برای هیچکس عجیب نبود که چرا کیل میخواست ناگهان بره بیرون. رون هم ظاهرا یه جایی رفته بود چون پیداش نبود. تنها سوالی که هانس از کیل داشت این بود که کجا میخواست بره.
’ارباب جوان، کجا تشریف میبرید؟‘
’مهم نیست بهش فکر نکن.‘
’بله قربان! ولی از اونجایی که روز اولتونه به پایتخت اومدید، میشه لطفا بدون شکستن بطری الکل برگردید؟‘
’…باز داری از حد و مرز خودت میگذری؟‘
’نه اصلا. خدانگهدارتون ارباب جوان.‘
کیل سوار کالسکه شد و به این فکر کرد که چجوری با هانسی که هی خط قرمزاش رو رد میکرد سر و کله بزنه. کالسکه موقعی که داشت فکر میکرد به معبد رسید.
”خب بریم بیرون.“
”بله.“
کیل بلند شد تا از کالسکه بیرون بیاد. چوی هان از لحظهای که تو کالسکه رفتن چیزی نگفته بود، نه، در اصل از زمانی که از اتاق کیل بیرون اومدن سکوت کرده بود. به نظر میرسید کلی احساسات پیچیده توی سرش در حال حرکت بودن.
کیل فقط تا جلد پنجم ’تولد یک قهرمان‘، در مورد شخصیت چوی هان اطلاعات داشت. هر چند یه چیزی وجود داشت که کیل ازش مطمئن بود. با اینکه چوی هان آدم خوبی بود ولی زودباور و ساده نبود. اون خیلی باهوش بود.
’اگه یه دلیل باورنکردنی براش میآوردم، ممکن بود اولش باور کنه ولی بعدش حتما مشکوک میشد.‘
درسته که چوی هان ده ها سال تو تنهایی زندگی کرده بود، ولی این تجربه بهش یاد داده بود چجوری به تنهایی زنده بمونه و سرسختانه از جونش مواظبت کنه.
چوی هان ممکن بود الان خودشو مدیون بدونه و ازش اطاعت کنه، اما طبق جلد ۵ ’تولد یک قهرمان‘، اون آدمی بود که به مرور میخواست رئیس بشه. چوی هان زاده شده بود تا دیدگاه خودش از عدالت رو به واقعیت تبدیل کنه.
”…این خیلی سفیده.“
معبد خدای مرگی که کیل به محض پیاده شدنش دید، کاملا سفید بود حتی لکه ای از خاک روش دیده نمیشد. مومنان خدای مرگ، سفید رو رنگ مرگ میدونستن و همه چیز رو بارها و بارها هر روز تمیز میکردن تا مطمئن بشن هیچ لکهای روی ساختمون نیست.
’چه جای جالبی.‘
معبد خدای مرگ ظاهرا میخواست با کارش به مردم نشون بده چیزی برای ترسیدن در مورد شب وجود نداره. اونا معبدو به محض طلوع خورشید به روی مومنان و غیرمومنان باز میکردن.
’طبیعتا، اگه صبح بیایم همه کشیشها خوابن.‘
واقعا از نظر کیل جای جالبی بود. با رسیدن به ورودی معبد، دو کشیش بهشون خوشامد گفتن.
”خوابی پر آرامش بر شما باد!“
”خوابی پر آرامش بر شما باد!“
کشیشان خدای مرگ معمولا خیلی گرم و سرزنده بودن. هرچند مردم معتقد بودن که مرگ، پایانه؛ فلسفه کلیسای خدای مرگ باور داشت لذت بردن از زندگی در مسیر حرکت به سمت مرگی پر آرامش چیز مهمیه.
”کشیش–نیم.“
کیل آهسته به کشیش نزدیک شد. کشیش کنجکاوانه کیل رو مشاهده کرد. کیل با توجه به لباسش شبیه یه نجیبزاده پولدار یا تاجر ثروتمند بود. اما مردی پشتیش شبیه به یه گدا بود، هرچند شمشیری که به کمرش بسته بود باعث میشد قدرتمند به نظر برسه.
