”ارباب جوان، اونجا تشریف میبرید؟“
رون به محض اینکه از کالسکه بیرون اومد، به سمتش رفت.
”اگه من نرم کی میره؟“
رون و نائب کاپیتان دنبال کیل راه افتادن که داشت بدون تردید به سمت محل وقوع حادثه میرفت. هر دو نفر کیل رو محاصره کردن جوری که انگار قرار بود دنیا به آخر برسه اما کیل اهمیتی نمیداد.
یه مرد به آرومی از کالسکه بیرون اومد. ونیون استان.
کیل با دیدنش اخم پررنگی کرد. تو فایلی که پدرش کنت دروث بهش داده بود فقط یه خط در مورد شخصیت ونیون استان نوشته شده بود.
[یه اشرافزاده خاص و جاه طلب]
کیل، خب، کیم راک سو، همچنین میتونست با توجه به اطلاعات، ’تولد یک قهرمان‘، ونیون رو ارزیابی کنه.
یه شخصیت منفی درست مثل بقیه.
هر چند، ملاقات کردن با این نوع شخصیت منفی تو واقعیت، سرسامآور تر از داخل داستان بود. کیل نمیتونست مثل چوی هان کسی رو بخاطر اینکه ازشون بدش میاد یا کار بدی انجام دادن بزنه.
شرایط تا رسیدن کیل مقداری بدتر شده بود. تو اون لحظه کوتاه، چوی هان به قدری خشمگین شده بود که شونه هاش میلرزیدن.
”چطور به خودت اجازه دادی سر راه یه نجیبزاده سبز بشی؟“
”منظورت چیه وقتی یکی ممکن بود آسیب ببینه؟ کی سر راه بود؟ فقط بخاطر اینکه کالسکه رو مثل یه دیوونه میروندی این اتفاق افتاد!“
”رعیتهای بی ارزش باید وقتی کالسکه نجیبزادگان رو میبینن از سر راه کنار برن. تقصیر من نبود این رعیت اونقدر احمق بود که بدون حرکت سر راه ایستاده بود!“
چوی هان در حال دعوا یا یکی از زیردستان ونیون بود، هانس که کنار چوی هان ایستاده بود با اخم به کیل نزدیک شد و در گوشش زمزمه کرد.
”چوی هان–نیم خیلی آشفته و عصبانی به نظر میاد.“
هانس متوجه شده بود که صاحب کالسکه از خانواده مارکوئسه. اینم فهمیده بود کسی که پشت سر اون زیردست ایستاده بود کسی نبود جز ونیون استان.
اون خودشیفته حتما بخاطر دیدن نشانه خانواده هنیتوس روی کالسکه کیل، از کالسکه خودش بیرون اومده بود.
”کافیه.“
ونیون، مردی با موهای زیبای بلوند، محترمانه به زیردستش دستور داد. به محض بیرون اومدن کلمه از دهن ونیون، نوچه به سرعت پشت ونیون رفت جوری که انگار از اولش عصبانی نبوده. فقط چوی هان مونده بود که داشت نفس نفس زنان پیرمرد ترسیده رو دلداری میداد.
تچ. کیل نچ نچ کرد.
نوچه در واقع اصلا عصبانی نبود. اون از کالکسه کیل دور بود ولی درست مثل ونیون لاکپشت طلایی روی کالکسه کیل رو دیده بود. بخاطر همین الکی موقع دعوا با چوی هان داد و بیداد میکرد تا کیل رو به صحنه بیاره. هانس نقشه اون نوچه رو فهمیده بود برای همین با اومدن کیل اخم کرده بود.
کیل چشم غره ای به ونیون و نوچهش کرد و دستشو رو شونه چوی هان گذاشت.
”تو هم همینطور.“
”ولی–“
کیل دلیل عصبانیت چوی هان رو میدونست. این مکان با روستای هریس، خونه دوم چوی هان، شباهت زیادی داشت. عصبانی بود چون این افراد بدون ذرهای ترحم یا نشانهای از شرمنده بودن زندگی مردم رو به خطر میانداختن.
هر چند، قربانی یعنی همون پیرمرد، نمیتونست خشمگین بشه. بخاطر اینکه مثل چوی هان چیزی رو نداشت که بتونه بهش اتکا کنه.
”میتونستن مسیرشونو تغییر بدن ولی نکردن و ممکن بود به کسی آسیب بزنن. چطور میتونم نادیده بگیرم.“
”چوی هان.“
کیل کمی شونه چوی هان رو به پایین هول داد.
