کیل سرشو سر صبحی برای چوی هان تکون داد و لیوان آب خنکی که رون آماده کرده بود برداشت. کیل حرفایی که رون کمی قبل بهش گفته بود همزمان با حس حرکت آب خنک تو بدنش، مرور کرد.
’ارباب جوان، خوب نیست شبا انقدر طولانی برای قدم زدن برید. رون حقیر خیلی نگرانتون شده بود.‘
این حرف باعث شد ذهن کیل بنا به دلایلی بیدار بشه حتی بدون آب خنک. کیل با احتیاط لیوانو پایین گذاشت و با چوی هان صحبت کرد.
”همه کارارو به خوبی انجام دادی؟“
”بله، کیل–نیم.“
بعد از اینکه چوی هان کیل رو به مسافرخونه برگردوند، بلافاصله برگشت تا ردشون رو پاک کنه و رد قلابی به سمت غرب بسازه.
میوووو. کیل به بچه گربهها که گوشت خشک شده میخوردن و خمیازه میکشیدن نگاه کرد و به چوی هان توضیحاتی در مورد شهری که به زودی بهش میرسیدن داد.
”اسم شهر بعدی پازل سیتیه. اونجا نقطه میانی سفرمونه.“
بعد از خارج شدن از مطقه هنیتوس که توسط کوه محاصره شده، همه جادهها از این شهر کوچیک تو منطقه وایکنت تا پایتخت آسفالت شده بودن.
’به همین دلیله که منطقه هنیتوس تا الان امن بوده، حتی با وجود اینکه برای تاجرا یکم اعصاب خورد کنه.‘
حتی اگه کلی جنس برای فروش داشته باشی، برای تاجران سخته اگه تو جاده ناهموار و خطرناک سفر کنن و اون اجناسو بخرن. هرچند تاجران از این ناهمواری عبور میکردن چون به محض خارج شدن از منطقه هنیتوس جاده آسفالتی میشد.
بعلاوه، این جادههای آسفالتی به افراد قدرتمند نیمه شرقی پادشاهی روآن این امکان رو میداد که هر چند وقت یبار دورهمی برگزار کنن. به همین دلیل مردم پایتخت قادر بودن خیلی از مشکلات شرق رو در میون بذارن، حتی با وجود اینکه مقامی بالاتر از مارکوئس تو شرق وجود نداشت.
”تا اینجا برسیم یکم طول کشید چون ایالت ما کلی کوه داره، اما از اینجا به بعد زیاد طول نمیکشه.“
پازل سیتی از نظر مسافت نقطه میانی نبود بلکه از نظر زمانی بود.
”ولی کیل–نیم.“
”چیه؟“
”موقع برگشتن رفتم تا ویلای وایکنت رو چک کنم.“
”و؟“
بعد از نگاه کردن به چهره خشک کیل، چوی هان با حالت تلخی جواب داد.
”همشون تو آشوب بودن. حتی تعدادی سرباز و شوالیه از ویلا خراج شدن.“
”مطمئنم رفتن تا گزارش بدن.“
اونا بعد از اینکه به خودشون اومدن، قطعا افرادی رو برای خبر کردن ونیون فرستادن و محیط اطراف غار رو بررسی کردن. هرچند ظاهرا این پایان گزارش چوی هان نبود.
”هرچند.“
”فقط بگو.“
کیل اخم کرد و بی پرده از چوی هان خواست زودتر حرفشو بگه. چوی هان هنوز حالت تلخی رو صورتش داشت و به آرومی شروع به حرف زدن کرد.
”یه قسمت از راه خروجی که از غار رفته بودیم منفجر شده بود. حتی درختا، چمن، زمین کلا هرچی اطرافش بود نابود شده.“
تلپ.
بچه گربهها گوشت خشک از دهنشون رو زمین افتاد. هرچند کیل هنوز ریلکس بود.
”مطمئنم کار اژدها بوده.“
چوی هان فقط در سکوت همونجا ایستاد. کیل اینو دید و با با لبخند از جاش بلند شد.