”چه کار میتونم براتون بکنم؟“
”یه اتاق مرگ خالی اینجا هست؟“
حالت چهره دو کشیش خشک شد. کشیشی که سوال پرسیده بود نگاهش بین کیل و چوی هان چرخید و پرسید.
”چه کسی مرگش رو واسطه قرار میده؟“
کشیش همزمان از گوشه چشم به چوی هان نگاه کرد. چوی هان جوری به نظر میرسید انگار مدتیه که روی کوه غلت خورده و زجرکشیده. همچنین مثل کسایی بود که دو روزه چیزی نخوردن و شبیه اوناییه که راحت گول میخورن و سرشون کلاه میره. کشیش حس تلخی نسبت به موضوع داشت.
کشیش نگاهشو به نجیبزاده پولدار داد. موهای قرمز زیبا و صورتی جذاب. خیلی هم جذاب نبود ولی در حدی بود که هر جا میرفت نظر همه رو جلب کنه. به علاوه اینکه اون مرد داشت لبخند میزد.
کیل لبخند زد و کمی دستشو بالا آورد.
”من.“
”چی؟“
کیل دوباره یه کشیش گیج و منگ لبخند زد.
”من جونمو واسطه قرار میدم.“
چوی هان دستشو اینبار روی شونه کیل گذاشت.
”کیل–نیم.“
”چیه؟“
کیل به سمت چوی هان که حالتی خشک ولی مضطرب داشت برگشت.
”اگه این کارو انجام ندی هم حرفتو باور میکنم.“
کیل پوزخند زد و آروم جواب داد.
”فکر نکنم باور کنی.“
چوی هان چاره ای جز باور نکردن نداشت. چجوری باید حرف کیل رو باور میکرد اونم وقتی کیل قرار نبود چیزی بهش بگه؟ برای همین اونا تو معبد بودن.
’چرا باید همه چیزو بهش بگم؟ این فقط باعث میشه تو دردسر بیوفتم.‘
دلیلی براش وجود نداشت که خودشو زیاد قاطی چوی هان کنه. کیل نمیتونست در آرامش زندگی کنه اگه چوی هان کنارش باشه. از الان هم معلوم بود. همینجوریش با آوردن همه بچه گرگا پیشش کلی دردسر درست نکرده بود؟
’اون در آینده روی والها به همراه قبیله وال سوار میشد تا بر علیه پریدریاییها بجنگه.‘
تو این دنیای غالبا انسان، جایگاه چوی هان که اونو هم با انسانها و هم با غیرانسانها درگیر میکرد، باعث شد تغییر کنه. شروع اون تغییر از قبیله والها بود. قبیله والها تو اوایل جلد پنجم سر و کلشون پیدا شد و حقیقتا خیلی ترسناک بودن.
’اونا مرگبارترین شکارچیان بودن.‘
قبیله والها قویترین نیمهحیوانات بودن. همچنین زیباترین نیمهحیوانات. اونا رنگهای مختلفی مثل مشکی، طوسی یا صورتی داشتن ولی در عین حال بسیار زیبا بودن. در مقایسه، پریدریاییهای این دنیا دو تا پا و باله داشتن که باعث میشد شبیه انسان پولکدار به نظر بیان.
’ولی اونا انقدر لجبازن که حتی جلوی یه اژدها هم صداقت از خودشون نشون نمیدن.‘
قبیله والها خیلی ترسناکن. با اینکه جمعتشون کم بود ولی یه مشت عادیشون میتونست به راحتی سر یه انسان رو به باد بده. حتی لاک هم نمیتونست روشون خراش بندازه.
’طبیعتشون خیلی خشنه.‘
چوی هان هم قاطی همه جور آدم و دردسر میشه. کیل قصد نداشت به معاشرت باهاش ادامه بده.