”آروم باش.“
مردمکهای مشکی چوی هان مستقیم به کیل خیره شدن. کیل شاهد آروم شدن چوی هان خشمگین بود، نه، در اصل چوی هانی که بخاطر خاطرات روستای هریس آشفته شده بود.
بعد از اطمینان از اینکه چوی هان آروم شده بود، کیل به ونیون استان نگاه کرد.
موهای بلوند زیبا و لبخند کمرنگ. لباس صاف و اتو کشیده بدون حتی یه چروک. کفشهای بدون خراشیدگی. هر چند چیزی که توجه کیل رو جمع کرد لکه ای خون روی انتهای لباس سفید ونیون بود.
’لابد موقع لذت بردن از تماشای شکنجه شدن اژدهای سیاه، چند قطره خون رو لباسش پاشیده.‘
یه حرومزاده روانی. این ونیون استان آدمی بود که از غذاش هنگام شلاق خوردن اژدهای سیاه توسط شکنجهگر تا زمانی که کاملا خونی میشد لذت میبرد.
”از دیدنتون خوشبختم. آیا از خانواده کنت هنیتوس هستید؟“
”بله. از دیدنتون خوشبختم، ارباب جوان ونیون استان.“
طبق انتظاراتش، طرف مقابل کیل رو میشناخت. ونیون کسی بود که رسیدن به مقام جانشین براش اونقدر آسون نبود. مشکل این بود اون یکم گستاخ بود.
”ممم.“
ونیون استان جوری بود که محترمانه لبخند میزد ولی در مقابل حسی جز انزجار بهت دست نمیداد.
”دلیلی برای اومدن به این محدوده نداشتم و فقط چند تا داستان شنیدم، شنیده بودم یه نفر تو خانواده کنت هنیتوس هست که بیخیال و آزاده و اصلا شبیه نجیبزادگان نیست.“
ونیون موقع نگاه کردن به کیل لبخند زد. نگاهش خیلی آزار دهنده بود انگار که میخواست یه دردسر آغاز کنه.
”شنیده بودم ارباب جوان بیسن هنیتوس از سال گذشته تو همه دورهمیهای نجیبزادگان شرکت میکنه–.“
‘چرا چیزی که میدونی رو میپرسی؟‘
کیل تو گفتوگوهای کوتاه استعدادی نداشت. برای همین لبخند درخشانی زد و محترمانه جواب داد.
”بله. من همون آشغالم.“
آشغال. لحظهای که این کلمه از دهن شخص کیل بیرون اومد، نوچه ونیون تکونی خورد.
”یکی از آشغالترین آشغالها.“
گوشه لب ونیون بالا رفت. حالت چهرهش انگار میگفت که تا حالا چنین آدم دیوونهای ندیده، ولی کیل اهمیت نمیداد.
مارکوئس استان اونقدری قدرت داشت که بتونه یه دسته رو هدایت کنه ولی ونیون نمیتونست هر کار بخواد با بقیه نجیبزادگان انجام بده، نه تا وقتی که به طور رسمی به عنوان وارث بعدی مقام مارکوئس معرفی نشده.
یه مارکوئس در حالت عادی یکی از فرزندان خودشو به عنوان وارث معرفی میکنه تا بتونه از اون فرزند مراقبت کنه و فرزند بتونه برای خودش از سن کم رابط و شریک پیدا کنه. هرچند مارکوئس استان هنوز اونکارو انجام نداده بود.
’هنوز سه تا بچه دیگه داره.‘
ونیون دو تا خواهر کوچیکتر و یه برادر بزرگتر داشت. مارکوئس از تماشای رقابت بین بچههاش لذت میبرد. ونیون از تماشای شکنجه شدن اژدهای سیاه لذت میبرد تا استرس رقابت بین خواهر و برادرش رو کم کنه. مارکوئس رقابت بین فرزندانش رو مثل یه رشته ورزشی جذاب میدید. طبیعتا فلج شدن پسر بزرگ خانواده نتیجه این رقابت بود.
این خانواده کاملا روانی بودن.
’خانواده هنیتوس ما نسبت به اونا خیلی بهتره.‘
”شما فرد جالبی هستید.“
ونیون جواب کیل رو داد.
کنت پولداری که اطراف شمال شرقی کشور زندگی میکنه بدون اینکه جزو دستهای باشه. کی میخواست با اون خانواده ارتباط داشته باشه؟ اگر چیزی نباشه، ممکنه مردم برای تصرف قلمروشون طمع کنن.
