پت. پت. با وجود نوازش های خشک، بچه گربه ها فقط میتونستن بیحس به کیل زل بزنن. کیل به لحظه ای که اولین بار چوی هان رو دیدفکر کرد. بچه گربه نقره ای زخمی شده بود غرش میکرد در حالی که گربه قرمز کنارش آروم زوزه میکشید.
’بچه گربه نقره ای باید خواهر بزرگه با موهای نقره ای باشه و داداش کوچیکه هم باید گربه قرمزه باشه.‘
کیل لبخند پررنگی بر لب داشت. به گربه ها نگاهی انداخت و شروع به حرف زدن کرد.
”بعدا حرف میزنیم.“
خواهر و برادر که به نظر میاومد نیمه حیوان باشن از نگاه کیل دوری کردن و هانس با گیجی جواب داد.
”…با من حرف میزنید؟“
”تو نه.“
هانس به کیل و دو تا بچه گربه نگاه کرد و قیافش گیجتر از قبل شد و گربه هایی که تو بغلش بودن رو محکمتر نگه داشت. حرکتی که زد شبیه این بود که داشت از یه فرد خطرناک دوری میکرد. هرچند مجبور بود به زودی دوباره به کیل نزدیک بشه.
”دوباره میخواین برین بیرون؟“
”آره.“
این سوالو پرسید چون کیل داشت کتش رو میپوشید و آماده میشد که دوباره بره.
”کجا تشریف میبرید؟“
”قول و قرار دارم و باید یکی رو ملاقات کنم.“
”… ارباب جوان، میخواین به قولتون عمل کنید؟“
هانس دوباره شوکزده شده بود.
”به نظر میاد داری روز به روز گستاختر میشی.“
”معذرت میخوام.“
نائب پیشخدمت خیلی زود معذرت خواهی کرد.
’واقعا اون بهترینِ کاندیداست؟ موقع رسیدگی به چوی هان خوب بنظر میاومد.‘
کیل حس کرد هانسی که در حال نوازش کردن گربهها با نیش باز بود، اونقدرا هم قابل اعتماد نبود.
’اونم با خودم به پایتخت میبرم.‘
کیل قبل از پرسیدن اوضاع فردی که چند وقتی ندیده بود، داشت به همین موضوع فکر میکرد، موضوعی که هانس حتی تو خوابش هم نمیدید، نه، هانس حتی اگه تو خوابش میدید کلی لعن و نفرین میکرد.
”رون کجاست؟“
هانس با سوال کیل لبخند رضایتی به لبش نشست.
”شنیدم که چوی هان–نیم قراره به عنوان محافظ در اوایل سفرتون به پایتخت حضور داشته باشن. درسته؟“
هانس داشت به چوی هان فکر میکرد، اون تونسته بود امروز همه اعضای شوالیه های کنت رو شکست بده. از چیزی که انتظار میرفت قویتر بود، راحت میتونست طبق درخواست کیل، محافظ کیل بشه.
البته نه هانس و نه شوالیه ها هیچکدوم خبر نداشتن که چوی هان قدرت واقعیشو پنهان کرده.
”آقای رون وقتی فهمید چوی هان–نیم با شما به سفر میاد، همراه با چوی هان–نیم رفتن بیرون تا لباس و مهمات سفر بخرن. اوه سرآشپز بیکراکس هم باهاشون رفت.“
”که اینطور. خیالم راحت شد.“
’ظاهرا خوب دارن با هم کنار میان.‘
لبخند نایاب و خیلی پررنگی روی لب کیل بود. لبخندش به موهای زیبا و قرمزش خیلی میاومد. هانس در حالی که از خوشحالی کیل شاد بود شروع به حرف زدن کرد.
”آقای رون، چوی هان–نیم و حتی بیکراکس ظاهرا خوشحال بودن که قراره به شما خدمت کنن.“
اون تونست تغییر فوری حالت صورت کیل رو بعد از حرفش ببینه. چرا یهو حالت کیل جوری شد که انگار اشتهاشو از دست داده؟ هانسنمیتونست درک کنه.
هر دو دوباره بیرون از دروازه اصلی عمارت رفتن. همونطور که از کالسکه بالا میرفت از هانس که داشت رفتنش رو نگاه میکرد پرسید.
”اوه، هانس. نائب پیشخدمتا هنرهای رزمی مقدماتی رو آموزش میبینن مگه نه؟“
”البته.“
”و تو بهترین کاندید پیشخدمت ها هستی؟“
گوشه لب هانس شروع به بالا و پایین رفتن کرد. کنت دروث از هانس خوشش میاومد چون وظیفه شناس بود و شخصیت خوبی داشت.