”کشیش–نیم. اتاق چی شد؟“
”بله، یدونه داریم. همین الان براتون آمادش میکنم. لطفا به زیرزمین برید.“
”ممنون.“
کیل پشت سر کشیش حرکت کرد. چوی هان پشت کیل با حالتی مبهوت دنبالش اومد. کیل متوجه حرکت چوی هان شد و با آرامش به سمت قسمت های داخلی معبد قدم برداشت.
بعد از مدت زیادی قدم زدن میتونستن تعدادی در یه طرف دیوار ببینن. کشیش یکی از در ها رو باز کرد و راه پلهای به سمت زیرزمین نمایان شد.
”مرگ اون پایین در انتظارتونه.“
”عالیه. بزن بریم.“
کشیش با شگفتی به کیل نگاه کرد که بدون هیچ تردیدی از پلهها پایین رفت.
’مرگی‘ که تو معبد مرگ گفته میشه معنی ’قسم‘ هم داره.
مرگ چیزیه که در هر صورتی باهاش مواجه میشی. چیزی نیست که بتونی ازش دوری کنی و مسئولیت داری تا زمانی که زنده ای نقشی که تو دنیا رو دوشته قبول کنی.
برای همین کاهنان معبد خدای مرگ، پایانی که همون مرگه رو به کسانی که زیر قسمشون میزنن میدادن.
به همین دلیل افرادی که به سمت اتاق مرگ یا اتاق قسم میرفتن، معمولا صادق یا جدی بودن. در نتیجه این شخص آروم و با اعتماد به نفس از دید کشیش خیلی کمیاب بود.
’باعث میشه به کشیش کیج فکر کنم.‘
اون دائما معبد رو نفرین میکرد ولی هنوز مورد علاقه خداش بود. کیج. کشیش ناگهان یاد اون افتاد ولی بلافاصله اونو از ذهنش پاک کرد. در همون لحظه کیج داشت دوباره با گوش دادن به صدای خدا خسته میشد.
بعد از اینکه از شر افکاری که در مورد کیج داشت خلاص شد، کشیش پشت سر کیل از پلهها پایین رفت. وقتی به پایین رسیدن، کشیش در رو باز کرد و به کیل و چوی هان گفت.
”لطفا چند لحظه صبر کنید. الان آمادش میکنم.“
کشیش به تنهایی وارد اتاق شد. کیل به در بسته نگاه کرد و گفت.
”اگه فکر میکنی لازم نیست این کارو انجام بدیم، میتونم یکی از حقایقی که میدونم رو بهت بگم نظرت چیه؟“
چوی هان بلافاصله جواب داد.
”بله لطفا بگید. من بهتون اعتماد دارم.“
”اینطوریاست؟“
کیل چونشو با یه دستش مالید و با حالت عادی حقیقتو گفت.
”اولین حقیقت از دو تا.“
نگاهشو به چوی هان داد.
”من از هویت سازمان مخفی یا هدفشون خبر ندارم.“
”…چی-“
مردمک چشمای چوی هان لرزید. همون موقع صدای تیکی اومد و کشیش از اتاق بیرون اومد.
”حالا میتونید برید داخل. شخصی که زندگیشو واسطه میکنه فقط کافیه وقتی رفت داخل دستشو برای کشیش–نیم بالا بگیره.“
”ممنون. متوجهم.“
در مقایسه با کیل ریلکس، چوی هان خیلی گیج و مضطرب به نظر میرسید. کشیش با حالت گیجی سرشو کج کرد ولی در سکوت از اونجا دور شد. این مسئله به اون ربطی نداشت. کیل دستگیره رو گرفت و برگشت تا چوی هان رو ببینه.
”باورش سخته؟“
”خب، بابت اون.“
کیل میتونست ببینه چوی هان تقلا میکرد تا جواب بده. چوی هان میگفت که به کیل اعتماد داره ولی حرفاشو نمیتونست باور کنه. چجوری کیل خبر نداشت؟ اصلا با عقل جور درمیومد؟ چوی هان بعد صدای کیل رو تو گوشش شنید.