گرچه ونیون از کیل خوش نمیاومد. پسر بزرگتر آشغال و پسر کوچکتر باهوش. دیدن کیل و رابطه بین کیل و بیسن باعث میشد ونیون به رابطه خودش و برادر بزرگش فکر کنه.
هرچند ونیون نقاب اشرافی خودشو حفظ کرد و افسار حادثه رو دست کیل داد.
”یه مانع غیرقابل پیشبینی باعث شد وقتم هدر بره، اما از اونجا که باعث شد با شما ارباب جوان کیل ملاقات کنم چیز بدی نبود.“
یه مانع غیرقابل پیشبینی. ونیون داشت به پیرمرد اشاره میکرد. مایوس شده بود که یه پیرمرد باعث هدر رفتن وقتش شده بود ومیخواست در عین حال برچسب اتفاق خوب بهش بزنه.
”ولی ظاهرا باید به زیردستانتون فرق بین مردمی که حق حمل و نقل روی این مسیر و زمین رو دارن و مردمی که میتونن متوقفشون کنن رو یاد بدید.“
به عنوان وارث غیررسمی و شناخته شده مارکوئس، این حداکثر کاری بود که میتونست با آشغال خانواده کنت انجام بده. تن صداش داد میزد، با اینکه هردوی ما فرزند اشرافیم اما بین مقام ما خیلی فرق هست.
البته، کیل داشت در سکوت گوش میداد ولی آدمی نبود که به واق واق کردن یه سگ اهمیت بده.
ونیون چیزی که باید میگفت رو گفت و به معذبترین فرد گروه نگاه کرد.
تلپ. پیرمرد با دیدن نگاه ونیون روی خودش تعظیم کرد.
”م، معذرت میخوام.“
دستای پیرمرد که اونقدر خم شده بود سرش به زمین میخورد در حال لرزیدن بود. دستای چوی هان با دیدن عذرخواهی کردن پیرمرد میلرزید.
افراد هر منطقه با توجه به شخصیت نجیبزادهای که اونجا رو کنترل میکنه به خودشون شکل میگیرن. با توجه به اینکه وایکنت این منطقه یکی از سگهای مارکوئس استان بود، اونا هم الگو میگرفتن و از نظرشون مردم عادی بی ارزش بودن.
گوشه لب ونیون بالا رفت. راضی بود. بعد از نگاه کردن به ونیون کیل صداش کرد.
”ارباب جوان ونیون.“
وقتی ونیون سرشو برگردوند، کیل ازش یه سوال پرسید.
”تموم شد؟“
”…بله.“
کیل رو زمین چمباتمه زد. لباسهای گرونش به زمین برخورد کردن. به دستهای لرزون پیرمرد نگاه کرد.
’اگه ادامه پیدا کنه خطرناکه.‘
کیل مطمئن بود که درست شنیده.
”هووووووو~.“
صدای نفسهای عمیق چوی هان. این حتما صدای نگه داشتن خشمش بود. کیل وقتی این صدا رو شنید عرق سردی روی پشت گردنش نشست و حس کرد اگه شرایط ادامه پیدا کنه کسی که لت و پار میشه خودش نخواهد بود، بلکه ونیون میبود. براش مهم نبود ونیون رو میزنه یا کس دیگه ولی چوی هان نمیتونست یه نجیبزاده که باهاش ارتباط داره رو بزنه.
کیل یه دستشو روی شونه پیرمرد گذاشت. ابروی ونیون بالا پایین رفت. دست یه نجیبزاده روی شونه یه رعیت بود.
”پیرمرد.“
پیرمرد که به نظر میاومد خیلی شوکه شده سرشو بالا آورد و به کیل نگاه کرد.
”ب، بله؟“
کیل پرسید.
”بار کجاست؟“
”ببخشید؟“
”کجا میتونم الکل خوشمزه پیدا کنم؟ همونطور که شنیدی من یه آشغالم. اگه چیزی ننوشم صبح احساس شادابی نمیکنم. باید یکم بنوشم تا مطمئن بشم فردا یه روز خوب دیگهای هست. پس بهم بگو.“
کیل بالاتنه پیرمردو بالا کشید. ونیون، که داشت تمام مدت کیل رو نگاه میکرد، در سکوت کیل رو قضاوت کرد و سرشو با شنیدن کلمه الکل تکون داد.
”راهو نشون بده.“
کیل با پیرمردی که مردمک چشماش میلرزیدن چشم تو چشم شد و اخم کرد و ادامه داد.
”نمیخوای بلند شی؟“
پیرمرد با تردید نگاهش رو بین کیل و ونیون چرخید. کیل نادیده گرفتتش و بلند شد و همون دستی که روی شونه رعیت گذاشته بود سمت ونیون گرفت.
”از دیدنتون خوشحال شدم، ارباب جوان ونیون.“
کیل قصد داشت باهاش دست بده.
ونیون در سکوت ایستاد و به کیل نگاه کرد. در همون لحظه، یکی از خدمتکاران ونیون سریعا بهشون نزدیک شد و در گوش ونیون چیزی زمزمه کرد. هرچند زمزمش به قدری بلند بود که همه شنیدن.
”ارباب جوان، داره دیرمون میشه.“
”…وسط صحبت دو نجیبزاده نپر.“
ونیون با چهرهای خشک، نگاه تحقیرآمیزی به خدمتکارش کرد و خدمتکار بلافاصله تعظیم کرد. ونیون دوباره بعد از گرفتن دست کیل لبخند زد.
”من دیگه تشریفمو میبرم، خیلی سرم شلوغه.“
بعد دست کیل رو رها کرد. دست دادنشون خیلی کوتاه بود. کیل مثل یه فرد مست لبخند زد و جواب داد.
”بیاید اگه اتفاقی همدیگه رو تو پایتخت دیدیم، با هم نوشیدنی بنوشیم.“
”…فکر نمیکنم هردومون از یه چیز خوشمون بیاد ولی باشه.“
لبخند ونیون بی اشتیاق بود. کیل تصمیم گرفت با حرفای بزرگ بزرگ مکالمه رو تموم کنه.
”بله. با توجه به برخورد امروزمون، ظاهرا شایسته شما ارباب جوان ونیون هست که رئیس آینده خانواده استان بشید. شما فرد جالبی هستید.“
رئیس. این کلمه باعث شد چشمای ونیون تیره بشه. طبق انتظار کیل، ونیون این بار دوباره لبخند پررنگی زد و متقابلا کیل رو تحسین کرد.
”ارباب جوان کیل شما هم فرد جالب و سرزندهای هستید. خوب میشه اگه در آینده همدیگه رو دوباره ملاقات کنیم.“
’نه. اصلا دلم نمیخواد دوباره ببینمت. اگر هم بخوام فقط از دور میبینمت.‘
کیل احساس واقعی خودشو پنهان کرد و سرشو تکون داد. ونیون به سرعت سوار کالسکش شد انگاری که واقعا سرش شلوغ بود و از دید محو شد.
کیل دور شدن کالسکه رو تماشا کرد و چند ضربه به شونه چوی هان زد.
”نصف نجیبزادگان همینجورین.“
شونه چوی هان با حرف کیل منقبض شد اما کیل دوباره جلوی پیرمرد روی زمین خم شده بود.
”پیرمرد. نمیتونی بلند شی؟ پات آسیب دیده؟“
پت پت.
کیل با حرفش جسم پیرمرد رو بررسی کرد. به نظر نمیاومد زخمی شده باشه. اینبار با نگاه گیج به پیرمرد نگاه کرد و بعد چوی هان رو صدا کرد.
”چوی هان.“
به جای جواب دادن، چوی هان فقط به پشت کیل نگاه کرد.
”این پیرمردو به خونش ببر.“
”ن، نه، من خوبم. در مورد اون بار که میخواستید.“
”لازم نیست. رو مود نوشیدن نیستم.“
کیل پیرمردی که سعی داشت اونو سمت بار راهنمایی کنه رو متوقف کرد و به چوی هان که کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
”خودت نجاتش دادی خودتم باید امن و امان برسونیش خونه.“
چوی هان دهنشو چند بار باز و بسته کرد ولی نتونست چیزی بگه. صدای پیرمرد در همون لحظه به گوش کیل خورد.
”جایی که زندگی میکنم الکل میفروشیم.“
”همم؟ پیرمرد خونت یه باره؟“
چشمای کیل جوری نشون میدادن که انگار غافلگیر شده بود. پیرمرد معذبانه لبخندی زد و با آرامش بیشتری نسبت به قبل دوباره صحبت کرد.
”بله جناب. تنها مسافرخونه این روستا. همزمان یه بار و رستوان هست.“
”با توجه به اینکه تنها مسافرخونه اینجاست پس باید بهترین جای این روستا باشه. هانس!“
حتی بدون اینکه کیل چیز دیگهای بگه، هانس به پیرمرد نزدیک شد و کمک کرد پیرمرد بلند بشه و ازش آدرس مسافرخونه رو پرسید. وقتی هر دوی اونها شروع به حرکت کردن، اطرافشون خطرناک شد.