با وجود اینکه تنها ۴ سالش بود خیلی باهوش بود. اون میدونست یکی ممکنه به راه خروجشون بیاد و تصمیم گرفت نابودش کنه. بخاطر حساس بودن اژدهایان به مانا، اون قاعدتا هر چیزی که اطراف اونجا بوده از جمله ابزار جادویی رو نابود کرده.
”خوبه که همه افرادی که اونجا بیهوش شده بودن رو نکشته. حتما جلوی خودشو گرفته چون هنوز بچست و کمی ترس تو دلش داره.“
”که اینطور. من مقدار زیادی مانا اونجا حس کردم.“
”یه اژدها رو دست کم نگیر اونم فقط بخاطر جثه کوچیکش. پشیمون میشی.“
گفته شده بود اژدهایان حیوانات بزرگ و بسیار خودخواهی هستن. کیل بار دیگه خودشو تحسین کرد که اژدها رو به جای اینکه با خودش بیاره رها کرده و سوالی از چوی هان پرسید.
”حالا میتونی بری. میخوای تا وقتی که بریم بخوابی؟“
”نه. باید به بیکراکس کمک کنم.“
”کی؟ بیکراکس؟“
کیل از شوک هینی کشید و بلافاصله گفت.
”اوه، پس حدس میزنم الان با هم دوست نزدیکین؟“
در همون لحظه کیل برای اولین بار صورت خشک چوی هان رو برای اولین بار دید. چوی هان سرد جواب داد.
”نه. اصلا نزدیک نیستیم.“
”…که، که اینطور… باشه پس.“
کیل با حالت مشابهی جوابشو داد، چوی هان به آرومی سرشو خم کرد و از اتاق بیرون رفت. کیل همزمان با باز شدن در توسط چوی هان یه دستور داد.
”اوه. رفتنی به هانس بگو یکم نوشیدنی آماده کنه.“
”ببخشید؟“
چوی هان چشماش از شوک باز شدن و به گیل نگاه کرد. نگاهش بین کیل و ساعت که ۷ صبح رو نشون میداد چرخید. کیل با انرژی جواب سوال نپرسیده چوی هان رو داد.
”تا حالا اصطلاح خماری بعد از مستی رو نشنیدی؟“
چوی هان بدون اینکه چیز دیگه ای بگه رفت ولی کیل اهمیت نداد. حتی آن و هانگ داشتن بهش نگاه میکردن و انگار داشتن میپرسیدن آیا واقعا میخواست سر صبحی مست کنه ولی کیل اونارو هم نادیده گرفت و به آینه نگاه کرد.
”حالت چهرم عالیه.“
صورتش انگار خسته و کمی مست بود. کیل سرشو با رضایت تکون داد و به طبقه اول رفت.
’طبق انتظاراتم.‘
۷ صبح، زود بود ولی روز هنوز برای بعضی از مردم تموم نشده بود. نائب کاپیتان اونجا ایستاده بود انگار نه انگار دیشب چیزی نوشیده بود و داشت خیلی جدی با یه نفر حرف میزد.
کیل چوی هان رو در نزدیکی خودش دید که عضلاتش منقبض شده بود. بخاطر این بود که شخصی که داشت با کاپیتان حرف میزد یکی از شوالیههایی بود که دیشب چوی هان شکست داده بود. عادی بود چنین حالتی داشت.
کیل به چوی هان نزدیک شد و به پای چوی هان لگد زد.
”چرا خودتو اینطوری کردی؟“
”اه.“
چوی هان با زمزمههای پنهانی کیل تکونی خورد، لبخند معذبانهای زد و آروم جواب داد.
”فکر کردم قدرتی که استفاده کردم کافی بود تا یه روز از جنگیدن محرومشون کنم، اما اونا سالمن و زودتر از انتظارم دارن راه میرن. حدس میزنم بدن انسان رو دست کم گرفتم. از این به بعد میتونم از نیروی بیشتری بر علیه انسانها استفاده کنم.“
کیل نگاهشو از چوی هان گرفت. چوی هان شایسته یه مدل از شخصیت اصلی بود که با خوشحالی هر چیزی که بین راه رسیدن به عدالت قرار میگرفت نابود میکرد. موجوداتی که کیل انتظار نداشت هم حضور داشتن.