”متوجهم.“
چوی هان به کیل نگاه کرد. حالت ریلکس کیل باعث میشد خیلی بالغ به نظر برسه. کیل بعد گفت.
”بریم داخل.“
چوی هان به دنبال کیل وارد اتاق مرگ شد که پشت در قرار داشت.
طبق انتظاراتش، اتاق کاملا سفید بود و یه میز سفید، صندلی سفید و دیوارهای سفید داشت. تنها چیز غیرسفید تو اتاق، کشیشی بود که با دهن و گوشهای پوشیده شده ایستاده بود.
کشیش کر. کیل دیدگاه خوبی نسبت به این لقب و عنوان نداشت ولی این کشیشها تو این دنیا خیلی محترم شمرده میشدن. نجیبزادگان و اشراف، هر کسی که میخواست مکالمه سرّی داشته باشه یا پنهانی قراردادی امضا کنه پیش این کشیشها میاومد.
کیل در سکوت سرشو خم کرد تا به کشیش ادای احترام کنه و بعد دستشو بالا برد. کشیش به حرکت کیل سر تکون داد و به دو صندلی اطراف میز اشاره کرد.
کیل سمت راست نشست و چوی هان مقابلش سمت چپ. کشیش سمت میز رفت و یه تیکه کاغذ به سمتشون هل داد.
[برای شخصی که زندگیشو واسطه قرار میده. دست خدای مرگ شخصی که باهات اومده رو لمس میکنه. وقتی این اتفاق افتاد، میتونی قَسمِت رو بگی. اگر زیر قسمت بزنی، مرگ در انتظارته.]
چه راهنمایی بی رحمانهای.
کیل برگه رو بعد از اینکه بررسی کرد و مطمئن شد چوی هان هم اونو خونده به کشیش برگردوند. کشیش هر دو دستش رو مثل کاری که کیج قبلا کرد بالا برد. در همون لحظه.
ووووووووووو– وووووو–
اتاق سفید شروع به لرزیدن کرد. شاید بخاطر این بود که این مکان به خدا خدمت میکرد ولی دود سیاه رنگی همزمان با لرزش دور کشیش شکل گرفت. دود سیاه سپس چوی هان و کیل رو در بر گرفت و ارتباطی بینشون شکل داد.
”…این قدرت خدای مرگه؟“
”بله.“
کیل جواب چوی هان رو داد و بعد حس کرد که دود سیاه احاطش کرده. اون موقع که کیج قسم و پیمان رو ایجاد کرد همین اتفاق افتاد ولی قدرت خدای مرگ بهش یادآوری کرد که شرایط این قسم چیه.
’اگه این قسم رو زیر پا بذارم ميميرم.‘
کیل مطمئن بود چوی هان هم اینو حس کرده. برای همین صورتش جمع شده بود. کیل لمس خدای مرگ رو حس کرد و قسمش رو شروع کرد.
”کشیشی که جلوی منه تضمین میکنه که نمیتونه بشنوه و اگه این حقیقت نداره با زندگیش تقاصش رو پس میده.“
این دیالوگ که اول گفته میشد موقع ایجاد شدن قسمها با کشیش کر همیشه رواج داشت.
”علاوه بر اون، من، کیل هنیتوس، قسم میخورم در حضور خدای خواب ابدی حقیقت رو به چوی هان بگم و اگر چیزی که میگم حتی ذرهای دروغ باشه، بلافاصله برای پس دادن تقاصش بمیرم.“
بلافاصله. این کلمه باعث شد صورت چوی هان از قبل جمع تر بشه. اون مضطرب بود.
اولش کیل سبک سنگین میکرد آیا همه چیز رو به چوی هان بگه یا نه.
من به رمانی که میخوندم منتقل شدم. منم کره ایم. برای همین میدونم تا جلد پنجم قراره چه اتفاقی بیفته. این سازمان مخفی به دردسر ساختن تو کل قاره قراره ادامه بده. این سرزمین قراره به زودی بخاطر یه جنگ نابود بشه.
