چپتر ۵۶: در حال فکر کردن (۱)

کیل احساس کرد که همه‌ی نگاه‌ها روی اون متمرکز شدن و به آرومی بلند شد.

اون بعد از تماشای اینکه ویتیرا، تونکا رو به پرواز درآورد تشویقش کرد، اما از اونجایی که نمی‌خواست شوالیه‌ها صدمه‌ای ببینن، فوری سپرش رو بیرون آورد.

به همین دلیل، قسمت داخلی سپر به جای شوالیه‌ها سمت کیل ایجاد شد. خوشبختانه، شوالیه‌ها آسیبی ندیدن، اما اون ناخواسته تونکا رو نجات داد.

کیل وقتی ایستاد آروم به نظر می‌اومد، اما پاهاش از خم شدن طولانی بی‌حس شده بودن.

آه.“

کیل در حالی که بلند می‌شد اخم کرد. چون پای چپش بی‌حس بود، تلو تلو خورد.

ارباب جوان کیل!“

آمیرو با حالتی شوکه سمتش دوید. پاستون، که اونم شوکه شده بود، بازوی کیلو گرفت. هرچند، کیل پاستون رو کنار زد و صاف ایستاد. آمیرو وقتی که داشت سمتش می‌دوید، حالتی پافشارانه داشت.

ارباب جوان کیل! نیازی نبود که از قدرتتون استفاده کنید! چرا این کارو انجام دادید؟

چرا؟ همچین اینطوریم نبود که کیل بخواد این کار رو انجام بده.

اما اگه تیم تحقیق مجروح می‌شدن، همه چیز پیچیده می‌شد. به لطف کیل، فقط یه مشکل کوچیک بود، ولی اگه تونکا به شوالیه‌های قلمرو آسیب می‌رسوند، همه چیز خیلی بزرگ‌تر می‌شد. کیل نمی‌تونست اجازه بده همچین اتفاقی بیفته، چون تونکا باید در زمان مناسب به پادشاهی ویپر برگرده.

در غیر این صورت، من فرصتم رو از دست می‌دم و شکست می‌خورم.‘

آمیرو با نگرانی و ناامیدی کیل رو بررسی کرد.

و چرا شما کاملا خیس آب شدین؟ حالتون خوبه؟ شما الان در حال استراحت و بهبود هستید، اگه سرما بخورین چی کار می‌کنین؟! ارباب جوان کیل! شما واقعا!“

حرفای امیرو باعث لرزیدن و جا خوردن پاستون و ویتیرا شد. این به ویژه در مورد ویتیرا صدق کرد، که لباش رو گاز گرفت و اون هم کیل رو بررسی کرد. اون به یاد آورد که کمی قبل چطور دمش کیل رو خیس کرده بود، و به حالتی که روی چهره‌ی کیل، وقتی یکم قبل خم شده بود و به بالا نگاه می‌کرد، فکر کرد.

در همون لحظه، کیل شروع به صحبت با اون سه نفر کرد. صداش آهسته و انگار خیلی خسته بود.

ازونجایی که کسی آسیب ندید، چیز خوبی نیست؟

صداش هیچ گرمایی نداشت، انگار که ناامید و کلافه شده بود. اون قطعا کلافه شده بود. لباسای خیسش راحت نبودن و می‌خواست از این آدمای دردسرساز دور بشه و کمی استراحت کنه.

پاستون سرشو آورد پایین و ویتیرا به اطراف نگاه کرد. اون می‌تونست خط ساحلی‌ای که چند لحظه پیش نابود کرده بود رو ببینه و یکبار دیگه لباشو گاز گرفت. آمیرو بعد از لحظه‌ای تردید، شروع به صحبت کرد.

”… ارباب جوان کیل، درک شما واقعا خیلی سخته. خیلی سخت.“

کیل وقتی دید که موقعیت مشابهی مثل حادثه‌ی میدون دوباره در حال وقوع و شروع شدنه، فقط خفه شد. همه چیز آزاردهنده و رو مخ بود.

