کیل در جواب حرف تونکا، بهش اشاره کرد و گفت.
”مگه تو و افرادت که میخواین همه چیزو زیر و رو کنید دیوونه نیستین؟“
لبخند تونکا تبدیل به خنده شد.
”هاهاهاها-“
انقدر بلند بود که تو جزایر اکو شد. تونکا بالاخره بعد از مدتی دست از خندیدن کشید و همراه با جواب دادن سرشو تکون داد.
”نه. اصلا.“
نگاه تونکا بعد از قطع شدن خندش سرد شد و به کیل چشم غره رفت.
”ما اصلا دیوونه نیستیم.“
کیل میدونست تونکا اینجوری جواب میده. تونکا مطمئن بود غیر جادوگرها انتخاب درستی برای آینده پادشاهی ویپر بودن. اون میخواست با نتایج اینو ثابت کنه.
”البته. منم همینطور.“
تونکا به آرومی کیل که میگفت اون هم دیوونه نیست رو زیر نظر گرفت. بعد از مدتی زیر نظر گرفتن کیل، بالاخره شروع به حرف زدن کرد.
”شخصا بیا بخرش.“
تونکا نگفت نمیتونه برج جادویی رو نابود کنه یا برنامهای برای نابود کردنش نداره.
”از اولشم برنامه همین بود.“
کیل فکر نمیکرد که زیردستای تونکا با تصمیم شخصی تونکا در مورد اومدن کیل برای خریدن برج جادویی مخالفت کنن.
پادشاهی ویپر بزرگترین منبع دستگاههای جادویی تو قارهی غربی بود. به این معنا که اگه میگفتی مخارج پادشاهی از جادوگران و دستگاههای جادویی درمیاومد، اشتباه نبود.
پول تبدیل به بزرگترین دغدغه بعد از پیروز شدن غیرجادوگران تو جنگل داخلی میشد. بعلاوه، اونا دنبال این بودن از شر هر چیز که مربوط به جادو تو پادشاهی ویپر بود خلاص بشن.
کیل منتظر اون لحظه بود.
’ولیعهد از این موضوع خوشحال میشه ولی بخاطر دلایل دیگه.‘
برج جادویی که تونکا و افرادش فکر میکردن هیچی داخلش نداره در اصل گنجینهای توش هست که غیرجادوگرا برای بدست آوردنش کشته میدن.
”ولی از کجا فهمیدی من جزو غیرجادوگرا هستم؟“
آه.
کیل آه طولانی دیگهای بخاطر سوال تونکا کشید. باعث شد تونکا صورتش رو منقبض کنه، کیل این فرصت رو از دست نداد و گفت.
”تو یه نفر از پادشاهی ویپر هستی که که در حال حاضر تو آستانه جنگ داخلین. تازه جوری بنظر میرسیدی که اگه میگفتم یه جادوگرم منو درجا میکشتی. کی اگه جای من بود فکر میکرد عضو گروه غیرجادوگرا نیستی؟“
”… فکر کنم حق با توعه؟“
کیل بعد از شنیدن جواب تونکا پشتشو بهش کرد. کیل داشت فکر میکرد چجوری تونکا میتونست در حالت عادی انقدر احمق باشه ولی داخل جنگ خیلی باهوش و تیز.
هرچند، تونکا انگار حتی بیشتر از قبل کنجکاو شده بود و به کیل نزدیک شد.
”چرا داری میای اینجا؟“
تونکا با سوال رک کیل توقف نکرد.
”ظاهرا میخوای یه کار جالب انجام بدی. میخوام تماشا کنم.“
اون واقعا به طرز احمقانهای غریزه خوبی داشت. کیل دستشو تکون داد.
”فقط برو اونور با گرداب بازی کن. سرم شلوغه.“
”واقعا یه نجیبزادهای؟“
تونکا باز هم از کیل شگفتزده شد. تونکا فکر کرد نجیبزادهای که اسمش آمیرو بود به عنوان یه نجیبزاده خیلی ریلکس و پرآرامش برخورد میکرد اما در مقابل این مردک روبهروش هیچی نبود. غیررسمی حرف زدن با یه نجیبزاده معمولا باعث دردسر میشد ولی تونکا نمیتونست جلوی خودشو بگیره و با نجیبزادهای که جلوش بود رسمی حرف بزنه.
”من قطعا یه نجیبزادهام. درست همونطور که تو یه جنگجویی.“
کیل عادی جواب داد و به اطراف نگاه کرد. کلی کار باید امروز انجام میداد. همزمان، صدای تونکا که از پشتش میاومد شنید.