آن و هانگ تا طبقه پایین دنبالش اومده بودن. بچه گربهها پوزخند بر لب داشتن و موقع قایمکی نگاه کردن اون شوالیه دمشونو تکون میدادن. هرکسی میتونست بفهمه دارن از این صحنه لذت میبرن.
’…فقط من اینجا ترسوعم؟‘
کیل همزمان با فکر کردن به این موضوع پشت میزش نشست، صاحب مسافرخونه یه بطری الکل براش آورد.
”ارباب جوان، از همون الکل دیشبی براتون آوردم.“
”پیرمرد، یه موضوعی هست که هر وقت میبینمت به ذهنم خطور میکنه.“
”بله؟“
کیل به پیرمرد مضطرب لبخند زد و ادامه داد.
”تو فروشنده خیلی باهوشی هستی. دارم ازت تعریف میکنم. این نوشیدنی برای مستی بعد از خماری خیلی خوبه.“
پونگ.
در شیشه با صدای سرحال کنندهای باز شد و کیل سریع یه لیوان برای خودش پر کرد و سر کشید. صورتش تقریبا بلافاصله قرمز شد. کیل از قصد چشماشو خمار کرد و نگاهشو به نائب کاپیتان داد. نائب کاپیتان هنوز داشت با اون شوالیه حرف میزد.
”دیروز ما بعد از یه سفر طولانی مهمونی گرفتیم. همه نوشیدنی مینوشیدن و استراحت میکردن. هیچکس از مسافرخونه خارج نشد. ولی هنوز متوجه نمیشم چرا یه نفر از ایالت وایکنت در این مورد کنجکاو شده.“
شوالیه ایالت مارکوئس ظاهرا خودشو به عنوان یه نفر از ایالت مارکوئس معرفی کرده بود. شوالیه در جواب نگاه مشکوک نائب کاپیتان لبخند زد ولی با حالتی جدی جوابشو داد.
”دیشب یه دزد به ویلای وایکنت اومد. چند شوالیه دیگه و من شیفت بودیم ولی همچنان چند تا چیز رو دزدیدن. بعد از اینکه شنیدیم چندنفر از ایالت کنت اینجا تو روستا هستن، اومدیم تا ببینیم دزدها از کنت هم دزدی کردن یا نه.“
’دزد و مرض. خب شاید دزد اژدها هم دزد حساب میشه.‘
کیل موقع فکر کردن به این موضوع یه قلوپ مستقیم از بطری نوشید. در همون لحظه با شوالیه دیروزی تو ویلای وایکنت چشم تو چشم شد.
”به چی زل زدی؟“
شوالیه بلافاصله خم شد و مسیر نگاهشو تغییر داد. نائب کاپیتان معذبانه به کیل نگاه انداخت و سرفه مصنوعی کرد و بعد بلند و مطمئن جواب داد.
”اهم. ارباب جوان ما دارن نوشیدنی مینوشن چون اینجوری صبحا روز خوبی رو شروع میکنن. بعلاوه، این نوشیدنی برای مستی بعد از خماریه. ایشون عادت دارن خماری حاصل شده از نوشیدن زیاد تو شب گذشته رو با نوشیدن برطرف کنن.“
کیل چشم غره ای به نائب کاپیتان کرد چون معلوم نبود داشت مسخرش میکرد یا براش بهونه میآورد و یه مقدار دیگه نوشید.
”که اینطور. چه ارباب جوان جالبی.“
شوالیه جواب مثبتی به حرفای نائب کاپیتان داد و محترمانه برای کیل تعظیم کرد.
’حدس میزنم این شکشون نسبت به ما رو کمتر کنه.‘
کیل احساس کرد دیگه دلیلی برای مشکوک بودن از نظر شوالیه مارکوئس که سر صبحی تو مسافرخونه اومده بودن، ندارن. اژدها اتفاقی موقع استقرار گروه کیل ناپدید شده بود و روز بعدش قرار بود حرکت کنن ولی دلایل زیادی برای مشکوک بودن نداشتن.
باقی نوچههای ونیون به لباس دزدها که شش ستاره داشت فکر میکردن، کسایی که نشانگر یه سازمان خاص بودن، و البته ردی که به سمت غرب ختم میشد. مهمتر از همه، هرچند این بود که اونا هیچوقت فکرشو نمیکردن یکی مثل کیل که همه آشغال صداش میزنن، قادر به انجام چنین کاری باشه.
”پس براتون سفر امنی رو آرزو میکنم.“
علاوه بر اون، عمرا اگه اونا میتونستن بزرگترین فرزند یه کنت رو اینجا نگه دارن اونم وقتی که مارکوئس، ونیون یا حتی یه وایکنت همراه خودشون نیاورده بودن. به خصوص اگه اون نجیبزاده به دستور مستقیم شاهزاده سمت پایتخت میرفت.
’کی انتظار داره یه نجیبزاده که بین راه فراخوانی شاهزاده مست میکنه آدم عادی ای باشه؟‘
واقعا آشغال بودن چیز خوبی بود. کیل با رضایت به نوشیدن ادامه داد.
’مطمئنم ونیون به ما مشکوک نمیشه حتی بعد از فهمیدن اتفاقات.‘
ونیون و مارکوئس استان قاعدتا بهتر از همه میدونستن که ارتباطی بین سازمان مخفی و کنت هنیتوس وجود نداره. اینو مخصوصا تو اتفاقی که با اژدها افتاد در نظر میگرفتن.
کیل بعد از رفتن شوالیه چای عسل لیمویی که رون روی میز گذاشته بود نوشید.
”رون.“
”بله ارباب جوان.“
”چای عسل واقعا چیز خوبی برای رفع خماریه.“
”راست میگید.“
رون همزمان با نگاه کردن به کیل لبخند زد ولی کیل نگاهشو گرفت و سعی کرد دلشو خوب کنه. وقتی کیل بخاطر زیاد نوشیدن دیگه احساس مریضی نکرد، دوباره به سفرشون ادامه دادن.
مقصد بعدیشون پازل سیتی بود. اون شهر مرکز حمل و نقل اجناس تو شرق بود و بخاطر برجهای سنگی اطرافش معروف بود.
کیل باید تو پازل سیتی یه برج سنگی ناتموم پیدا میکرد.
”امروز بیرون کمپ میکنیم؟“
آن یه تیکه گوشت خشک خورد و از کیل پرسید. کیل سرشو تکون داد.
”بله. از امروز هر چند وقت یکبار کمپ میکنیم.“
کیل برنامه هاشو هم از الان پر کرده بود. بخاطر اینکه میخواست زمان کافی تو پازل سیتی داشته باشه. از سمت بچه گربهها که داشتن در گوش هم پچ پچ میکردن چرخید و به بیرون پنجره کالکسه نگاه کرد.
’حیات قلب.‘
این اسم قدرت باستانی ای بود که میتونست سپر فنا ناپذیر رو تقویت کنه. تمرکز این قدرت روی بازیابی و احیا بود.
’برای همین پسر بزرگه دنبالش میگشت.‘
تیلور، پسر بزرگ مارکوئس، کسی که مقامشو به عنوان جانشین از دست داد. اون تنها فرد خوب تو خانواده مارکوئس بود ولی نیمه پایین بدنش بخاطر توطئههای ونیون فلج شده بود.
تیلور همه جور نوشته رو گشته بود تا یه قدرت برای مداوا کردن خودش پیدا کنه. اتفاقی حین گشتن یه نوشته باستانی تو یه کتابخونه قدیمی پیدا میکنه و علیرغم سخت بودن رمزگشایی نوشته باستانی، موفق میشه بعد از کلی تلاش چند تا کلمه پیدا کنه.
احیا. برج سنگی.
اون دو چیز سرنخی برای تیلور شدن و بلافاصله به پازل سیتی رفت که به نام شهر برجهای سنگی هم شناخته میشد. قاعدتا الان تو پازل سیتی بود. تو رمان قدرت باستانیو تا حدود یه ماه دیگه از الان پیدا کرد.
’ولی فایدهای نداشت.‘
’حیات قلب‘، قادر نبود بدنی که از قبل مجروح شده مداوا کنه. فقط میتونست زخمهای بعد از گرفتن قدرت رو مداوا کنه. بعلاوه یه محدودیتی برای مداوا کردن هم وجود داشت و البته بهایی که برای هر احیا باید میپرداخت.
تیلور بعد از فهمیدن حقیقت خیلی ناامید شد. اون وقت زیادی نداشت و قدرت باستانی آخرین امیدش بود. برای اینکه تیلور خبر نداشت ونیون کی میاد تا بکشتش.
’یه ماه بعد از پیدا کردن قدرت میمیره.‘
تیلور در آخر وقتی تو پایتخت بخاطر حادثه ترور آشوب بود توسط یه سازمان ناشناخته کشته میشه. البته مقصر ونیون بود که اون سازمانو دنبال تیلور فرستاد.
دلیلی که کیل این شخصیت فرعی که نقشش بی ارزشتر از کیل اصلی تو رمان بود رو به یاد داشت، این بود که تیلور رابطه محکمی با دوستش داشت.
کشیش دیوانه. اون دوست تیلور و تنها کسی بود که از شبیخون تیلور زنده بیرون اومد. اون نصف قاتلان رو از شدت خشم کشت و باعث شد توسط معبد طرد بشه. اون حادثه یه زخم بزرگ پشتش به جا گذاشت و با اعتماد به نفس در مورد کاری که کرده بود به معبد توضیح داد.
’من به جای گوش کردن به حرف خدا مثل یه انسان عمل کردم. معتقدم کار درستی انجام دادم.‘
بعد ادامه داد.
’حالا دیگه آزادم!‘
این باعث شد همه کشیش دیوانه صداش کنن. تخصصش استفاده از قدرت خدای مرگ برای طلسم بود. معبد طردش کرد ولی خداش اونو دور ننداخت.
وقتی تو رمان جنگ اتفاق افتاد، اون معروف شد با وجود اینکه یه قهرمان نبود بلکه بخاطر شفا دادن زخمیها معروف شد.
’فکر کنم این سری فرق بکنه.‘
احتمالش زیاد بود که تیلور تو یه ماه نمیره. ونیون سرش گرم حادثه اژدها و پاچهخواری مارکوئس بود. قاعدتا سرشو باید گرم خواهرای کوچیکترش میکرد به جای برادر بزرگ فلجش تا اینکه موقعیتشو به عنوان جانشین مارکوئس حفظ کنه.
’و از اونجا که آخرین امید تیلور رو دارم ازش میگیرم، باید امید جدیدی بهش بدم.‘
با وجود اینکه حیات قلب قدرت باستانی ای بود که تیلور نیاز نداشت، کیل اونقدر بدجنس نبود که بخواد آخرین امیدواری یه نفرو بدزده.
کیل همچنین کنجکاو بود ببینه ترکیب تیلور و کشیش دیوانه اگه بیشر زنده میموندن چه دستاوردی کسب میکردن. فکر میکرد هردوی اونا میتونستن ایالت مارکوئسو تغییر بدن. اگه این اتفاق بیفته تو دراز مدت به نفع کیل میشد.
هرچند با یادآوری یه چیزی باعث شد حالت صورتش خشک بشه.
’حتی بیکراکس هم زیر طلسمهای اون بهش فشار وارد شد نه؟‘
وقتی کیل به کشمکشهای بیکراکس، متخصص شکنجه، با کشیش فکر کرد بلافاصله بیخیال شد. تصمیم گرفت به تیلور خوش فطرت و مردم دار هم فکر نکنه.
’اونا با من جور نمیشن.‘
اونا با کیل فرق داشتن. اونا آدمای خوبی بودن که عمیقا به هم اعتماد و وفاداری داشتن. کیل رون و بیکراکسو به اونا ترجیح میداد.
‘…نه. چرا باید به چنین چیز ترسناکی فکر کنم.’
کیل سریعا افکار خودش نسبت به رون و بیکراکسو متوقف کرد.
در همون لحظه، کیل با احساس ضربه خوردن به پاش پایینو نگاه کرد. چشمای طلایی بچه گربهها رو دید که همزمان با صحبتشون میدرخشیدن.
”از هانس شنیدم.“
”هانس گفت.“
هانس هنوز نمیدونست بچه گربهها از قبیله گربهها هستن و همه جور چیز جلوشون میگفت. ظاهرا بچه گربهها میخواستن یه چیزی که از هانس شنیده بودن به زبون بیارن.
”چی؟“
خواهر و برادر که انگار به جواب دادن نامودبانه کیل عادت کرده بودن، جواب دادن.
”اگه به یه برج سنگی آرزو کنی به آرزوت میرسی.“
”اون گفت برج سنگیها خوشگلن.“
”منم میخوام برم ولی عیبی نداره اگه آزاردهندس.“
”منم میخوام باهات بیام ولی اگه سخته عیب نداره.“
کیل مات و مبهوت به بچه گربههای پر شوق و شور زل زد تا اینکه جواب داد.
”چه آرزویی دارید؟“
هانگ خزهاشو که الان به لطف مراقبتهای خوب هانس سالم و براق بودن تکون داد و با هیجان داد زد.
”همه از جمله داداش کوچیک جدیدم–“
”بسه.“
کیل بلافاصله بچه گربهها رو نادیده گرفت و روشو برگردوند. کالسکه همزمان ایستاد. به نقطه کمپ کردن برای غروبشون رسیده بودن.
”ظاهرا از امروز بیرون کمپ میکنیم.“
”درسته.“
کیل جواب هانس رو داد و به محل کمپشون نگاه کرد. بادی که از جنگل میوزید از بالا سرش گذشت. کیل با ذهن آرومی شب رو گذروند.
صبح روز بعد.
”…این چیه؟“
کیل به گوزن مرده که گوشه کمپ بود زل زد. اخیرا شکار شده بود. هانس به کیل که همچنان داشت به گوزن نگاه میکرد گزارش داد.
”یه نفر اینو جلوی کمپمون گذاشته.“
هانس به کنار گوزن اشاره کرد. کیل هم به همون نقطه نگاه میکرد. روی زمین نقاشی یه چنگال و چاقو بود.
انگار یه نفر گوزنو اینجا گذاشته بود تا باهاش غذا درست کنن. کیل ناگهان فکر غیرعادیای به ذهنش رسید. بچه گربهها که تو بغل چوی هان بودن و خود چوی هان، همه با لبخند بهش نگاه میکردن.
’…حس خیلی بدی دارم.‘
واقعا حس خوبی به این نداشت.
یه شخص که قادر بود حرف بزنه ولی نمیتونست بنویسه، این گوزن رو براشون آورده بود.
همچنین چوی هان که دیشب کشیک میداد از وجود این شخص باخبر بود ولی وانمود میکرد که متوجه نشده.
’…حس بدی دارم که کار اون اژدهاس.‘
رو به چوی هان، آن و هانگ که هنوز نگاهش میکردن برگشت و با جدیت بهشون اخطار داد.
”وانمود میکنیم که نمیدونیم.“
میووو.
میوو.
دو خواهر و برادر انگار داشتن مسخرش میکردن ولی کیل وانمود کرد نمیدونه. هرچند هر بار کیل و گروهش کمپ میکردن خوراکی جدیدی بهشون میرسید. گراز وحشی، خرگوش و همه جور میوه. کیل حالا از وجود اژدها که دنبالشون میاومد مطمئن بود.
کیل بعدا با این ذهنیت به پازل سیتی رسید.