آمیرو از کیل روی برگردوند و به دو عضو قبیله‌ی وال‌ها نگاه کرد. نگاهش به اونا آروم و در عین حال عصبانی بود.

و شما کی هستین؟

این بخشی از پادشاهی روآن بود، اما اینجا قلمروی خانواده‌اش بود. آمیرو قصد نداشت به هیچ وجه از چنین حادثه‌ای که توی قلمرو‌اش اتفاق افتاده بود بگذره.

و باب.“

آمیرو نگاه تیزی به تونکا، که با پوچی و گیجی کنارش ایستاده بود، انداخت.

تو کی هستی؟

هیچ کدوم از اون سه نفر به سوال آمیرو جواب ندادن. بنظر می‌اومد تونکا نگران چیزیه، در حالی که پاستون توی فکر بود که چی باید بگه. و اما ویتیرا، اون بعد از دیدن اینکه چیکار کرده، فقط می‌تونست سرش رو پایین بگیره.

در همون لحظه، آمیرو صدایی شنید.

آچوو!“

بینی کیل می‌خارید و باعث شد عطسه‌ کنه. کیل موهایی که روی صورتش ریخته بود رو عقب داد و بعد به بالا نگاه کرد. اون به هیچ چیزی که جلوی چشماش بود اهمیتی نمی‌داد و همه نگاه‌هایی که روش متمرکز بودن رو نادیده گرفت و بعد عادی حرف زد.

بیاید اول برگردیم.“

هیچکس نمی‌تونست بهش نه بگه.

* * *

کیل قبل از بیرون اومدن از اقامتگاه آمیرو، کل وضعیت رو توضیح داد و بعد به سه نفری که پشت سرش بودن نگاه کرد. ویتیرا، پاستون و تونکا. اون بعدش با آمیرو، که پشت سر اونا بیرون می‌اومد چشم تو چشم شد.

آمیرو نگاهی به کیل انداخت و بعد با سخت‌گیری و تندی شروع به صحبت با تونکا کرد.

تو باید تا فردا بری. باید شکرگزار باشی که تمام چیزی که برای مجازات می‌گیری، تبعید شدن از قلمروی ماست.“

آمیرو خواسته بود که تونکا تا فردا قلمرو‌ش رو ترک کنه. دلیلشم این بود که صراحتا مشخص شد اون یه ماهیگیر نیست، و همچنین اینکه اون دلیل شروع دعوا و جنگ بود.

شما دو نفر هم اگه مشکلی توی قلمروی من ایجاد کنید، مجازات مشابهی دریافت می‌کنید.“

خواهر و برادر وال با حالاتی آروم تعظیم کردن. کیل اون دو خواهر و برادر وال رو که سعی داشتن پنهان کنن از فامیل و اقوام پادشاه وال‌ها هستن، زیر نظر گرفت و بعد سرش رو چرخوند.

ارباب جوان، به نظر می‌رسه که سرما خوردین، پس لطفا برید داخل.“

می‌رم.“

نگاه آمیرو، وقتی برگشت تا به تونکا نگاه کنه تیز شد.

تو لطف و سخاوتمندی ما رو با همچین اعمالی بر می‌گردونی.“

کیل به آرومی شروع به صحبت کرد.

به خاطر همینه که تبعیدش می‌کنید.“

تبعید تونکا. این چیزی بود که کیل به آمیرو گفته بود انجام بده.

ارباب جوان کیل، شما واقعا…“

آمیرو از پاستون شنیده بود که کیل چطور جونش رو نجات داده بود، و همچنین این که چطور کیل هیچ تقصیری نداشت، اما در آخر پاش به اون آشوب و دردسر کشیده شد.

بانوی جوان آمیرو، چیز زیادی نبود.“

کیل حالت مهربون و ملایمی روی صورتش داشت.