”جالبه.“
کیل فقط اخم کرد و تظاهر کرد چیزی از تونکا نشنیده. اون بعدش سپر نقرهایش رو آزاد کرد. بالهای نقرهای اطراف سپر ظاهر شدن و تکون خوردند. در همون لحظه، صدای اژدهای سیاه رو تو سرش شنید.
– من خیلی تیز و باهوشم.
جسم کیل تو هوا شناور شد. اژدهای سیاه درست به موقع از جادوش استفاده کرد. کیل تصمیم گرفت اول به بقیه گردابها رسیدگی کنه.
”باب.“
کیل اسم مستعار تونکا رو صدا کرد. باب در حال حاضر هنوز اسم رسمی تونکا بود.
”چیه؟“
”میدونی که شتر دیدی ندیدی، درسته؟“
”البته. من ترجیح میدم چیزای جالب رو پیش خودم نگه دارم.“
تونکای در حال نیشخند زدن واقعا دیوانه به نظر میرسید. جسمش، موهاش، لبخندش همه باعث ترسناکتر شدنش میشدن، چون تاریک بود. کیل به آسمون شناور شد و شروع به حرف زدن کرد.
”یه کشتی و خدمه برات پیدا میکنم. باید زود به خونت برگردی نه؟“
”اوه؟ ممنون.“
کیل سرشو برای تونکای گیجشده تکون داد و به سمت ابرها رفت.
”برنده شو. تو میتونی.“
این تنها راه کیل برای سود کردن بود.
کیل به سمت یه جزیره دیگه با یه گرداب دیگه رفت. در همون لحظه، میتونست صدای خنده بلند تونکا رو بشنوه. حتی از قبل هم بلندتر بود.
”هاهاهاها!“
’اون حرومزاده همیشه اینقدر خندون بود؟‘
کیل با این سوال تو سرش به سمت یه جزیره رفت. تونکا مدتی به دور شدن کیل نگاه کرد و فکر کرد گردابها دیگه سرگرمکننده نیستن و به سمت اقامتگاهش برگشت. هرچند، کیل اصلا خبر نداشت تونکا چیکار کرد.
در عوض، شروع به صحبت کردن با اژدهای سیاه کرد.
”میدونی بیشتر از همه چیز چی عصبانیم میکنه؟“
– چی؟
اژدهای سیاه میتونست یه لبخند ریلکس و بیخیال رو صورت کیل ببینه.
”وقتی یه چیزی رو با قیمت پایین دور میاندازم چون فکر میکنم یه تیکه آشغاله، ولی بعدا میفهمم مثل طلا باارزش بوده. مخصوصا وقتی که واقعا به اون طلا نیاز دارم.“
گوشه دهن اژدهای سیاه تکون خورد.
– یه چیز خوب یاد گرفتم.
”نه. بازم هست.“
– بازم؟
”آره.“
کیل با فراغت ادامه داد.
”بدتر از اون اینه که باید بیشتر از چیزی که ارزششو داره بابتش پول بدم تا دوباره بدستش بیارم.“
– … چه بد.
کیل در جواب لبخند شرورانهای زد و شروع کرد کاری که میخواست رو انجام بده. اون روی جزیره بعدی فرود اومد.
”هیچکس اینجا نیست.“
کیل با تایید اژدهای سیاه هر دو دستشو روی زمین گذاشت.
بوم.
کیل تند تند تپیدن قلبشو حس کرد.
’حیات قلب واقعا صدای باد رو تقویت کرده بود.‘
کیل قدرت باد رو حس کرد که از پاهاش به کف دستش اومد.
کمتر از یک ثانیه طول کشید.
ویییش.
باد تو کف هر دو دست کیل میغرید. کیل بعدش دو گردباد رو با هم ترکیب کرد.
جلز.
دو گردباد با صدای جلز و ولز با هم ترکیب شدن و حرارت از خودشون بیرون دادن. هرچند، بخاطر اینکه هر دو توسط یه نفر ساخته شده بودن، بعد از مدتی یکی شدن و یه توپ گردبادی بزرگتر تشکیل دادن. کیل بعدش توپ گردبادی رو تو هوا شناور کرد.
بوم!
اون بعد با سپر فناناپذیر گردباد رو به پایین هل داد. گوی بادی به پایین شوت شد که زیرش گرداب بود.
ویییییش–
گوی بادی و قدرت چرخوننده گرداب با هم ترکیب شدن.
کیل نگاهشو از گرداب گرفت و دوباره با جادوی اژدها رو هوا شناور شد. گرداب حالا حداقل شش ماه دوام میآورد. کیل قادر بود ناپدید شدنشو تو کمتر از یه سال حس کنه و تصمیم گرفت بعدا تکلیفشو اون موقع مشخص کنه.
”بریم به جزیره بعدی.“
اژدهای سیاه بال بال زد و سرعتشو بیشتر کرد. کیل به پرت کردن گویهای بادی داخل گردابها ادامه داد و بعد رفت تا گودال آب سرنوشتساز رو جمع کنه.
روز بعد، کیل صبح زود تو بندر بود.
”باب.“
اون تونکا رو به کشتی و کارکنان کشتی معرفی کرد. تونکا مدتی بهشون خیره شد و گفت.
”دو ماه دیگه بیا. دنیا جای متفاوتی میشه.“
کیل به این فکر کرد که اصلا نباید دو ماه دیگه به پادشاهی ویپر بره. اون هیجان تو چشمای تونکا رو دید و میدونست قراره از کنترل خارج بشه.
”… بدو برو خونه.“
کیل آروم از تونکا فاصله گرفت و به خدمه کشتی نگاه کرد تا وادارشون کنه زود حرکت کنن. تونکا به کیل نگاه کرد و بعد از لحظهای مکث بالاخره پرسید.
”تو ضعیفی؟“
”بله.“
تونکا با شنیدن جواب تیز و واضح کیل خیلی گیج شد. هرچند بعدش به داخل کشتی قدم برداشت.
”حتما بعد از دو ماه دیگه بیا.“
”باشه، باشه.“
کیل دستشو عادی برای تونکا تکون داد و پشتشو به کشتی کرد. همون لحظه تونکا از پشت کیل با صدای بلندی فریاد زد.
”اسم من تونکاست! یادت نره!“
کیل برگشت. کشتی که اندازه متوسطی داشت، در حال ترک کردن بندر بود و آفتاب به روی کشتی میتابید و تونکا از روی عرشه براش دست تکون میداد.
حسی سکانس انیمهای میداد که شخصیت اصلی در حال رفتن بود. کیل فکر کرد چیزی رو دیده که نباید میدید و بدون حسرت خوردن برگشت. صدای فریاد تونکا رو که به کیل میگفت اسمشو فراموش نکنه هنوز میشنید ولی کیل مطمئن شد که اصلا برنمیگرده تا نگاهش کنه.
اون حتی با فکر کردن به اتفاقی که قرار بود دو ماه دیگه رخ بده احساس سیری میکرد. میتونست به اندازه کافی پول در بیاره که یه عمر خرج کنه و همچنین یه راه برای ساختن یه قصر محکم هم برای خودش پیدا کنه.
کیل به اقامتگاه برگشت تا به بقیه خوشامد بگه. اون شروع کرد به نوازش بچه گربهها، آن و هانگ که از وقتی اومده بودن اینجا داخل اقامتگاه قایم شده بودن و شروع به صحبت کرد.
”لازم نبود بیاین به دیدنم.“
”باید میاومدم تا ضمن تشکر، بخاطر ترسوندنتون عذرخواهی کنم.“
آن و هانگ فکشون به زمین چسبید و با نگاه خالی به ویتیرا خیره شدن. این بچه گربهها که واکنش آنچنانی موقع دیدن پاستون نشون نداده بودن، حالا عکسالعمل کاملا متفاوتی نسبت به ویتیرا داشتن.
ویتیرا واکنش کیل رو چک کرد و محتاطانه پرسید.
”حالتون خوبه ارباب جوان کیل؟“
”اِه، مثل همیشه.“
کیل به لطف حیات قلب همیشه حالش ۱۰۰ درصد بود. این بهش اجازه میداد احساس کنه کاملا حالش خوبه حتی فقط بعد از یک یا دو ساعت خوابیدن.
اون بعدش شروع به صحبت با ویتیرا که ناگهان حرفشو قطع کرده بود و همچنین برادر کوچیکترش پاستون در کنارش کرد.
”کافیه ممنون. اگه بیشتر از من تشکر کنید دیگه کار درستی نیست. برای معذرتخواهی کردن هم همین صدق میکنه.“
”متوجه شدم. خیلی ممنون.“
کیل با نگاهی خالی به ویتیرا خیره شد، کسی که داشت باهاش رسمی حرف میزد، ولی همزمان زیر نظرش گرفت. خون پادشاه والها. این با رئیس بقیه قبیلههای نیمه حیوانات فرق داشت چون پادشاه والها کسی بود که به نصف اقیانوس حکومت میکرد. این باعث میشد پادشاه والها از پادشاه یه سرزمین کمتر نباشه.
هرچند، ویتیرا داشت رسمی و محترمانه با کیل حرف میزد. اون با چوی هان تو رمان اینجوری برخورد نکرد.
’چرا داره هویتشو مخفی میکنه حتی با وجود اینکه نشون داده عضوی از قبیله والهاست؟‘
هرچند، کیل سوالی که تو ذهنش بود رو بلند نپرسید. اون در تلاش بود اطلاعات نه چندان کمی که در مورد قبیله والها داشت پنهان کنه.
