بعد از بیرون اومدن از زندان، کیل اژدهارو روی زمین و پیش دو تا بچه گربه گذاشت.
”به نظر دردناک میاد.“
”چه غم انگیز.“
آن و هانگ دور اژدهایی که هنوز ساکت بود چرخیدن. اژدها دندوناشو نشون داد و بهشون غرش کرد. این اولین بار بود تو عمرش چیزی بجز انسان میدید.
کیل با دیدن ساعتش از زمان مطمئن شد. ظاهرا زمان کافی برای فرار داشتن.
”زخمی شده.“
آن به کیل نزدیک شد و به پاش ضربه زد. اون داشت به معجونی که کیل تو جعبه جادوییش آورده بود فکر میکرد. نمیتونست مستقیم درخواست کنه برای همین از این در وارد شده بود.
”صبر کن.“
کیل اون معجونو آورده بود تا استفاده کنه. هرچند، باید صبر میکرد تا زنجیرهای محدودکننده مانا رو باز کنه. معجون تنها در صورتی درست عمل میکرد که مانا، بخشی که به مهمی قلب اژدها بود، دیگه محدود نشده باشه.
کیل به سمت مخالف زندان رفت، جایی که شکنجهگر کشیک میداد. صداش زیاد نبود ولی میشنید چوی هان داشت کمی اونور تر میجنگید. کیل حدس زد نبرد چوی هان به زودی تموم میشه.
”بذار ببینم.“
کیل شروع کرد به ضربه زدن به دیوار غار. شکنجهگر رو با پاش هل داد اونور تا از سر راه بره کنار و به ضربه زدن به همه جای دیوار ادامه داد. اژدها بعد از دیدن شکنجهگر غرش کرد ولی سر جاش ایستاد و رو کیل تمرکز کرد.
’آخرین مهره دفاعی ونیون باید همینجا باشه.‘
مثل بقیه اعضای خانواده مارکوئس استان، ونیون هم به شدت نگران این بود که یه نفر وقتی داخل غار باشه بهش حمله کنه. اون یه تونل مخفی ساخت تا به عنوان راه فرار تو روز مبادا فرار کنه. اگه شکنجهگر خبر داشت حتما ازش استفاده میکرد ولی، متاسفانه حتی اونم از این راه فرار خبر نداشت.
’رمان نوشته بود وسط ناهمواریهای دیوار یه سطح صافه–، اه اینجاست.‘
سطح صافی به اندازه دست روی دیوار ناهموار بود. با اینکه بنظر میاومد ونیون وسواس داره و هیچوقت تمرین یا چیزی انجام نمیده، ولی همه تو خانواده مارکوئس هنرهای رزمی بلد بودن.
’اگه از قدرت تقریبا زیادی تو این قسمت استفاده کنی، دیوار باز میشه.‘
این یه دستگاه جادویی نبود. در عوض فشاری که بهش وارد میشد دستگاهو تکون میداد. کیل سرشو برگردوند و به شخصی که وارد شده بود نگاه کرد و پرسید.
”تموم؟“
”بله.“
چوی هان آروم شمشیرشو تو هوا تکون داد تا خون از روش بره و به کیل نزدیک شد. نگاهش به زودی روی اژدها نشست و اخم کرد. این واکنش عادیای بود نسبت به دیدن یه موجود کوچیک که غرق خون شده بود. با نگاه خشمگینش به شکنجهگر خیره شد.
”چوی هان.“
برای همین کیل چوی هان رو صدا کرد. چوی هان همونطور که داشت با خشم به شکنجهگر نگاه میکرد، گزارش داد.
”طبق دستورتون، گذاشتم کارگرا فرار کنن. مطمئن شدم همه افراد قدرتمند نتونن بجنگن.“
”آفرین.“
کیل چوی هان رو تحسین کرد و به قسمت تخت دیوار اشاره کرد.
