”بنظر نمیاد مضطرب باشی.“
کیل در جواب پدرش فقط لبخند زد. رنگ و رو به صورت کیل تو این چند روز برگشته بود. چاره ای جز برگشتن نداشت.
’چون کتک نخوردم.‘
تا دیروز تو منطقه هنیتوس بارون میاومد. اگه داستان طبق رمان پیش میرفت، کیل تو یه روز بارونی کتک میخورد. البته، دیروز کتک نخورد.
حالا دیگه میتونست راحت بخوابه. دلیلش هم این بود که سپر فنا ناپذیر همیشه دلش رو گرم میکرد. میدونست میتونه زنده بمونه، باعث میشد شب راحتتر بخوابه حتی اگه کار اشتباهی با یک مثل رون یا بیکراکس میکرد.
”پدر.“
کیل همزمان با پرسشش، به میز صبحانه پر مخلفاتی که از قبل هم با شکوه تر بود نگاه کرد.
”بنظر میاد تعداد افراد گروه دوباره زیاد شده. گفته بودم که تعداد رو کمتر کنید.“
اون از پدرش خواسته بود تعداد خدمتکارانی که قرار بود باهاش برن رو کمتر کنه. گفته بود که رون و هانس کافین. راستش هانس وقتی اولین بار اینو شنید رنگ از صورتش پرید، گرچه موقعی که فهمید بچه گربهها هم میان زود رفت وسایلش رو جمع کرد.
”اه، در مورد اون…“
بنا به دلایلی، دروث جملش رو نیمه تموم گذاشت. در همون لحظه صدای یه نفر دیگه وارد مکالمه شد.
”تصمیم من بود.“
اون همسر کنت بود، ویولان.
در حین صحبتش به بشقابش خیره شده بود، موهاش رو مرتب و گوجه ای بسته بود به طوری که حتی یه تار از موهاش رو هوا نبود. خیلی با پسرش، بیسن، تفاهم داشت. حتی این اخلاقشون که موقع حرف زدن با کیل چشم تو چشم نمیشدن و صورت جدی داشتن هم، کاملا شبیه هم بود.
”نمیتونیم اجازه بدیم یه نفر از خانواده ما فقیر و افتضاح بنظر برسه اونم فقط بخاطر اینکه تو میخوای با چنین عده کمی بری.“
صداش به شدت خشک و جدی بود. ویولان مسیر نگاهش رو عوض کرد و به کیل داد.
”… منظورم این نیست که تو افتضاحی.“
”حداقل اینو خودم میفهمم.“
ویولان بعد از جواب کیل لحظه ای مکث کرد، مقداری از غذاش خورد و ادامه داد.
”مردم، خصوصا نجیبزادگان، به ظاهر خیلی اهمیت میدن.“
کنتس ویولان. کیل در سکوت نگاهش کرد.
اون به عنوان دختر بزرگتر یه خانواده هنرمند و فقیر به دنیا اومد، آرزو داشت وقتی بزرگ شد رئیس یک گیلد تاجر بشه. تحت تاثیر لوازم لاکچری که به نجیبزادگان فروخته میشد قرار گرفت و به ایالت هنیتوس اومد. وقتی به ایالت هنیتوس رسید، عاشق هنر مجسمه سازی شد.
بعد ها، با کنت دروث آشنا و عاشقش شد، اون به عنوان رئیس گروه کارهای فرهنگی ایالت زندگی کرد.
از نظر کیل، نه، کیم راک سو، اون برای خودش و زندگیش ارزش قائل بود، به همین دلیل برای خانوادش هم ارزش بیشتری قائل میشد.
با وجود اینکه میدونست کیل در سکوت نگاهش میکنه، بدون ذره ای تغییر در حالتش ادامه داد.
”هنر به درد آدمهای آشغ– مم.“
یه مقدار درشت درشت حرف میزد دلیلش این بود که یه مدت داخل دنیای تاجران کار میکرد.
”به هر حال، اون بیرون خیلیا هستن که فکر میکنن ظاهر آدم همه چیز رو لو میده.“
اینجوری میخواست به کیل بفهمونه که خدمتکاران زیادی با خودش ببره. هدفش این بود که کیل تنها بخاطر تعداد کم خدمتکاراش مورد قضاوت منفی قرار نگیره.
طبیعتا کیل هم میخواست کلی آدم با خودش ببره تا براش فرمایش هاشو انجام بدن.