”دوباره تشکر کردی. گفتم که کافیه.“
کیل به حرف زدن با دو خواهر و برادر که انگار مستقیم از نقاشی بیرون اومده بودن ادامه داد.
”خوشحال شدم شما دوباره تونستید همدیگه رو ملاقات کنید. حالا میتونید برید.“
اون از قبل تونکا رو فرستاده بود بره و میخواست قبل از برگشتن به منطقه هنیتوس رئیس منطقه اوبار رو ملاقات کنه. البته وقتی برمیگشت یه سری کار باید انجام میداد ولی حداقل میتونست تا رفتن به پادشاهی ویپر استراحت کنه.
در همون لحظه بود که.
”ببخشید، ارباب جوان کیل–نیم.“
صدای ویتیرا و در کل صدای قبیله والها، مثل صدای حوریهای دریایی افسانهای، زیبا بود، موجودات خطرناکی که با صدای زیباشون مردم رو به دام مینداختن تا به داخل دریا بپرن.
کیل با فکر کردن به اون موجودات افسانهای احساس سرما کرد. اون آروم سر برگردوند تا به ویتیرا نگاه کنه. اون احساس عجیبی تو ذهنش داشت.
”ما یه دشمن خیلی قدیمی داریم. مطمئنم میدونید چون پاستون رو مداوا کردین. منظورم پریدریاییهاست.“
’میدونم. خیلی خوب میدونم.‘
”هرچند، برادرم پاستون تونست بفهمه اونا چجوری انقدر ناگهانی قوی شدن.“
’داره در مورد چه کوفتی حرف میزنه؟‘
کیل اخم کرد و پاستون اضافه کرد.
”دلیل اینکه پریدریاییها دنبال من بودن بخاطر این بود که منبع قدرت گرفتنشون رو پیدا کردم.“
پاستون، وال چند رگهای که موقع تعقیب شدن توسط پریدریاییها کشته شد. دلیلی برای اینکه تعقیب میشد وجود داشت و اطلاعاتی که بدست آورده بود خیلی برای جنگ بین پریدریاییها و والها مهم بود.
”شنیدم ارباب جوان عضو خانواده هنیتوسه.“
”… و؟“
ویتیرا و پاستون بلافاصله جواب ندادن و با هم نگاههایی رد و بدل کردن. این حرکتشون باعث شد کیل مشکوکتر بشه. ویتیرا بالاخره رو به کیل کرد و گفت.
”جنگل تاریکی. میخوام به اونجا برم. نه، باید به اونجا برم.“
کیل ناخودآگاه بعد از شنیدن چیزی که هیچوقت انتظار شنیدنشو نداشت جواب داد.
”منطقهی ما؟“
جنگل تاریکی. اونجا جایی بود که چوی هان دهها سال زندگی کرده بود و البته یکی از پنج منطقه خطرناک و رازآلود قاره غربی.
اونجا همچنین جایی بود که خانواده هنیتوس سالهای زیادی تحت کنترل گرفته بودن.
”التماس میکنم. ما یه چیز بزرگی در عوض اینکار براتون آماده کردیم. میشه لطفا باهاتون بیایم؟“
وال بزرگ و کوچیک هر دو با صداقت کامل بهش نگاه کردن. آن و هانگ با پنجههاشون به زانوی کیل ضربه زدن. این روششون برای این بود که از کیل بخوان اونارو با خودشون ببره. همزمان، تقهای به در خورد و باز شد. اون بچه گرگ، مس بود.
”ارباب جوان–نیم، چای و خوراکی براتون آوردم.“
دو تا بچه گرگ دیگه با سینی و قوری وارد شدن. بیکراکس بیرون اتاق راهنماییشون میکرد.
– من خیلی زیباتر و جذابتر هستم.
کیل زمزمههای اژدهای سیاه رو شنید و چشماشو بست. حس کرد وسط یه گرداب ناآروم ایستاده.
”امم، ارباب جوان–نیم؟“
کیل با سوال محتاطانه ویتیرا دستشو بالا برد و باعث شد ویتیرا سکوت کنه. وقتی بچه گرگها رفتن اتاق دوباره در سکوت فرو رفت، کیل آروم دوباره چشماشو باز کرد.
اون در حالی که پشتش به مبل بود، با موهای قرمز به هم ریخته ولی باحالش خیلی آروم به نظر میرسید. هرچند، در عوض، مردمکهای قهوهای تیره کیل اونقدر عمیق به نظر میرسید که نمیشد تهش رو دید.
ویتیرا و پاستون داشتن به چشمای کیل نگاه میکردن که صدای پر آرامشش رو شنیدن.
”اول، همه چیز رو بهم توضیح بدید.“