تو ازم نپرسیدی که می‌تونم تونکا رو شکست بدم یا نه؟

طبق معمول، کیل فقط اژدهای سیاه رو نادیده گرفت.

بعد از این که کیل دفعات زیادی به آمیرو گفت که حالش خوبه، نگاهش رو سمت تونکا چرخوند. تونکا هم به کیل خیره شده بود. تونکا حالتی بی‌احساس و پوچ داشت، نه، بیشتر یه حالت پیچیده بود.

قدرت باستانی.

این تنها قدرتی بود که غیرجادوگران، کسایی که روی قدرت بدنی تمرکز می‌کردن، به عنوان قدرت قبول می‌کردن. این به این دلیل بود که اونا این رو موهبت می‌دونستن که قدرت کسی طی نسل‌ها به شخص دیگه‌ای منتقل بشه و به ارث برسه.

کیل بدون هیچ احساس خاصی داشت به تونکا نگاه می‌کرد.

اون یه حرومزاده‌ی دیوونه بود که در نهایت تبدیل به یه قهرمان شد، اما توی جلد ۵ هم نشونه‌هایی از خود تخریبی نشون داد.

وال‌ها به کیل نزدیک شدن و ویتیرا با احتیاط پرسید.

واقعا مشکلی نداره که ما با شما بیایم؟

اینطور نیست که شما جایی برای رفتن داشته باشید. من می‌تونم بهتون برای یه شب جایی برای اقامت بدم.“

کیل سوار کالسکه شد و به خواهر و برادر وال دستور داد که دنبالش کنن. بعدش در کالسکه رو بست و شروع به فکر کرد.

حداقل تونکا به پادشاهی ویپر می‌گرده.‘

سبک کیل، نه، کیم راک سو این بود که با کسی که نمی‌تونه باهاش ارتباط برقرار کنه و گفت و گو داشته باشه، رابطه عمیقی ایجاد نکنه. این با اجتناب از شخصی بخاطر این که همه چیز می‌تونست پیچیده بشه، فرق می‌کرد.

باید با ولیعهد تماس بگیرم؟

اگه کیل به ولیعهد می‌گفت که باید یه کندوی پر از عسلی رو که توی پادشاهی ویپر مونده برگردونن، اون چه واکنشی نشون می‌داد؟ اون می‌تونست ولیعهد رو پیش‌بینی کنه، چون اونا افراد مشابهی بودن.

ولیعهد خیلی خوشحال می‌شد.

کیل داشت رویا پردازی می‌کرد که اون کندو رو برگردونه و یه زندگی آرامش‌بخش خوب در آینده داشته باشه.

وقتی که کیل برگشت، اون مجبور شد با نائب پیشخدمت هانس، بیکراکس، نائب کاپیتان، ده تا بچه گرگ و آن و هانگ سلام و احوال‌پرسی کنه.

هانس اول طبق معمول به کیل نزدیک شد و بعد از دیدن خواهر و برادر وال، فکش افتاد. اون بعدش سریع خودشو جمع و جور کرد و دوباره به کیل نزدیک شد.

ارباب جواننیم، حالتون خوبه؟ در مورد اتفاقی که افتاد شنیدم.“

من خوبم. اوه، و به این دو نفر یه اتاق نشون بده.“

کیل دو تا خواهر و برادر وال رو سمت هانس فرستاد و بعد سرش رو چرخوند تا به بیکراکس نگاه کنه. بیکراس که طبق معمول بدون نقص لباس پوشیده بود، با دیدن کیل شروع به اخم کردن کرد. با دیدن وضعیت داغون کیل که با گرد و غبار و آب دریایی که خشک شده بود پوشونده شده بود، سمت مس چرخید و شروع به صحبت کرد.

آبو گرم کن.“

گرفتم.“

مس باآرامش جواب داد و بعد به کیل نزدیک شد.