”بله قربان. من آموزش مقدماتی سه هنر: هنرهای رزمی، خنجرزنی و نیزهزنی رو دیدم.“
یه پیشخدمت خوب باید چند تا روش مبارزه بلد میبود، محض اطمینان برای اینکه اگه اتفاقی برای اعضای خانواده میافتاد و باید فرارمیکردن.
”فوق العادست.“
”بله با تعریف شما فکر میکنم یه مقدار فوق العاده هستم.“
کیل نتونست با دیدن تکون خوردن شونه های هانس و بالا پایین رفتن لبش، لبخندشو پنهان کنه. دو تا بچه گربه با نگاه کردن به هانس و لبخند موذی کیل سرهاشونو به طرفین تکون میدادن.
”من دیگه میرم.“
کیل تصمیمشو گرفت که هانس رو با خودش به پایتخت ببره تا چیزای رو مخی که نمیخواست باهاشون دست و پنجه نرم کنه رو براش حل و فصل کنه و بعد در کالسکه رو بست. کالسکه داخل مه و بارونی که حالا شدیدتر شده بود محو شد و به سمت مسیرش رفت.
[عطر چای همراه با شعر]
کیل قبل از باز کردن در به تابلو بالا سرش نگاه کرد.
زینگ.
صدای واضح زنگ خوردن زنگوله و یه مغازه خالی از کیل استقبال کرد.
”بنظر میاد بخاطر بارون کسی اینجا نيست.“
”خوش اومدید، ارباب جوان.“
بیلوس. حرومزاده گیلد تاجران فلین. اون به کیل جوری که انگار خیلی وقته همدیگه رو میشناسن خوشامد گفت. کیل رو به روی پیشخوان نشست و با بیلوس چشم تو چشم شد.
”قول دادم که برگردم. باید به قولم عمل میکردم.“
”البته. عهد ها باید وفا بشن. کتاب و چای دفعه پیش رو آماده کنم؟“
”بله؟ ۳ فنجون چای لطفا.“
”کدوم چای ها رو درست کنم؟“
کیل قبل از راه افتادن به سمت طبقه سوم سه نوع چای سفارش داد و مشخص کرد کدوم چای رو تو چه ساعتی براش بیاره.
چیک چیک–
بارون داشت شدیدتر میشد. تچ. کیل نچی گفت و سمت جای قبلیش کنار پنجره رفت و پشت میز نشست و بیرون رو نگاه کرد.
”بارون کمی شدیده، نه؟“
بیلوس اومد بالا و روبهروی کیل نشست و فنجون چای رو پایین آورد. کیل داشت با دقت بیلوس رو نگاه میکرد.
’چوی هان، بیکراکس، رون و در آخر، بیلوس.‘
این ها اسامی اشخاصی بودن که تو جلد اول تکرار میشدن. البته کلا دو جمله درمورد بیلوس تو جلد اول نوشته شده بود، به عنوان صاحب چایخونه ای که چوی هان برای استراحت اونجا توقف میکنه. اون تو جلد سوم برمیگشت تا قسم وفاداری به چوی هان بخوره و انگیزه هاشو برملا کنه.
’برملا کردن.‘ این کلمه مهم بود.
’اون همیشه فرد حریصی بوده.‘
بیلوس با هانگ گیل–دانگ فرق داشت.[۱]
اون ناراحت نبود که نمیتونست پدرش رو، ’پدر‘، یا برادرش رو، ’برادر‘ صدا کنه. در اصل اون میخواست شکستشون بده.
میخواست این کار رو انجام بده تا اونا چاره ای جز قبول کردنش نداشته باشن. میخواست موقعیتی درست کنه اونا چاره ای جز اینکه با عنوان پسرم و برادر کوچیکه صداش کنن، نداشته باشن.
’باید خیلی خسته شده باشه.‘
کیل فکر کرد بیلوس زندگی سرسام آوری داشته. هرچند، از اون بدش نمیاومد. در اصل، این حریص بودنش اونو بیشتر شبیه یه انسان میکرد.
اون از مردمی که توانایی و قدرت داشتن ولی چیزایی مثل، ’هوف من دیگه تسلیم میشم. چاره ای ندارم.‘ میگفتن بدش میاومد. چرا در راه رسیدن به چیزی که میتونی بهش برسی تسلیم میشی؟ همیشه باید چیزی که برای تو هست بدست بیاری.
به هر حال، این فرد باید حداقل یه بار با چوی هان تو جلد اول ملاقات میکرد. فقط یه ملاقات کوتاه.
کیل صدای بیلوس رو شنید که رشته افکارش رو پاره کرد.
”ارباب جوان، شنیدم میخواین به پایتخت برین.“
”میخوای همینجا بشینی؟ کار و بار نداری؟“
دیدن کیل که وانمود میکرد عصبانی شده باعث شد بیلوس لبخند بزنه. حتی سعی نکرد پنهانش کنه. اون واقعا ارباب جوان خیلی خیلی جالبی بود. بیلوس میتونست حدس بزنه که اون خیلی زیرکه.
”من هم قراره به پایتخت برم. اینطور که معلومه منم دنبالتون میام.“
”و؟“
کیل از قبل میدونست. بخاطر اینکه بیلوس و چوی هان ملاقاتی تو جلد سوم داشته باشن، بیلوس باید به زودی به پایتخت میرفت.
بیلوس حالت جدی ای گرفته بود و از کیل که داشت همزمان با نوشیدن چای بیرون رو نگاه میکرد پرسید.
”ارباب جوان، ظاهرا شما تغییر کردین.“
با دیدن کیل که سرشو سمتش چرخوند، بیلوس شروع به لبخند زدن کرد. کیل با چونش اشاره کرد که بیلوس حرفشو ادامه بده.
”با لقبی که بهتون داده شده فرق دارین.“
”کدومش؟ آشغال؟“
بیلوس گوشه های لب کیل رو دید که به سمت بالا کج شدن. اون واقعا فرق کرده بود. این کیل اونی نبود که میشناخت. کیل آشغال نمیتونست چنین حالتی به صورتش داشته باشه. لبخند کیل کمی تلخ بود.
’… شاید اگه یکم مست میکردم و یه صندلی خراب میکردم بهتر بود؟‘
بیلوس نمیدونست کیل راجب چی فکر میکرد.
”بله. درسته. آشغال. مگه همیشه یه ارباب جوان آشغال نبودین؟“
نمیترسید یا چی؟ کیل در عجب بود که بیلوس همچین چیزیو تو صورت اولین فرزند حاکم این منطقه، بدون ترس میگفت. نکنه بیلوس جای اون مست کرده بود؟
کیل نمیخواست با بیلوس دعوا کنه. بیلوس کسی بود که به زودی یه گیلد تاجران بزرگ رو تحت اختیار خودش درمیآورد. بیلوس روراست بود. اینبار لبخند نمیزد بلکه صادقانه سوالش رو پرسیده بود.
’مگه همیشه یه ارباب جوان آشغال نبودین؟‘
کیل تصمیم گرفت جواب بده. به هر حال سوال سختی نبود. از دونستن اینکه چجوری وقتی که پول نداری، پول دربیاری آسونتر بود.
”بیلوس.“
کیل لبخند بر لب داشت ولی موقع صدا کردن بیلوس نخندید.
”تو نمیتونی پدرت رو، ’پدر‘ صدا کنی. نمیتونی برادرت رو، ’برادر‘ صدا کنی.“
نگاه بیلوس سرد شد. متوجه شد که ارباب جوان روبهروش مشکلی با دست گذاشتن رو نقطه ضعفش نداشت. درست مثل خودش که دستشو رو نقطه ضعف کیل گذاشته بود، کیل هم داشت با دست گذاشتن رو بدترین نقطه ضعفش جوابشو پس میداد. کیل چند لحظه درسکوت با بیلوس چشم تو چشم شد.
بارون حتی شدیدتر شده بود. کیل سکوت رو شکست و موقع پرسیدن سوالش لبخند زد.
”میخوای به حرومزاده بودن ادامه بدی؟ میخوای به همینی که هستی اکتفا کنی؟“
بیلوس نگاه تیز کیلو رو خودش حس کرد.
”میدونم که نمیخوای.“
کیل به صندلیش تکیه داد و با قیافه ای که انگار داشت به گذشته فکر میکرد ادامه داد.
”من حدودا ده سالی میشه که مثل یه آشغال رفتار کردم، از وقتی که ۸ سالم بود.“
’واو. حالا که بهش فکر میکنم، کیل هنیتوس این آشغال بازیاشو از ۸ سالگی شروع کرد. از ۱۵ سالگی مشروب میخورد. عجب بچه ای.‘
کیل به خاطرات گذشته کیل اصلی که تو ذهنش بودن فکر کرد و لبخند زد. لبخندش برای بیلوس به نظر ترسناک میاومد.
در همین لحظه صدایی بر بارون غلبه کرد و به گوش کیل و بیلوس رسید.
تق. تق. این صدای بالا رفتن شخصی از پله ها بود.
کیل از پشت شونه بیلوس به ورودی طبقه سوم نگاه کرد. میتونست سر یکی رو ببینه. موهای مشکی. چوی هان بود. پشت سرش هم رون بود. کیل قبلا به یه خدمتکار گفته بود که به چوی هان بگه به این چایخونه بیاد.
کیل نگاهشو از اون دو نفر گرفت و شروع به حرف زدن کرد تا مکالمش با بیلوس نصفه نمونه. چوی هان و رون از پله ها بالا اومدن و به کیل نگاه کردن که داشت حرف میزد.
”بیلوس.“
صورت خشک بیلوس حس سردی منتقل میکرد.
”اشکالی نداره کاری که تا ده سال انجام میدادی رو ترک کنی.“
نگاه کیل سرزنده تر شد و به حرفش ادامه داد.
”نمیتونم تا ابد مثل یه آشغال زندگی کنم.“
البته که کیل قرار بود همچنان پولش رو برای هر کار که عشقش میکشید خرج کنه، حتی اگه یه آشغال نباشه. میخواست زندگی صلح آمیزی داشته باشه و از زندگیش به عنوان فرزند یه اشراف زاده پولدار لذت ببره. هرچند، درسته که مسیر زندگیش با مال بیلوس فرق داشت، ولی چیزی که اهمیت داشت این بود که هر دوشون نمیخواستن به نحوه زندگی الانشون ادامه بدن.
”تو هم مثل من فکر نمیکنی؟“
گوشه های لب بیلوس آروم به سمت بالا حرکت کردن. سپس سرشو خم کرد و شروع به خندیدن کرد.
بعد از چند لحظه تو سکوت خندیدن، بیلوس سرشو بالا آورد و به کیل نگاه کرد.
”البته که دیگه خسته شدم.“
بیلوس همزمان با حرفش میخندید.
”دیدی؟ بهت که گفتم.“
کیل شونه هاشو بالا انداخت و به چوی هان و رون اشاره کرد که نزدیک بشن. بیلوس در اون لحظه، از روی صندلی بلند شد و شروع به حرف زدن کرد.
”ارباب جوان.“
”چیه؟“
”تو پایتخت میبینمتون.“
کیل اخم کرد. اگه بلافاصله همدیگه رو تو پایتخت ملاقات میکردن پیچیده میشد.
”چرا به خودت زحمت بدی؟“
کیل اشاره کرد که بیلوس بره، بیلوس محترمانه خم شد و اونجارو ترک کرد. رون، چوی هان و بیلوسی که داشت از پله ها پایین میرفت باهم چشم تو چشم شدن ولی همدیگه رو نادیده گرفتن.
’خوبه.‘
کیل از این صحنه استقبال کرد. چوی هان و بیلوس و چوی هان خیلی کوتاه همدیگه رو ملاقات کردن. درست مثل کتاب. کیل با رضایت به اون دو نفر لبخند زد.
”رون، میدونستم تو هم باهاش میای. با توجه به حرف هانس، بیکراکس هم باهاتون اومده بود، اما حدس میزنم به آشپزخونه برگشته. اون حس مسئولیت زیادی در قبال آشپزخونه داره.“
”ارباب جوان، با اون آدم صمیمی هستین؟“
کیل با سوال غیرمنتظره رون شونه بالا انداخت.
”نه؟“
”…که اینطور.“
کیل اتفاقی که افتاد رو نادیده گرفت انگار که چیز مهمی نبوده، ولی رون قطعا شنیدتش. اون شنید که کیل گفت نمیتونه همیشه مثل یه آشغال زندگی کنه. کیل نگاهشو از رون گرفت و با چوی هان چشم تو چشم شد.
”پس نمیشه به شایعات اعتماد کرد.“
’چی میگه برا خودش؟‘
کیل حرف چوی هان رو نادیده گرفت. در همون لحظه، بیلوس دو تا فنجون چای دیگه که کیل سفارش داده بود بالا آورد.
”این فنجون ها رو به این دو مرد محترم بدم؟“
”بله.“
کیل دوباره لبخند زد.
”از قبل سفارش داده بودم.“
کیل شخصا دو تا فنجون رو برداشت و هر کدوم رو جلوی یه نفر گذاشت. اونی که جلوی چوی هان بود چایی بود که شانسی از تو منو انتخاب کرده بود. اما برای رون.
”اینو از اونجایی که خیلی خوشت میاد مخصوصا برای تو سفارش دادم. چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه که هر روز برام میاریش؟“
چای لیمویی داغ. کیل حالت غیرعادی صورت رون رو دید و حس رضایتی بهش دست داد که تو اون روز تا به حال نچشیده بود.
[۱]Hong Gil-dong: فردی کره ای در دوران فرمانروایی چوسان که مثل بیلوس فرزند نامشروع بوده.