رون به کیل نزدیک شد و خاک لباس کیل رو تکوند. نائب کاپیتان و بقیه گروه سمت ورودی روستا حرکت کردن. حالا فقط کیل و چوی هان مونده بودن.
”…کیل–نیم.“
”چیه؟“
”عصبانی نیستید؟“
”از چی؟“
چوی هان چند لحظه مکث کرد و بعد از اون نتونست به حرفش ادامه بده. کیل شونه بالا انداخت و شروع به صحبت کرد.
”از اینکه منو تحقیر کرد؟ یا اینکه حرفای باورنکردنی بهت زد؟ اینکه نزدیک بود یه پیرمردو به کشتن بده و به جای عذرخواهی بهش گفت که یه مانعه؟“
صدای کیل آروم و بدون لرزش بود. اصلا عصبانی به نظر نمیرسید. در واقع بیشتر بیتفاوت بود. کیل ادامه داد.
”نباید وقتی یکی جلوته به راهت ادامه بدی چرا سعی نکردی دورش بزنی؟ نمیدونستی نزدیک بود پیرمردو زخمی کنی؟ چجوری میتونی خیلی عادی تو صورت یکی بگی که یه مانعه در حالی که داشتی میکشتیش؟“
چوی هان به کیل که به کوههای دوردست نگاه میکرد، نگاهی انداخت. همزمان حواسش بود که به تک تک حرفای کیل گوش کنه. کیل بدون وقفه ادامه داد.
”ونیون، چرا پیرمرد داره ازت عذرخواهی میکنه؟ تویی که باید معذرت خواهی کنی.“
کیل هم میتونست مثل چوی هان رفتار کنه و یه وقتایی واقعا میخواست مثلش رفتار کنه. ولی.
”من کسی نیستم که بتونم یا بخوام اینطوری صحبت کنم. اونقدرا هم عصبانی نیستم.“
ولی الان وقتش نبود. کیل میدونست این یکی از ویژگیهای چوی هان بود که باعث میشد خفن به نظر بیاد ولی نمیخواست اینجوری خفن بشه.
پیرمرد آسیب ندیده بود و کاری نکرد که برای خانوادش عواقب بدی داشته باشه. خودشو بد جلوه داد چون اینجوری برای بیسن بهتر بود پس در کل کار درستی کرد.
”بعلاوه.“
کیل آدمی بود که هر کاری رو تلافی میکرد مهم نبود چقدر دیرتر باشه. اگه کسی تحقیرش کنه یا باهاش کاری کنه اون همیشه انتقام میگرفت.
”اون حرومزاده رو به زودی از خونش بیرون میاندازن.“
”…ها؟“
چوی هان میدونست منظور کیل از حرومزاده ونیون بود. برای همین تو صورتش شوک نایابی پیدا بود و به کیل نگاه میکرد.
کیل لبخند مرموزی بر لب داشت. دو بچه گربه که داشتن بی سر و صدا نزدیک کیل میشدن سر جاشون مکث کردن.
لبخند کیل همونطور که به کوههای سمت راست روستا نگاه میکرد پررنگتر شد. با خودش به چیزهایی که نمیتونست به چوی هان بگه فکر کرد.
’میخوام اژدهای اون حرومزاده رو از چنگش دربیارم.‘
وقتی اژدها بره، ونیون مجبور میشه با خشم مارکوئس مواجه بشه و یه مانع جدید سر راه رئیس شدنش قرار میگیره. اون که بلد نبود جلوی مانع تو مسیرش توقف کنه حداقل جلوی این یکی مانع باید بایسته.
کیل میخواست یه مانع بزرگ سر راه ونیون بذاره. البته میخواست پنهانی انجامش بده. با چوی هان که کنجکاوانه نگاهش میکرد صحبت کرد.
”اگه کنجکاوی میتونی کمکم کنی.“
”هر چی که هست حتما کمک میکنم.“
چوی هان هم لبخند زد. لبخند شرورانش با نفس مهربونش تضاد داشت ولی بچه گربهها هم با لبخندش کنجکاو شدن.
کیل به کوهی که قرار بود سه روز دیگه بره رو هوا نگاه کرد و زیر لب با خودش زمزمه کرد. تحقیر شدنش، خون روی آستین ونیون و صحنه تعظیم پیرمرد به ونیون هنوز تو ذهن کیل بودن.
”پشیمون نمیشی .“
میتونست تلافی کنه.
”قطعا پشیمون نمیشی.“