کیل باید همه اینارو میگفت؟
یا باید چنین چیزی میگفت؟ من به رمانی که داشتم میخوندم منتقل شدم و تبدیل به پسر یه نجیبزاده پولدار شدم. برای همین سعی داشتم یه زندگی آروم داشته باشم ولی بعدش یادم افتاد تو رمان چه اتفاقی افتاد پس یکم تغییرش دادم. میخواستم به خودم اجازه بدم در آرامش زندگی کنم حتی اگه سرزمین قرار بود تو جنگ باشه.
کیل از هیچکدوم خوشش نمیاومد. اولی باعث میشد خودش قاطی جنگ بشه و تو میدون جنگ بمیره در حالی که دومی باعث میشد چوی هان بخواد بکشتش.
کیل نمیخواست هیچکدومشون اتفاق بیفتن.
”اول.“
اولین حقیقت از دو حقیقت.
”من، کیل هنیتوس، از هویت اون سازمان خبر ندارم.“
آه. چوی هان آه عمیقی گفت و با دستاش صورتشو پوشوند. اون آروم دستشو بعد یه مدت تکون داد تا ببینه کیل هنوز زندست یا نه.
”وقتی میگم نمیشناسمشون دارم صادقانه میگم.“
این حقیقت داشت.
کیل، کیم راک سوی اصلی، ’تولد یک قهرمان‘ رو تا جلد پنجم خونده بود ولی اونجا چیزی در مورد هویت سازمان مخفی یا اهدافشون ننوشته بود. تنها حرکاتشون رو نوشته بود.
”و یه چیز دیگه. من کاملا در مورد این جمله راستشو میگم.“
دومین حقیقت.
”من از سازمان متنفرم و آرزو میکنم ناپدید بشه.“
طبیعتا، کیل هنوز زنده بود. اون از مردمی که چنین حوادثی درست میکردن خوشش نمیاومد. قاعدتا اونا تو جنگ هم دست داشتن. کیل آرزو داشت اونا از بین برن تا بتونه با آرامش تو سرزمین آروم و صلح آمیز زندگی کنه.
چوی هان ظاهرا حرفی برای گفتن نداشت. اون به ارتباطی که دود سیاه خودشو به کیل و کشیش وصل کرده بود نگاه کرد و چند بار مشتش باز و بسته شد. کیل با دیدن واکنش ترسناک چوی هان لرزید که چوی هان گفت.
”چجوری ازشون متنفری وقتی نمیشناسیشون؟“
”چون از یه سری از کارای بدی که میخوان انجام بدن خبر دارم. اژدهای سیاه و لاک دوتاشون بودن. چوی هان.“
کیل با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد.
”من زندگیمو به عنوان به آشغال گذروندم. این رویای منه.“
حالت چوی هان بعد از شنیدن اینکه کیل گفت رویاش آشغال بودنه تغییر کرد.
”اشتیاقی به رئیس خانواده شدن ندارم. بیسن هنیتوس، برادر کوچیکتر خونیم. امیدوارم اون جانشین بشه.“
این هم حقیقت بود. برای همین کیل از چوی هان سوالی پرسید.
”پس چرا باید به عنوان نماینده خانواده هنیتوس به پایتخت میاومدم؟ مخصوصا وقتی دلم میخواد بیسن جانشین بشه؟ پدرم، رئیس خونه، بهم گفت برم ولی من میتونستم بگم نه.“
چوی هان بعد از مدتی سکوت جواب داد.
”…مطمئن نیستم.“
”چون میدونم سازمان مخفی قراره یه کاری تو پایتخت انجام بده.“
مردمک چشمای چوی هان دوباره لرزید.
”نمیتونم بگم چجوری خبر دارم. ولی اونا قصد دارن افراد زیادی رو تو پایتخت بکشن. نمیتونستم بیسن رو چنین جای خطرناکی بفرستم. میخوام از پیش اومدن اون حادثه جلوگیری کنم.“
معلومه، کیل قرار نبود کاری انجام بده که زندگی خودشو برای بقیه تو خطر بندازه.
”بعد از اینکه تا جای ممکن با سرعت به این مشکلات رسیدگی کردم، قصد دارم به عمارت هنیتوس برگردم.“
”…نمیتونی بهم بگی چجوری خبر داری؟“
”درسته. نمیتونم به هیچکس چیزی بگم مهم نیست کی باشه.“
نگاه چوی هان پر از سوال بود ولی دهنش بسته موند.
کیل از هویت سازمان مخفی خبر نداشت ولی از چند تا از جرم و جنایاتشون خبر داشت. و اینکه ازشون متنفر بود و میخواست نابود بشن.
تو سر چوی هان با مرور این اطلاعات بیشتر از قبل آشوب به پا شد. حالا تو سرش طوفان بود. با این حال قدرت خدای مرگ که بهش وصل شده بود بهش آرامش میداد. میدونست کیل در جا میمرد اگه اینا دروغ بود.
”هرچند، یه چیز دیگه هم میتونم بهت بگم.“
یه چیز دیگه. این باعث شد چوی هان به سرعت سرشو بالا بیاره تا به کیل نگاه کنه.
”آخرین حقیقت.“
این سومین حقیقتی بود که کیل به چوی هان میگفت.
”من تمایلی به آسیب زدن بهت ندارم.“
کیل با گفتن این حرف از خودش مطمئن بود. اون زنده موند، که این به معنای صداقتش بود.
چوی هان اخم کرد.
تپ. تپ.
چوی هان با دست مشت شدش به پاش ضربه زد. با اینکه محکم نمیزد ولی رگهاش بخاطر دسش که محکم مشتشون کرده بود بیرون زده بودن. آروم سرشو بالا آورد. کیل هنوز زنده بود.
”...بهت اعتماد دارم.“
کیل با شنیدن این جواب که کلی طول کشید تا بیرون بیاد، حرفایی که قبل از ورود به اتاق به چوی هان گفته بود تکرار کرد.
”متوجهم.“
و بعد لبخند زد.
آه.
چوی هان در حالی که هنوز نشسته بود آه کشید. سرشو بالا آورد تا به کیل نگاه کنه. چشمای کیل مثل همیشه در عین پاک بودن، لجبازیش رو نشون میداد.
”کیل–نیم. لطفا یه قولی بهم بدین که کامل بهتون اعتماد کنم.“
’…انتظار این یکی رو نداشتم.‘
کیل حس خوبی به جواب چوی هان نداشت. مشکل خاصی نبود چون میتونست یه راهی برای پیچوندن جواب به نفع خودش پیدا کنه ولی چیزی که اذیتش میکرد جمله ’کامل اعتماد کنم‘، بود. اما الان نمیتونست نه بگه.
”باشه. چه قولی؟“
”کیل–نیم.“
”بله؟“
”من باید از سازمان انتقام بگیرم. این اولین باریه که تو عمرم انقدر نسبت به یه شخص یا سازمان حس تنفر دارم.“
خشم چشمای پاک چوی هان رو پر کرد. یه حس درد غریبی پشت اون خشم دیده میشد. چوی هان قطعا داشت به روستای هریس فکر میکرد.
’مم.‘
کیل جلوی خودشو گرفت تا این صدا از دهنش خارج نشه. برای همین نمیخواست چوی هان باهاش بمونه حتی اگه خود چوی هان انتخاب میکرد که دنبال کیل بره. چوی هان شخص خوبی بود ولی همیشه کاری که دنبالش بود انجام میداد. برای همین کیل برای شنیدن درخواست آخر چوی هان مضطربانه منتظر بود.
چوی هان بالاخره دهن باز کرد.
”لطفا هر چی از هویتشون فهمیدین بهم بگین.“
”آه–،خب، باشه.“
’فکر کردم قراره چیز سختی بخواد.‘
کیل با حالت شوکه ای قسم خورد.