ارباب جواننیم، شنیدم که شما به جنگ و دعوای اونا کشیده شدین و تقریبا صدمه دیدین.“

کیل به مس و بقیه‌ی بچه گرگ‌ها که داشتن تماشاش می‌کردن، نگاه کرد و معمولی جواب داد.

نه، اصلا. اصلا ممکن نبود که من آسیب ببینم.“

”… متوجهم.“

بچه های فوق‌العاده سرزنده و معصوم گرگی، برخلاف خود معمولشون آروم بودن. کیل اهمیتی نداد و به تماشای بچه‌ها، که داشتن به سرعت برای گرم کردن آب به حموم می‌دویدن، ادامه داد و بعد نگاهش رو به بیکراکس برگردوند. بیکراکس به محض چشم تو چشم شدنشون شروع به صحبت کرد.

ارباب جواننیم، لطفا اول خودتون رو بشورید.“

کیل می تونست ببینه که بیکراس نمی‌تونه کثیفیش رو تحمل کنه، و بنابراین فقط سرش رو تکون داد. سعی کرد که به حموم بره، اما صدایی اون رو خطاب قرار داد.

ارباب جواننیم.“

چیه؟

اون صدای ویتیرا و پاستون بود. پاستون کسی بود که صداش زد، اما ویتیرا کسی بود که اول باهاش صحبت کرد.

می‌تونیم بعد از اینکه کمی استراحت کردید ملاقاتتون کنیم؟

پادشاه وال. از اونجایی که اونا بچه‌های پادشاه بودن، این دو نفر تقریبا رتبه‌ی خانواده سلطنتی رو داشتن. هرچند، هر دوی اونا این واقعیت رو که با پادشاه وال‌ها ارتباط داشتن پنهان می‌کردن. صادقانه بگیم، دلیلی برای پنهان کردنش وجود نداشت. اینطوریم نبود که انسان‌ها بدونن اونا از اعضای خانواده‌ی سلطنتین. به ندرت کسی رو می‌شد پیدا کرد که حتی از وجود نیمه وال‌ها اطلاع داشته باشه.

فردا بیاین.“

کیل کوتاه و قاطعانه جواب داد و بعد برگشت. اون می‌تونست صدای اژدهای سیاه رو توی سرش بشنوه. اژدهای سیاه از یکم پیش حرف‌های زیادی برای گفتن داشت.

تو عطسه کردی! می‌تونی امشب حرکت کنی؟ نباید یکم استراحت کنی؟ چرا انقدر ضعیفی که من باید انقدر نگرانت باشم؟! انسان! این خیلی کلافه کننده و اعصاب خورد کنه!

من کسیم که کلافه شده.‘

کیل تصمیم گرفت از این واقعیت که هیچکس باور نمی‌کرد اون کاملا سالمه به نفع خودش استفاده کنه. اون به همه گفت که کسی بهش سر نزنه چون اون باید استراحت کنه، و بعدش با اژدهای سیاه شروع به صحبت کرد.

بیا بریم.“

”… برای الان به حرفت گوش می‌دم.“

آن و هانگ اونا رو بدرقه کردن و کیل همراه اژدهای سیاه به سمت جزایر اوبار حرکت کرد.

امروز روزی بود که اون باید عمر این گرداب‌ها رو برای یک سال دیگه افزایش می‌داد.

من نمی‌دونم چرا وقتی خوب نیستی داری این کارو می‌کنی. این مغزِ منِ اژدهای باهوش نمی‌تونه درک کنه.

کیل خیلی معمولی به غرغر های بچه ۴ ساله جواب داد.

امروز باید انجام بشه.“

جادوگر‌های قلمرو فردا می‌رسیدن و این حرکت رو سخت می‌کرد. اون مجبور بود امروز ترتیب اون گودال آب و گرداب رو بده.

کیل می‌تونست ببینه که هنوز چراغ‌هایی روشن توی جزیره مرکزی وجود دارن و روی جزیره‌ای که دورتر بود فرود اومد. اینجا محل قوی‌ترین گرداب دوم بود، خب، که الان شده بود قوی‌ترین گرداب.