’چقدر عالی و آرامش بخش میتونه باشه؟‘
دیگه براش لباس عوض کردن بدون پیشخدمت داشت سخت میشد. کیم راک سو فقط به مدت یک هفته تبدیل به کیل شده بود ولی همین الانش هم نمیتونست دست از زندگی راحت برداره.
هر چند، تو چند روز آینده قرار بود یه اژدهای سیاه دیوونه رو ببینه.
اگر نتونه اژدهای دیوونه رو آزاد کنه، ممکنه وحشی بشه و خیلی از مردم رو بکشه. با اینکه کیل اهمیت نمیداد چی سر مردم میاد، نمیخواست مرگ مردم رو جلوی چشماش ببینه.
به علاوه، کیل نمیخواست مسئولیت افرادی که به زودی توسط اژدها زخمی میشدن رو به عهده بگیره.
مسئولیت بار سنگینی بود و برای کسی مثل کیم راک سو که از وقتی بچه بود مسئولیت زندگی خودش رو به عهده گرفته بود، درک میکرد، مسئولیتی که به مردم و زندگی مردم مربوط میشد ترسناکترین و سنگینترین بار بود.
برای همین شروع به حرف زدن کرد.
”هنر، آینه روحه.“
ویولان نگاهش رو از بشقابش گرفت و به کیل نگاه کرد. بعد از مدت ها این اولین باری بود که هر دوی اون ها با هم چشم تو چشم میشدن.
”… تو اینو میدونی.“
”بله. میدونم.“
کیل در طول چهار روز پیش تو ایالت پرسه میزد تا چیزهایی که برای سفرش لازم داشت آماده کنه. یکی از چیزهایی که تو اون مدت دیده بود روخوانی میکنه.
”مجسمه تراشی فقط تراش دادن یه تیکه مرمر نیست. ساختن انعکاس چیزیه که تو قبلت وجود داره.“
اینبار، کیل بود که به بشقابش نگاه میکرد و غذا میخورد در حالی که ویولان نگاهش میکرد.
”اینو روی یه لوح داخل گالری دیدم.“
گالری که تو ایالت هنیتوس بود محصولات مجسمه ساز های تازه کار رو به نمایش گذاشته بود. دیالوگی که روی لوح داخل گالری نوشته شده بود، چیزی بود که ویولان شخصا نوشته بود.
”…هر کار میخوای بکن. تعداد نفرات رو کمتر میکنم ولی در عوض، کالسکه و همه چیز باید از بالاترین کیفیت برخوردار باشن. برای ما خانواده هنیتوس باید همیشه اینطور باشه.“
”قبوله. لطفا بهم گرون قیمت ترین وسایل رو بدین.“
”بسیارخب. مطمئن میشم کالسکهای برات در نظر بگیرم که موقع حرکت تو چاله چوله ها به نشیمنگاهت فشار نیاد.“
”فقط بهترینها.“
کیل ازونجایی که به بشقابش نگاه میکرد نتونست لبخند کمرنگ ویولان و محو شدنش رو ببینه. کنت دروث که شاهد همه چیز بود، سرفه مصنوعی سر داد تا لبخندی که به آرومی داشت روی لبش شکل میگرفت رو بپوشونه، اون از کیل پرسید.
”اطلاعاتی که هانس در مورد شخصیت همه نجیبزادگانی که به پایتخت میرن بهت داده بود به یاد داری؟“
دروث از رابطهاش و همچنین اطلاعاتی که از گیلد اطلاعات نجیبزادگان دیگه خریده بود، استفاده کرده بود و به هانس رسونده بود تا به کیل بده.
”بله. کمی سرگرم کننده بود.“
تقریبا خریدن چنین اطلاعاتی سخت بود. در اصل کلی پولش بود. هر چند، فقط سه یا چهار خط در مورد هر فرد نوشته شده بود با اینحال اطلاعاتی که از نجیبزادگان وجود داشت بسیار با ارزش و گرون بودن.
”بعضی ها کوتاه نظر، بعضی ها احمق، عده ای باهوش و چند نفر ترسناک بودن، حتی بعضی ها تشنه قدرت بودن. ظاهرا اینبار همه جور آدمی قراره بیاد.“
ناگفته نماند، چند نفر آدم بد، زباله و مهربون هم قرار بود تشریف ببرن.