”من، کیل هنیتوس، به محض فهمیدن هویت اونا به چوی هان خبر میدم. اگه زیر قولم بزنم تقاصشو با جونم پس میدم. خوبه؟“
”بله، خیلی ممنون.“
چوی هان بالاخره لبخند زد. خیالش راحت شده بود. کیل چوی هان رو زیر نظر گرفت و فکر کرد.
’اصلا چجوری قراره هویتشونو بفهمم؟‘
برای فهمیدن هویتشون، در اصل، برای پیدا کردن حتی یه سرنخ کوچیک در مورد هویتشون، باید همون مسیری که چوی هان تو رمان میرفت رو پیش میگرفت. باید عقلشو از دست میداد تا همچین کاری کنه. به محض اینکه چوی هان پایتخت رو ترک میکرد و از پادشاهی روآن میرفت، به همه جور انسان و غیر انسان و قهرمان بر میخورد.
حتی فکر کردن بهش باعث میشد حس وحشتناکی به کیل دست بده.
”پس دیگه کارمون تموم شد؟“
”بله.“
بنگ!
کیل دستشو بالا برد و روی میز کوبید. ضربش باعث شد میز کمی بلرزه و کشیش چشماشو باز کرد و سر تکون داد. مکان دوباره لرزید.
ووووووو–
بعد از اون، دود داخل بدن هر کدومشون رفت و ناپدید شد. این کمی با تجربهای که با کشیش کیج روانی داشت فرق میکرد. کیل حس کرد دو قسم تو بدنش ریشه کردن و بعد یه تیکه کاغذ از تو جیبش بیرون آورد.
این یه چک ۱۰ میلیون گالونی بود. کیل پول رو جلوی کشیش که آروم نشسته بود گذاشت و بلند شد. با کشیش خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. چوی هان نگاهش بین پول و کیل چرخید و بعد به دنبال کیل از اتاق بیرون رفت و در رو بست. سپس سوالی به کیل نگاه کرد.
کیل عادی جواب نگاه چوی هان رو داد.
”هیچی تو زندگی مفتی نیست.“
”که اینطور.“
کیل از پلهها بالا رفت و کشیش قبلی رو جلوی ورودی طبقه اول دید.
کشیش به کیلی که هنوز زنده بود خوشامد گفت.
”باشد که زندگیتان تا زمان مشخص شده ادامه یابد.“
این روشی بود که بهت بگن زیر قولت نزن تا بتونی زنده بمونی. کاملا بیرحمانه بود.
”خیلی ممنون، کشیش–نیم.“
کیل در جواب با لبخند از کشیش تشکر کرد. از نظر کشیش صدای ریلکس و لبخند کیل غیرعادی بود اما کیل ازش رد شد و معبد رو ترک کرد.
بعد از اون سوار کالسکه شد و بعد از اینکه کالسکه حرکت کرد گفت.
”محض اطلاع، اون جادوگر دیوونه، کسیه که اون حادثه تو پایتخت رو رهبری میکنه.“
”…..اجازه دارم اگه دیدم بکشمشون؟“
”چرا سوالای واضح میپرسی؟ هر کار میخوای بکن.“
’برام اهمیتی نداره.‘
هرچند اون جادوگر دیوونه یه جادوگر متخصص تلپورت و از بالاترین رده بود، پس چوی هان هیچوقت نمیتونست هر کار میخواست تو رمان انجام بده.
”بله. حتما میکشمش.“
کیل روشو از چوی هان خشمگین گرفت. اونقدر ترسناک بود که کیل نمیتونست تحمل کنه.
وقتی به اقامتگاهشون برگشتن، یه فرد دیگه که کیل سختش بود باهاش سر و کله بزنه پیداش شد.
”ارباب جوان.“
”رون.“
رون قاتل، کسی که لبخند مهربون زده بود، اومده بود دنبال کیل که سعی داشت تو اتاقش استراحت کنه.