هااه.“

اون بعدش آهی کشید.

چرا اون مردک بی‌ارزش اینجا شنا می‌کنه؟ صبر کن، اصلا چرا اون مردک اینجاست؟ من نمی‌فهمم.

کیل می‌تونست صدای مضطرب اژدهای سیاه رو بشنوه. هیچکس توی جزیره‌ای که کیل و اژدهای سیاه روش فرود اومدن وجود نداشت. هرچند، یه نفر توی گرداب جلوی جزیره بود.

انقدر گرداب پر جوش و خروشی بود که امکان نداشت شخص داخلش رو از هوا دید.

اون واقعا باید یه روانی باشه.“

شب تاریکی بود، چون که ماه تازه چرخه‌ش رو تموم کرده بود. کیل بعد دیدن تونکا که توی همچین شبی به داخل گرداب پریده بود، به فکر فرو رفت. کیل می‌خواست بدونه اون حرومزاده‌ی دیوونه به چی فکر می‌کنه.

در همون لحظه، تونکا از گرداب بیرون پرید و به سرعت سمت جزیره رفت.

می‌دونستم! من می‌دونستم!“

در حالی که تونکا به کیل نزدیک‌تر می‌شد، نگاهش رو روش ثابت نگه داشت.

می‌دونستم که تو فقط یه فرد معمولی نبودی. می‌دونستم که بوی یه فرد قوی رو این اطراف حس کردم. تو یه جادوگری؟ چطور توی آسمون پرواز کردی؟

چشمای تونکا بعد از گفتن کلمه‌ی جادوگر لرزید. برنامه‌اش این بود که اگه کیل بهش گفت یه جادوگره، باهاش بجنگه و اگه ضعیف بود، اون رو بکشه. تونکا کسی بود که فکر می‌کرد جادوگرا برای جهان مثل یه سم می‌مونن. اون به قدم برداشتن با سرعت به طرف کیل ادامه داد.

داری منو نادیده می‌گیری چون یه بچه مایه‌دار سوسول جادوگری؟ هومم؟

تونکا می‌تونست ببینه که کیل آهی می‌کشه. کیل بهش نگاه کرد و راحت و بی‌تفاوت جواب داد.

دارم فکر می‌کنم.“

کیل داشت به این فکر می‌کرد که چطور با این احمق به تمام معنا برخورد کنه.

بشونمش سر جاش یا ازش استفاده کنم؟

این چیزی بود که کیل داشت بهش فکر می‌کرد. کیل تونکا رو که به نظر می‌رسید می خواد با عجله بیاد و بهش حمله‌ور بشه، زیر نظر گرفت.

به چی فکر می‌کنی که داری منو نادیده می‌گیری؟

وقتی تونکا اون کلمات آخر رو گفت، کیل فکر کردنش رو تموم کرد. بعدش بلافاصله وارد عمل شد.

بیا هردوشو انجام بدیم.‘

بوم!

آخ!“

تونکا که آماده نبود، باد بردش و توی آب افتاد. گردابی بدن تونکا رو احاطه کرده بود.

چه خبره؟!“

تونکا که به جادو مقاومت بالایی داشت، مقابله با این باد رو سخت می‌دونست. باد و آب دریا که دائما و بی‌وقفه می‌پیچیدن، تونکا رو مثل باتلاقی توی خودشون کشیدن.

کیل تو هر دو دستش گرداب ایجاد کرد و به تونکا نزدیک شد.

شلپ. شلوپ.

صدای قدم گذاشتن کیل توی آب شنیده می‌شد.

بعدش از بالا به تونکا، که در اثر حمله‌ی ناگهانی به دریا کشیده شده بود نگاه کرد. مهم نبود یه نفر چقدر قد بلند باشه، همیشه فرصتی وجود داشت که بشه از بالا و به چشم حقارت بهشون نگاه کرد.