”اینجارو مشت بزن.“
”هر چی زور دارم بزنم؟“
’مگه میخوای کل غارو خراب کنی؟‘
”نه. قدرتتو کنترل کن. فرض کن میخوای یه سوراخ ۱۰ سانتی متری رو دیوار ایجاد کنی.“
”مم. پس خیلی یواش بزنم.“
”عالیه.“
خیلی یواش؟ کیل بعد از اینکه شنید چوی هان یه کار که براش غیرممکن بود رو در حد یه زور کوچولو میدونه، سریع ازش دور شد.
چوی هان متوجه شد که منظور کیل از کارش اینه که سریعتر باشه و بلافاصله دیوارو مشت زد.
بووم!
”واو.“
”اوه.“
کیل اژدهارو دوباره برداشت در حالی که بچه گربهها داشتن چیزیو که دیدن تحسین میکردن.
جییییییر–
صدای جیر جیر ترسناکی از دیوار اومد، محیطی اندازه یه مرد بالغ یه طرف از دیوار ظاهر شد. چوی هان سریع مشعلو برداشت.
”بریم.“
با دستور کیل، بچه گربهها پشت چوی هان پریدن و چوی هان جلوتر وارد تونل شد. کیل پشتش حرکت کرد. اژدها تو بغل کیل ساکت مونده بود، فقط صدای نفس کشیدنش میاومد. هرچند چشماش خیلی شرورانه به کیل خیره شده بودن.
عوض تشکر برای نجات دادنش، از این میترسید که یه نفر دیگه قراره شکنجش بده و البته سرشار خشم و نفرتش از انسانها هم بود.
”انقدر اینجوری نگام نکن.“
کیل با اژدهایی که تو بغلش بود صحبت کرد.
’اه، از نفس افتادم.‘
کیل که داشت سعی میکرد به چوی هانی که انگار دویدن براش آب خوردن بود برسه، خسته شده بود.
’شاید باید اژدهارو میدادم چوی هان ببره؟‘
اژدهای ۱ متری یکم سنگین بود. اگه قدرت باستانی ‘حیات قلب‘ رو میگرفت دیگه مشکلی شبیه این براش پیش نمیاومد.
کیل اژدها رو محکمتر تو بغلش گرفت تا یه موقع از خشم پرتش نکنه. عمرا اگه بعد اینهمه تلاش برای نجات دادنش ولش کنه.
اژدها به زل زدنش ادامه داد. لباس سیاه کیل غرق در خون اژدها شد.
بعد از چند دقیقه دویدن تو تونل تنگ و تاریک، چوی هان ناگهان کیل رو صدا زد.
”یه دیوار جلومونه.“
”وسط دیواره مثل قبل با همون مقدار قدرت مشت بزن. بعدش به دویدن ادامه بده.“
”متوجه شدم!“
بچه گربهها از شونه چوی هان پایین پریدن و شروع به دویدن کردن. چوی هان یه مقدار قدرت وارد مشتش کرد و با همون شدت قبل مشت زد.
بووم!
دیوار بلافاصله فرو ریخت و اسمون شب نمایان شد. اونا بیرون غار بودن. اینبار کیل جلوتر حرکت کرد و اطرافو نگاه کرد.
برای این منظور ابزار اختلال مانا باید تو کل تپه کار میکرد. ونیون ورودی و خروجی تونل هم دوربین ضبط جادویی نصب کرده بود. خیلی مرد بافکری بود.
کیل خبر نداشت مکان دقیق ورودی کجاست برای همین ابزار اختلال مانایی که گرفته بود رو کل تپه کار میکرد.
زمان زیادی نداشتن. باید از محدوده دوربین های جادویی تا یک الی دو دقیقه دیگه خارج میشدن. ولی زیاد مشکل ساز نبود.
چوی هان پشت سر کیل حرکت کرد و رد جدید از حضورشون به جا میذاشت یا رد قبلی رو تا حدودی پاک میکرد. بعد از زنده موندن تو جنگل تاریکی اونم به تنهایی برای مدتها، دیگه تو ساختن شواهد یا دنبال کردنشون استاد شده بود. بعد از اینکه حدود دو دقیقه از ورودی تونل دویده بودن، کیل به ساعتش نگاه کرد.
”وایسین.“
آلارمی که تو منطقه به صدا درومده بود ناگهان ساکت شد. ابزار اختلال مانا متوقف شده بود.
”هوووو~.“
کیل نفس عمیقی کشید، باعث شد قلبش که تند میزد آروم شه. هر وقت قلبش اینطوری میتپید، سپر فنا ناپذیر محض اطمینان اطراف قلبش تجمع میکرد.
’قصد ندارم فعلا استفادش کنم.‘
هرچند کیل هنوز نمیخواست از سپر استفاده کنه. بعد از آزاد کردن اژدها و خداحافظی کردن از چوی هان تو شهر بعدی، میخواست قدرت باستانی بعدی رو بگیره، یعنی ‘حیات قلب‘، تا سپرو قویتر کنه. بعد از اون حاضر بود از سپر استفاده کنه.
حالا که وقت داشت اطرافشو نگاه کنه، کیل سرشو پایین آورد و به اژدها نگاه کرد. بعد لبخند زد.
نگاه خصمانه ای در کار نبود، اژدها داشت به آسمون شب با تحسین نگاه میکرد. اولین بار بود که اژدها بعد از چهار سال چیزی بجز دیوار غار میدید. کیل متوجه شد اژدها چه حسی داشت و میخواست وقت بیشتری بهش بده ولی نمیتونست.
اژدهارو روی زمین چمنی گذاشت و به نگاه کردن بهش ادامه داد. اژدها متقابلا نگاهش کرد. چشماش دوباره از خشم و نفرت پر شدن و خودشو مچاله کرد، جوری بنظر میرسید که انگار آماده بود حمله کنه.
’شکی نیست تمام چهار سالو شکنجه شده. نمیخواد شل بگیره.‘
کیل بخاطر همین از این اژدها خوشش اومده بود. اون با خودش فرق داشت. بعد از زندگی تو یتیم خونه و مورد آزار قرار گرفتن، کیل، خب نه، کیم راک سو، دیگه تسلیم شده بود. بعد از اون دیگه دلش نمیخواست شخصیت اصلی یه داستان مثل چوی هان باشه. بعد از تسلیم شدن تو مکانی که بهش میگفت خونه، دیگه نیروی مقاومت در برابر دنیا رو نداشت.
”هی.“
کیل مطمئن شد اژدها داره بهش نگاه میکنه، بعد یه جفت دستکش و یه ابزار قیچی مانند بیرون آورد. کلی مهر و موم جادویی رو هردو تیغه برای برش بود. اون بعد دستکشهای مقاوم به الکتریسیته رو دستش کرد.
این ابزار یکی از دو وسیلهای بود که به نام بیلوس اجاره داده شده بود. چیزی نیست که بشه به وسیله پول قرضش کرد.
’نمیدونم برای چی به این نیاز دارید ولی ارباب جوان امیدوارم شمارو زنده تو پایتخت ببینم.‘
’فکر میکنی قراره بمیرم؟‘
’تنها چیزی که میدونم اینه که قراره یه جنجال به پا کنید.‘
’…خفه شو.‘
کیل داشت به مکالمهای که با بیلوس داشت فکر میکرد، ناگهان متوجه شد اطرافش خیلی ساکته. چوی هان داشت با چشمای ناآروم به ابزار نگاه میکرد، در حالی که بچه گربهها از کیل دور شده بودن و پشت چوی هان پناه گرفته بودن.
اژدها هنوز داشت نگاهش میکرد.
”تچ.“
کیل در جواب، نچ نچ کرد و به اژدها نزدیک شد. زنجیر محدود کننده مانا از یه چیزی مثل لاستیک درست شده بود. اگه از جنس فلز بود قطعا نمیشد دور گردن یه اژدهای در حال رشد جا بشه. به همین دلیل از یه چیز کشسانی درست شده بود.
گردن اژدها رو گرفت.
”هین.“
بچه گربهها نفس عمیق کشیدن. هرچند کیل بهشون اهمیت نداد و از اونجا که وقت طلا بود به کارش ادامه داد. ابزارو سمت گردن اژدها برد. تیغه تیز زیر نور مهتاب میدرخشید، اژدها فقط تو چشم کیل زل زده بود. چشمای کیل بی حس و آروم بودن.
اژدها چشماشو بست.
در همون لحظه همه صدای باز شدن یچیزی که بریده شده بود رو شنیدن.
جلز. ولز.
زنجیر محدودکننده مانا تو دست کیل داشت جرقه میزد.
”به چی نگاه میکنی؟“
کیل با تمسخر به اژدهایی که چشماشو باز کرده بود و دوباره داشت بهش نگاه میکرد، طعنه زد و یکی از دستکشها رو درآورده و به چوی هان داد. چوی هان دستکشو پوشید و کیل زنجیرو بهش داد و یه معجون از جیبش درآورد.
اون یه معجون درجه بالا بود. حتی قیمتش یکم زیاد بود. باعث شد کیل بابت چند روز پیش، وقتی که داشت درخواست پول تو جیبی میکرد، حس بدی بهش دست بده. کیل نچ نچ کرد و تیز به اژدها نگاهی انداخت.
”میدونی چقدر پول بابتت دادم؟“
اژدها کلمههای تکراری که هر چند وقت یبار میشنید به گوشش خورد. تقریبا هر روز بعد از تولدش اینارو شنیده بود. چرا به حرفام گوش نمیدی من که این همه پول بابتت دادم؟ حتما باید بیشتر کتکت بزنم. بعدش شکنجه میشد. اونا بهش میگفتن دیگه به چیزی فکر نکنه و به حرفشون گوش بده و همچنان شکنجش میکردن.
هرچند.
”از اونجایی که کلی پول پات خرج کردم، بهتره خوب هیل بشی، احمق.“
اژدها اینبار دردی حس نکرد.
کیل حدودا نصف معجونو پشت اژدها ریخت و نصف دیگرو داخل دهنش. خوشبختانه اژدها مقاومت نکرد و قورتش داد.
بعد از چند دقیقه، کیل متوجه شد واقعا یه اژدها دیده. مانایی که هم ارزش با قلب اژدها بود و منشا همه قدرتش بود، شروع به حرکت تو بدنش کرد.
همه زخمهایی که روی بدن اژدها بود بلافاصله ناپدید شدن و ارای آبی رنگی که ظاهرا برای اژدها بود بدنشو مثل باد احاطه کرد.
این تغییر که تو یه چشم به هم زدن اتفاق افتاد باعث شد کیل به این فکر کنه که تو این دنیا اژدهایان چقدر ترسناک و قدرتمندن.
”هی.“
اژدها دیگه دلیلی نداشت زخمی بشه. اژدهای باهوش انگار متوجه شده بود چه اتفاقی برای بدنش افتاده چون چشماش رنگ امید گرفتن.
کیل یه قدم به اژدها نزدیک شد. بچه اژدها خودشو در حالی که کیل رو زیر نظر گرفته بود مچاله کرد. کیل اژدهارو نادیده گرفت و پرسید.
”حالا میخوای چیکار کنی؟“
کیل با لبخند به اژدهای ساکت نگاه کرد.
”میدونم میتونی به زبان انسانها صحبت کنی. تو یه اژدهایی. باهوشترین و قویترین موجود جهان.“
کیل دوباره پرسید.
”وقتی آزاد شدی میخواستی چیکار کنی؟“
”…من.“
اژدها شروع به حرف زدن کرد. اژدها واقعا زبون انسانها رو میفهمید. اون از انسانها باهوشتر بود. بعید بود تا چهار سالگی زبون انسان یاد نگیره.
”من.“
اژدها میتونست ته قلبش احساسش کنه. با قدرت الانش، قادر بود به راحتی مردی که جلوش بود بکشه. از اونی که پشت بود میترسید ولی امکانش بود که زنده فرار کنه. قدرتی که سال ها منتظرش بود بدست آورده بود.
برای همین اژدها بالاخره کلماتی که بارها و بارها از چهار سال پیش بهش فکر کرده بود به زبون آورد. هرچند اولین بار بود بلند میگفتش.
”من زندگی میکنم.“
اون زنده میموند مهم نبود چی میشه.
”من ازینجا میرم.“
اون میخواست از اینجا دور بشه.
افکار درونیشو به زبون آورد.
”من رام نمیشم.“
”آره. درست میگی.“
کیل داشت حرفای اژدهارو تایید میکرد.
”تو یه اژدهایی. یه اژدها. حق داری آزادانه زندگی کنی.“
حتی یه اژدهای چهار ساله از خیلی از حیوونا قویتر بود. توانایی تنهایی زنده موندن رو داشت و در حالت عادی اژدهایان خیلی مستقل و مغرور بودن. اونا معمولا بعد از دو سالگی لونه خودشونو میسازن. یه دنیا بین اونا و انسان دو ساله فاصله بود.
کیل تو چشمای اژدها که هنوز به انسانها اعتماد نداشت نگاه کرد و با لحن خشکی حرف زد.
”من ازت مراقبت نمیکنم.“
کیل دلیلی نداشت از چیزی که ازش قویتر بود مراقبت کنه. علاوه بر اون سردردای زیادی اطرافش بودن که بخوان کمک کیلو جبران کنن. این با بچههای قبیله گربهها یعنی آن و هانگ فرق داشت. یه اژدها فراتر از محدودیتهای کیل بود.
اژدها نمیتونست به کیل اعتماد کنه.
”دروغگو. همه انسانها دروغگوعن.“
حالا خشم چشمای اژدها رو پر کرده بود و همه خشمشو سمت کیل نشونه گرفته بود، هرچند اژدهایان به طور طبیعی خیلی مغرورن. منشا این خشم له شدن غرورش توسط انسانها بود.
”خب درست میگی. منم یکم زیادی دروغ میگم.“
کیل به راحتی حرف اژدهارو قبول کرد و ادامه داد.
”هر جور که میخوای زندگی کن. چیکار میخوای بکنی؟“
”من-.“
بچه اژدها سرشو بالا آورد و به آسمون شب نگاه کرد. با تاریکی غار فرق داشت. تاریک بود ولی هنوز نور داشت.
”از انسانها متنفرم. میخوام آزاد باشم.“
”خوبه.“
کیل از جاش بلند شد. چند تا معجون رده متوسط و یه کیسه از کیف جادوییش درآورد و معجونارو تو کیسه گذاشت و به اژدها داد.
”آزادانه زندگی کن.“
مردمک سیاه اژدها درشت شدن و لرزیدن. هرچند هنوز شک و نفرت تو چشماش دیده میشد. طبیعتا کیل اهمیت نمیداد.
’این باید کافی باشه.‘
اژدهارو آزاد کرد، حساب ونیون رو رسید، روستارو نجات داد و به چوی هان کمک کرد معنی آزادی رو بفهمه با تشکر از اژدها.
از همه مهمتر لازم نبود از اژدها مراقبت کنه. میتونست از تو چشماش بخونه که قرار نیست دنبالش بیاد. نتیجه گیری خوبی بود. کیل با افراد تیمش با لحن رضایتمندی صحبت کرد.
”بریم دیگه.“
پشتشو بدون پشیمونی به اژدها کرد و راه افتاد. چوی هان در سکوت دنبال کیل رفت و رو جایگزین کردن ردی که ازشون باقی میموند تمرکز کرد. بچه گربهها که لحظهای مکث کرده بودن، اژدهارو دیدن که نگاهشو از کیل گرفت و سپس دنبال کیل راه افتادن.
وقتی خواهر و برادر نگاهشونو ازش گرفتن، اژدها سرشو برگردوند و به دور شدن اونا نگاه کرد.
”…از انسانها متنفرم… اونا شرورن…“
بنا به دلایلی اژدها بیشتر به پشت اون انسان نگاه کرد، نژادی که بدبختانه بهشون عادت کرده بود و ازشون متنفر بود، تا به آسمون شبی که تا حالا ندیده بود.
هانگ همونطور که دنبال کیل میرفت آروم به خواهرش، آن نزدیک شد.
”نونا، فکر کنم اژدها قراره دنبالمون بیاد.“
”اوهوم. منم همینطور فکر میکنم.“
”قراره یه داداش بزرگ داشته باشم؟“
”بنظر میاد آره.“
بچه گربهها داشتن با خودشون مکالمه میکردن، ولی کیل با لحن طعنه آمیزی بهشون توپید.
”عمرا. اژدهایان خیلی مغرورن هیچوقت قبول نمیکنن برای یه انسان کار کنن بعلاوه اون اژدها از انسانها متنفره.“
حالت چهره آن نشون میداد که موافق نیست. اگه یه گربه میتونست قیافه طعنه آمیز داشته باشه قاعدتا یکی ازونا رو صورت آن بود. آن سرشو تکون داد و زمزمه کرد.
”… اینطور فکر نمیکنم.“
”…اوهوم.“
هانگ قبل از تایید کردن حرف خواهرش به پشت سرش نگاه کرد. اژدهای سیاه هنوز داشت بهشون نگاه میکرد. هانگ مطمئن بود. این اژدها یکم از آزادیش لذت میبره و بعدش در آینده باهاشون دوست میشه.
کیل به دو بچه گربه که با هم پچ پچ میکردن دستور داد.
”برید گوی رو بیارید.“
دو خواهر برادر رفتن گوی رو بیارن تا بتونن بعدش گوشت بخورن. کیل حتی به رفتن خواهر و برادر نگاه نکرد و چند ضربه به شونه چوی هان زد.
”کارت خوب بود.“
امروز اولین روزی بود که چوی هان یه چیزی رو نجات داد. اون مبارزه با راهزنا هم بود ولی بیشتر محافظت کردن بود تا نجات دادن.
البته، اتفاقات اصلی که قرار بود تو رمان بیفته یعنی نجات دادن مردم از دست اژدها به نجات دادن اژدهایی که قرار بود بکشه تغییر پیدا کرد ولی مهم این بود که یکی رو ’نجات‘ داد.
”کیل–نیم.“
”چیه.“
چوی هان بعد از صدا کردن کیل چند لحظه سکوت کرد تا اینکه بالاخره حرفشو زد.
”کیل–نیم، اگه اژدها بخواد تصمیم بگیره بقیه عمرش زیردست شما بشه چی؟“
”هیچوقت اتفاق نمیافته.“
”اگر بشه چی. فقط یه فرضه.“
’یه فرض؟‘
کیل چند لحظه بهش فکر کرد و بعد جواب داد.
”من به شاید ها یا گذشته فکر نمیکنم.“
ولی بنا به دلایلی، کیل ناگهان به خودش لرزید و برای اولین بار بعد از پشت کردن به اژدها برگشت تا پشت سرشو نگاه کنه. خوشبختانه اژدهایی دیده نمیشد.
کیل با آسودگی آهی کشید و برگشت به مسافرخونه و خوابید. به همین دلیل نمیدونست اژدها برای اولین بار از جادو استفاده کرده بود تا نامرئی بشه و قبل رفتن برای مدت طولانی پشت پنجرش نشسته بود. اژدها محکم کیسه معجونی که کیل داده بود، گرفته بود.
روز بعد کیل از همون کله صبحی مجبور بود به سوال چوی هان جواب بده.
”کیل–نیم. چند روز دیگه به یه شهر میرسیم. اونجا نقطه میانیه؟“
تقریبا وقت اون بود که چوی هان ’بدهی‘ که کیل گفته بود تسویه کنه.
همچنین این به این معنی بود که کیل داشت به گرفتن یه قدرت باستانی دیگه برای خودش نزدیک میشد. در اصل، پسر بزرگتر خانواده مارکوئس استان، کسی که توسط ونیون بیرون انداخته شده بود، کسی بود که تا یه ماه دیگه اون قدرت باستانی رو پیدا میکرد. این آخرین امیدش بود ولی متاسفانه اون قدرت بدردش نخورد.