”اون فایلی که دادم رو خوندی. اهم. به هر حال، هر کار میخوای بکن. ولی کیل.“
”بله پدر جان.“
”شایعه عجیبی شنیدم.“
شونه های کیل نامحسوس منقبض شدن.
”ظاهرا درخت آدمخوار، همون درخت سیاه، عوض شده. حالا سفیده با برگهای زیبای آبی. حتی چمن اطرافش سبز شده.“
مکانی که در طول چهار روز پیش بیشترین تغییرات رو داشت، جایی نبود جز بالای تپه در منطقه فقیرنشین. اونجا مکانی بود که تنها درخت سیاه اقامت داشت هر چند درخت بعد از بین بردن کینهاش توسط کیل، به درختی سفید با برگهای آبی زیبا تغییر کرده بود و حالا شبیه درخت الهی شده بود.
”شایعه جالبیه نه؟“
”درسته. خیلی جالبه.“
کیل قصد نداشت قدرت باستانی خودش رو الان رو بکنه پس وانمود کرد که چیزی نمیدونه.
عمرا اگه کنت دروث از رفتن کیل به منطقه فقیرنشین خبر نداشته باشه. هرچند اون از وجود قدرت باستانی هیچ خبری نداشت. تنها میتونست به این مشکوک باشه که یه اتفاقی بین کیل و درخت آدمخوار افتاده بود.
”صحیح، ولی این زیاد مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که باید همیشه به شایعات اهمیت بدی. هیچ چیز ترسناکتر از چشم و دهن آدمها نیست. با اینحال هر اتفاقی که داخل ایالت خودمون میفته برای خانوادمون مشکل ساز نیست.“
”به خاطر میسپارم.“
کیل حس کرد تا زمانی که داخل ایالته میتونه زندگی آرومی داشته باشه. چقدر خوب میشد اگه زودتر از پایتخت برمیگشت و مثل معتادای تلویزیون به مبل میچسبید و به زندگیش ادامه میداد.
صبحانه لاکچریای که برای کیل عازم به سفر چیده شده بود بالاخره تموم شد. از سمت کنت و کنتس خداحافظی دریافت کرد چون نمیتونستن بخاطر حجم کارهاشون رفتن کیل رو ببینن، بعد با خواهر و برادرش که معذبانه ایستاده بودن چشم تو چشم شد.
”چیه؟“
برادر کوچیکترش، بیسن، فقط سرش رو برای کیل تکون داد. خواهر کوچکترش، لیلی، به آرومی نزدیکش شد. ۷ سالش بود. خواهرش باخودش ۱۱ سال تفاوت سنی داشت.
”س–سفر خوبی داشته باشید.“
”ممنون. تو هم مواظب خودت باش.“
لیلی تند تند سرشو تکون داد.
”بله!“
سپس در سکوت به کیل نگاه کرد. کیل در جواب نگاهش پرسید.
”میخوای برات سوغاتی بخرم؟“
”واقعا؟“
’درست فکر کردم. سوغاتی میخواست.‘
کیل سرشو تکون داد و واکنش غافلگیر شدن، هیجانزده شدن و خوشحال شدن رو تو صورت لیلی دید که به ترتیب خودشون رو نشون میدادن.
”بله. چی دوست داری؟“
”شمشیر.“
”…چی؟“
”لطفا برام شمشیر بخرید.“
’بچه ۷ ساله شمشیر میخواد؟‘
بیسن با دیدن تعجب تو صورت کیل شروع به حرف زدن کرد.
”هیونگ–نیم، لیلی آرزو داره که یه شمشیرزن بشه.“
”که اینطور.“
کیل با جدیت به لیلی نگاه کرد. افراد این خانواده همه دست و پاهای کشیده و بدن درشتی داشتن. لیلی فقط ۷ سالش بود، اما به نسبت سنش از بچههای همسن خودش قد بلندتر بود و میتونست اگه خوب تلاش کنه به راحتی شمشیرزن خوبی بشه.
”بهش میاد.“
چشمای لیلی ستاره بارون شد.
”یه شمشیر گرون برات میخرم.“
لیلی در جواب سرشو از خجالت پایین انداخت تا لبخندش دیده نشه. کیل واکنشش رو ندید چون داشت به برادر ۱۵ سالش نگاه میکرد.
”تو هم سوغاتی میخوای؟“
”یه قلم خودنویس.“
”بسیارخب.“
صبحانه با گرفتن لیست سوغاتی از خواهر و برادرش به پایان رسید.
***
کیل همونطور که جلوی کالسکه سفرش به پایتخت ایستاده بود، حالت عجیبی در چهرهش بود.
’عجیبه.‘
با حالت چهره غیرعادیش از شخصی که کنارش بود پرسید.
”چرا جای نشستن اونا از مال من بهتره؟“
کیل داشت به کوسن گرون و نرمی که کنارش بود و البته بچه گربههایی که روش نشسته بودن نگاه میکرد.
”ارباب جوان، گربههای عزیزمون نباید در آرامش سفر کنن؟ اونا خیلی کوچیک و عزیزن.“
هانس در حالی که غذای گربهای که خودش آماده کرده بود رو داخل کالسکه میذاشت جوابش رو داد. کیل و رون هر دو صورتشون واکنشی نشون نمیداد.
’چون خبر نداره اونا میتونن مه بسازن و مه رو پر از سم کنن.‘
کیل سه روز پیش آن و هانگ رو به گوشه خلوتی از باغ برده بود.
’چیکارا بلدین؟‘
در جوابش، آن در حالی که تو حالت گربه بود مه ساخت و هانگ کمی از خونش استفاده کرد تا سم رو وارد مه کنه. البته آن قادر بود مه سمی رو کنترل کنه تا کیل نمیره. به علاوه، سمی که هانگ پخش کرده بود تنها قادر بود فلج کنه.
’شما دو تا خیلی بدرد میخورین.‘
آن و هانگ با غرور در جواب به کیل گفتن.
’بخاطر مه سمیمون تونستیم فرار کنیم!‘
’ما بدرد بخوریم!‘
از اون روز به بعد آن و هانگ میتونستن کل روز غذای خوشمزه بخورن. طبیعتا هانس خوشحال بود که بهشون غذا میداد.
”ارباب جوان، من بالا پیش کالسکهچی میشینم.“
”باشه.“
رون بالا رفت و پیش کالسکهچی نشست و کیل میخواست سوار بشه که چوی هان نزدیکش شد.
”کیل–نیم.“
چوی هان گفته بود نمیخواد کیل رو ارباب جوان صدا کنه در عوض کیل–نیم رو انتخاب کرد.
”چیه؟“
”مشکلی نداره اگه تو کالسکهای که برای محافظت از شماست نرم؟“
حالت چهره کیل جوری تلخ شد که انگار خرمالو گس خورده بود.
”…آیا دلیل…“
’آیا دلیلی برای درخواستت وجود داره؟‘
این چیزی بود که حالت چهره کیل میگفت و چوی هان چیز دیگهای نگفت، در عوض فقط سرشو تکون داد. کیل چشماشو ریز کرد و چویهان ازش دور شد.
’واقعا عجیبه.‘
چشمای چوی هان هنوز شفاف نبودن. ذهنش ظاهرا همچنان پر از خشم و فکر انتقام بود. وقتی کیل دیروز به چوی هان گفت که افرادی رو به روستای هریس فرستادن، خشم تو چشمای چوی هان واضح بود.
ولی از قبل حس متفاوتی داشت. مثل رمان تو ناامیدی کامل نبود با این دو خط، ’دنیا نمیخواد من شاد باشم! چجوری تونستن همه کسانی که دوستشون دارم رو بکشن؟!‘ فرق داشت و برای همین عجیب بود.
’کمی سریع حالش بهتر شده.‘
بیشتر شبیه مرحله ای بود که داشت با بیکراکس، رزالین و لاک سفر میکرد درحالی که درونش آشوب بود ولی از بیرون آروم. اون اهمیتی نداد چون چیز بدی نبود ولی همچنان حس تلخی تو گلوش گیر کرده بود. در همون لحظه.
”فکر نمیکنم اینجا محل استقرارت باشه.“
رئیس گروه، نائب کاپیتان گروه شوالیههای ایالت، به چوی هان نزدیک شد و شروع به حرف زدن کرد. نائب کاپیتان از سر تا پا به چوی هان نگاه کرد و پوزخند زد، انگار داشت چوی هان رو دست کم میگرفت.
’میدونستم حداقل یکی مثل این پیدا میشه.‘
کیل نچی گفت.
چوی هان قدرتشو مخفی کرده بود و تو رده متوسط نگه داشته بود.
مشکل این بود که چوی هان اولین کسی بود که کیل به عنوان مهمون به عمارت کنت آورده بود و کنت دروث مثل یه مهمون مهم باهاش برخورد کرده بود.
به علاوه اینکه یکی از محافظان کیل شده بود، باعث میشد بعضی از مردم باهاش مخالف یا ازش متنفر باشن.
آشکارا اذیتش نمیکردن چون هنوز مهمون کیل بود ولی کلی کار یواشکی انجام میدادن تا اذیتش کنن.
’ارباب جوان، فکر کنم چوی هان–نیم نمیتونه با بقیه شوالیههایی که باهامون میان کنار بیاد.‘
’اینطوریاست؟‘
’بله. فکر کنم نائب کاپیتان دلیلشه.‘
’فهمیدم هانس. دیگه ذهنتو درگیرش نکن.‘
کیل به گزارش هانس فکر کرد و ناراحت شد، نه برای چوی هان بلکه برای نائب کاپیتان.
’به زودی، متوجه میشه که کاملا کور بوده و ندیده.‘
تا زمانی که باعث نشه کتک بخوره مشکلی نداشت.
کیل تصمیم گرفت تو مشکلاتشون دخالتی نکنه.
نائب کاپیتان اگه قدرت چوی هان رو میدید قادر نخواهد بود یه شب راحت بخوابه. چجوری میخواست با وجود ترس بخوابه؟
”ارباب جوان، حرکت کنیم؟“
نائب کاپیتان از کیل سوال پرسید و کیل همزمان ها بستن در کالسکه جواب داد.
”بله. بریم.“
۱۵ سرباز، ۵ شوالیه و یه محافظ ویژه. گروه کیل و چند نفر دیگه که توسط این افراد حفاظت میشدن، به سمت پایتخت حرکت کردن.
هیچکس جرعت نداشت به کالسکه کیل تو ایالت هنیتوس دست بزنه. کالسکه پرچمی با علامت خانواده هنیتوس نداشت ولی روی خود کالسکه علامت لاکپشت طلایی بود، سمبل و نماد خانواده هنیتوس. این نماد علاقه خاندان هنیتوس به ثروت و عمر دراز بود.
هر چند به محض اینکه ایالت هنیتوس رو ترک کردن، به یه مشکلی برخوردن.
’انتظارشو داشتم، واقعا پیداشون شد.‘
وقتی داشتن از یه رشته کوه عبور میکردن، سر و کله ده ها نفر تو مسیر پیدا شد.
”اگه میخواین از کوه رد بشین باید پولشو بدین!“
”هرچی دارین رد کنید بیاد! اگه چیزی از قلم بندازین و پیداشون کنیم؛ در ازای هر سکه برنز یه سیلی میخورین!“
آره، راهزنها بودن.
تو هر داستان فانتزی راهزن وجود داشت ولی تعداد ده ها نفریشون شوکه کننده بود. قاعدتا برای حمله به کالسکهای که تنها ۵ تا شوالیه داشت، به تعدادشون اکتفا میکردن. کیل به آن نگاه کرد که داشت خمیازه میکشید و پرسید.
”بنظرت سمبل روی کالسکمو نمیببینن؟“
”مثل اینکه نه.“
”احمقا! تازه کارا!“
کیل با تکون دادن سرش حرف هانگ رو تایید کرد. اون از راهزن نمیترسید. چرا باید میترسید؟
تق تق.
صدای در زدن از پنجره کوچیک سمت راننده اومد و کمی باز شد، رون داخل رو نگاه کرد.
”ارباب جوان، بنظر میاد مجبوریم یکم استراحت کنیم. انگار کلی خرگوش اینجا هست.“
خرگوش. کیل لحظه ی به خودش لرزید. رون ’اوه!‘ ی گفت و لبخند زد و ادامه داد.
”اوه، این خرگوش با اونی که میخواستم براتون شکار کنم فرق داره ارباب جوان. البته من خرگوشارو نمیگیرم بلکه بقیه اینکارو میکنن.“
کیل تحت محافظت یه نفر ترسناکتر از راهزنها بود. همزمان با گوش دادن به صدای جیغ و فریاد راهزنها بیرون از کالسکه، شروع بهمحاسبه زمان کرد.
”تقریبا یه روز و نصفی.“
حدودا یه روز و نصفی دیگه به اطراف مکانی که اژدهای سیاه شکنجه میشد میرسیدن. زودتر از زمانی بود که چوی هان تو رمان بهش میرسید. به همین دلیل همه رو مجبور کرده بود بدون توقف به سمت مقصد حرکت کنن.