جادوگرا نمی‌تونن قدرت باستانی داشته باشن.“

وقتی تونکا سرش رو بالا گرفت تا به کیل نگاه کنه، احساس کرد که باد اطرافش داره از بین می‌ره.

باب، جنگجویی مثل تو باید منظورمو بفهمه، درسته؟

قدرتی که از انسانی که اونو ایجاد کرده دست به دست می‌شه.

تونکا در مورد قدرت‌های باستانی شنیده بود، اما این اولین باری بود که یکیشون رو در عمل می‌دید. برای مدتی سکوت کرد و بعد بالاخره حرف زد.

”… پس تو یه جادوگر نیستی؟

درسته.“

تونکا بعد شنیدن جواب محکم و در عین حال واضح کیل، سوال دیگه‌ای پرسید.

پس چطور در مورد جناح و گروه غیرجادوگر‌ها می‌دونی؟

هرچقدر که تونکا با این اشراف‌زاده‌ی روبه‌روش بیشتر برخورد می‌کرد، اون رو عجیب‌تر می‌دونست.

آره، اون عجیب غریبه.‘

این اشراف‌زاده اهمیت نمی‌داد که تونکا با زبان غیررسمی باهاش صحبت می‌کرد. اون همچنین فردی بود که وقتی مریض و بیمار بود، برای نجات دیگران به خودش فشار آورد. اون همچنین فرد عجیب غریب و غیرعادی‌ای بود که بوی یه فرد قوی رو در اطرافش داشت، هرچند که خودش قوی نبود.

کسی که هر بار می‌دیدش، به افشای قدرت‌های منحصر به فردش ادامه می‌داد. اون همچنین شخصی بود که سعی کرد نجاتش بده.

این اولین بار بود که تونکا همچین فردی رو می‌دید.

هرچند، ادامه کلمات کیل، تونکا رو یکبار دیگه شوکه کرد.

کیل به سوال تونکا جوابی نداد. در عوض، اون خودش سوالی پرسید.

فکری برای تخریب برج جادوگری داری؟

چی؟ تو چی گفتی؟

چشمای تونکا از شوک گرد شدن. بنظر می‌اومد حالت چهره‌اش داشت می‌پرسید که کیل چطور در موردش می‌دونست.

تخریب برج جادوگری. این از اول یکی از اهداف جناح غیرجادوگرها بود. کیل به صحبت ادامه داد.

اگه قصد داری همچین کاری رو انجام بدی، لطفا زیاد داغون و خرابش نکن.“

تونکا ناخودآگاه افکارشو به زبون آورد.

”… حرومزاده‌ی دیوونه، داری در مورد چی حرف می‌زنی؟

آه، اما لطفا همه جادوگرا رو بندازید بیرون.“

تونکا تونست در نهایت بعد از شنیدن حرف‌های کیل، در موردش تصمیم‌گیری کنه. کیل در حالی که به تونکا نگاه می‌کرد، لبخند زد.

غیرجادوگر‌ها که توی جنگ داخلی برنده می‌شدن، قبل از این که پادشاهی ویپر دچار فروپاشی سریعی بشه، باعث پیشرفتش می‌شن. گرچه غرایز طبیعی، عقلانیتی که به جادو معروف بود رو از بین بردن، اما موجودی بدون عقلانیت از حیوون بدتر بود.

برنامه کیل این بود که کنترل چیزای مفیدی رو که اون حیوونا از دست می‌دادن، بدست بیاره.

من قصد دارم اون برج جادوگری رو بخرم. چی فکر می‌کنی؟

تونکا در حالی که به کیل نگاه می‌کرد، لبخند زد.

چه حرومزاده‌ی دیوونه‌ای.“

تونکا تصمیم خودش رو در مورد کیل گرفته بود.

<< Previous Chapter | Index | Next Chapter >>

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *