفاده کنه فکر کرده بود.
کیل جای ۵ بمب جادویی که چوی هان تو رمان پیدا کرده بود میدونست ولی از مکان ۵ تای باقی مونده که در آخر منفجر شدن خبر نداشت.
همون پنج تا بمب که جاشون یکی یکی لو رفت به لطف توانایی رده بالای رزالین تو ردیابی مانا بود.
ولی الان، کیل موجودی رو داشت که بینهایت تو ردیابی مانا بهتر از رزالین بود.
”حتما باید حسابی ازش کار بکشم.“
گربهها با این حرف عضلاتشون منقبض شد ولی کیل ندید چون داشت به همه کارهایی که میتونست اژدهارو تو پایتخت وادار به انجامشون کنه فکر میکرد. اژدهایی که از هیچکدوم نقشههای کیل خبر نداشت دوباره سر صبحی یه گراز به کمپ رسوند.
کیل دیشب بخاطر فکر به کارهایی که قرار بود تو پایتخت انجام بده دیر خوابیده بود. بیرون رفت تا گرازو بررسی کنه ولی متوجه جو غیرعادیای شد.
اون دیشب تو کالسکه غذا خورده بود و همونجا خوابیده بود. تمام تلاششو کرده بود که با تیلور و بقیه چشم تو چشم نشه. برای همین بود که این جو عجیب و یجورایی تاریک رو درک نمیکرد.
”هانس. چخبره؟“
هانس لبخند معذبانهای زد و با کیل خوش و بش کرد. هانس و بقیه گروه با سرعت داشتن شک خودشونو به میوه و غذایی که هر روز بهشون میرسید از دست میدادن.
هرچند کیل ایدهای نداشت رون چه فکری در این مورد میکنه ازونجایی که کیل و چوی هان گفته بودن چیز خاصی نیست، اونا هم باهاش کنار اومده بودن. بیکراکس راحت کنار اومد چون همیشه با دیدن مواد غذایی با بهترین کیفیت اونم هر روز صبح حسابی خوشحال میشد.
”هاها، ارباب جوان بالاخره بیدار شدید؟“
هانس یواشکی به کیج و تیلور نگاه کرد و نزدیک کیل شد.
”قضیه از این قراره که فکر میکنم ارباب تیلور برداشت اشتباهی کردن.“
”برداشت اشتباه؟“
کیل میتونست گراز، همچنین تیلور روی ویلچر و کیجو پشت سرش ببینه. بهشون نزدیک شد و کنار ویلچر ایستاد و شروع به حرف زدن کرد.
”اینجا چخبره؟“
طبق معمول، گرازی که اژدها آورده بود خیلی بزرگ بود اونقدر بزرگ که از یه ببر هم بزرگتر بود، از اون گرازها که بیکراکسو خوشحال میکرد.
و باز هم طبق معمول یه نقاشی کنار گراز بود. اژدها لابد از کشیدن چنگال خسته شده بود چون اینبار فقط چاقو کشیده بود.
”…ارباب جوان کیل. متاسفم.“
این دیگه چه جور مزخرفاتیه؟
تیلور در حالی که لبخند شرمندهای روی لب داشت روشو از گراز برگردوند.
”ظاهرا حرکاتمو زیر نظر گرفتن.“
زيرنظر؟ کیل صدای کشیش کیج که با عصبانیت پشت تیلور زمزمه میکرد شنید.
”یواشکی اونجارو ترک کردیم چطور ممکنه؟ یکی هست که میتونه از زیر ردیابیهای من در بره؟ این دیگه خیلیه!“
’چطور یکی در سطح تو میتونه یه اژدها رو ردیابی کنه؟‘
کیل فهمید قضیه از چه قراره.
یه چیز یا یه نفر که تونسته بود چنین گراز گندهای رو شکار کنه و به کمپ بیاره بدون اینکه توسط کیج یا کس دیگهای شناسایی بشه. این قدرت و مخفیکاری فقط از پس حرفهای ها برمیاومد. کنار اون نماد قدرت یه نقاشی چاقو بود.
برای کیل چاقو خیلی کوچیک به نظر میومد ولی اونا ظاها یه چاقوی خیلی بزرگ میدیدن. کیل متقابلا به تیلور که با ناامیدی و شرمندگی نگاهش میکرد، نگاه کرد.
”…ارباب جوان کیل. این اتفاق–“
”بیکراکس.“
کیل بیکراکسو صدا کرد.
پسر دوم مارکوئس استان، ونیون، قاعدتا سرش الان خیلی شلوغ بود. چرا باید به پسر بزرگ معلول خانواده اهمیت میداد؟ انگار مثلا ونیون خبر داشت ’ستاره درمان‘ تو پایتخته.
”بله، ارباب جوان؟“
بیکراکس که با چاقوی آشپزخونه آمادش ایستاده بود با هیجان جواب کیل رو داد.
”صبحونه استیک میخوریم.“
”ارباب جوان، ظاهرا دوباره با کیفیت ترین استیک دنیارو میخوریم.“
تیلور که با چهره گیج و خالی به کیل زل زده بود بالاخره صداش دراومد.
”…دوباره؟“
کیل سر تکون داد و جوابشو داد.
”یه نفر تو تیممون هست که برامون غذا میاره.“
”…کی؟“
کیل پوزخند صداداری زد و جواب داد.
”اون خیلی خجالتیه پس هیچوقت نمیبینیدش.“
کیل کمی دورتر شاخ و برگ درختی رو دید که بالا و پایین میشد و سرشو تکون داد. سر تکون دادن کیل باعث شد تیلور و کیج هر دو ازخجالت سرخ شدن.
”اهم، که اینطور. انگار بد برداشت کردیم.“
”تقصیر شما نیست. بیکراکس آشپز قدریه پس لطفا قبل از رفتن استیک بخورید.“
بیکراکس دست از نوازش گراز برداشت و به کیل نگاه کرد. کیل بخاطر چیزی که تیلور بعدش گفت نتونست به بیکراکس نگاه کنه.
”ارباب جوان کیل، شنیدم قصد رفتن به پایتخت رو دارید. مشکلی نیست اگه ما پشت سرتون بیایم؟“
’میدونستم اینجوری میشه.‘
دقیقا همونطور که کیل انتظار داشت.
”راحت باشید هر کار فکر میکنید بهتره انجام بدید.“
عمرا اگه فقط با سفر کردن باهاش میفهمیدن اون بوده که نامه رو نوشته. از اول قرار بود همین بشه، میتونست تا پایتخت مواظبشون باشه و اونارو به خودش مدیون کنه.
اگه ازشون درست استفاده میکرد این دو نفر تو آینده ممکن بود به درد بخورن.
”ممنون. پس تا رسیدن به نزدیکی پایتخت مواظبمون باشید.“
کیل با حرف تیلور لبخند کوچیکی زد.
’حداقل خیلی بی فکر نیست.‘
نزدیک پایتخت. تیلور فقط میخواست تا رسیدن به یه مکان خاصی از کیل کمک بگیره چون ممکن بود کیل یا کنت هنیتوس توسط ونیون یا مارکوئس استان، بخاطر رفت و آمد با تیلور معلول تو دردسر بیفتن. اگه با هم به پایتخت میرفتن هزار جور حرف و حدیث و دردسر پشتشون درمیومد.
”بعدا راجب اون تصمیم میگیریم.“
طبیعتا کیل نظر دیگهای داشت. هنوز کلی وسیله تو جعبه جادویی کیل وجود داشت که استفاده نشده بودن.
”البته. لطفا بهمون بگید چه زمانی برای شما بهتره ارباب جوان.“
”حتما.“
تیلور و کیج با کنجکاوی به کیلی که عادی جواب داد نگاه کردن. هرچند، کیل از نگاهاشون دوری کرد و به هانس دستور داد.
”غذای منو بیار به کالسکه.“
”بله قربان.“
کیل به کالسکه برگشت. همون موقع بود که یکی صداش کرد.
”ارباب جوان کیل.“
کیج بود. ظاهرا سردرد داشت چون اخم کرده بود و به کیل نزدیک شد. کیل با دیدن نزدیک شدن کیج تو دهنش احساس تلخی کرد.
”چیکار میتونم براتون بکنم کشیش–نیم؟“
”واقعا به هیچ خدایی اعتقاد ندارید؟“
’حالا این چی از جونم میخواد؟‘
”نه ندارم. هیچکدومشون.“
”…متوجهم.“
کیل بلافاصله بعد از حرف کیج داخل کالسکش رفت. تیلور با رفتن کیل به کیج نزدیک شد.
”چی شده؟“
کیج به ندرت با افرادی به جز معبد یا دوستان نزدیکش درگیر میشد به همین دلیل برای تیلور عجیب بود کیجو در حالی که اخم کرده و سمت کیل میره ببینه. اون سرشو تکون داد و با تلخی جواب داد.
”عجیبه.“
”چی عجیبه؟“
”خب انگار.“
کیج پشت سرشو با دستش لمس کرد.
”احساس بدی دارم انگار خدای مرگ داره پشت سرمو با دلسوزی و همدردی نوازش میکنه.“
”…این دیگه چجور حسیه؟ دیشب خوب نخوابیدی؟“
”شاید واسه همونه.“
کیج هر وقت به کیل نگاه میکرد این حس بهش دست میداد. آخرین باری که این حسو داشت موقعی بود که تو معبد مجبورش میکردن کارهای سنگین برای ساخت معبد جدیدو انجام بده. این حس شبیه وقتی بود که از شدت خستگی غش کرده بود خدای مرگ با نگرانی نگاهش میکرد.
’عمرا اگه ارباب جوان کیل مثل معبد لعنتی بهمون اینور و اونور دستور بده.‘
کیج به این نتیجه رسید که تیلور حدسش در مورد کم خوابیدن درسته و سعی کرد احساساتشو پس بزنه.
و اینجوری شد که گروه کیل بزرگتر شد و به راهشون به سمت پایتخت بدون مشکلی ادامه دادن.
هر دفعه کیل از تو کالسکه نشستن خسته میشد و بیرون میومد، تیلور و گروهش بهش نگاه میکردن ولی حرفی بینشون رد و بدل نمیشد.
به همین شکل سفرشون رو ادامه دادن تا اینکه به یه مسافرخونه رسیدن. از مسافرخونه تا پایتخت حدودا یک روز راه بود.
”ارباب جوان کیل، شما الکل دوست دارید درسته؟“
تیلور و کیج پیش کیل اومدن.
”چیکار میتونم براتون بکنم؟“
کیل میخواست بدونه چرا این دو نفر نصف شب به دیدنش اومدن ولی حالت چهرش اونقدرا هم عجیب نبود. تیلور به وضع کیل لبخند زد.
”کیل هنیتوس، آشغالی که نمیتونه یه روز بدون الکل دووم بیاره.“
اون موقع که تیلور هنوز پتانسیل جانشین مارکوئس شدن رو داشت، همه جور اطلاعات در مورد نجیبزادگان به دستش میرسید. اطلاعات کیل اونقدر خاص بود که عمرا اگه فراموش میکرد.
”ولی فکر نکنم این کل داستان باشه.“
هرچند، کیل خیلی با اون اطلاعات فرق داشت.
اون تمام روز تو کالسکش میموند تا اونا آرامش داشته باشن و با سخاوت بهشون بهترین امکانات و پذیرایی ممکن رو داده بود. زیردستانش هم بهش اعتماد داشتن و به حرفش گوش میدادن.
مهمتر از همه با دوتاشون مثل انسان عادی رفتار میکرد.
”شما با شایعات فرق دارید.“
اونا حالا دقیقا جلوی پایتخت بودن. تیلور و کیج باید مخفیانه از صبح زود حرکت میکردن. البته از لحظه ورود به کاخ سلطنتی باید عادی و بااعتماد به نفس راه میرفتن.
اما قبل از رفتن باید در مورد یه سری چیزا اطلاعات بدست میآوردن و تحقیق میکردن. هرچند تصمیم گرفته بودن تو نقششون تغییراتی ایجاد کنن.
اونا حدود یک هفته کیل رو تحت نظر داشتن. حالا این شخص تو ذهن کیج و تیلور بود.
”ارباب جوان کیل. مشکلی نداره اگه قبل از اینکه ما بریم یه نوشیدنی با هم بنوشیم درسته؟“
[1]Necromancer: نکرومنسر، فردی که از جادو، سحر یا مانای مرده استفاده میکنه تا مردگان رو زنده کنه یا به حرکت دربیاره، یااینکه آینده رو پیشگویی کنه.