کیل شروع کرد به فکر کردن.
’باید فرار کنم؟‘
ولی مردمک چشمهای وال دقیقاً بهش نگاه میکردن. انگار وال داشت سعی میکرد یکم قدرت توی دستای بی جونش بذاره، چون کیل میتونست انگشتای وال رو که توی زمین فرو میرفتن ببینه. حتی با اینکه کم مونده بود بمیره، قدرتش باورنکردنی بود.
فقط یه سوال تو ذهن کیل بود.
’یه عضو قبیلهی وال که با سمّ پریدریایی صدمه دیده؟‘
سریع یه جواب به ذهنش رسید.
خون ناخالص.
این تنها جواب ممکن بود.
کیل سریع دربارهی متن رمان ’تولّد یک قهرمان‘ فکر کرد. توی داستان، هیچ شخصیتی با خون ناخالص تو قبیلهی وال که تعداد اعضاش تقریباً به اندازه اژدهایان کم بود، وجود نداشت.
’اما یکی بود که مرد.‘
کیل از نگرانی شروع کرد به اخم کردن.
”آخ.“
وال دیگه نمیتونست خودش رو روی زمین بکشه. بدنش که دیگه نای تکون خوردن نداشت، و شروع کرد به لرزیدن. درست همون لحظه، کیل صدای اژدهای سیاه رو تو سرش شنید.
– انسان، نمیخوای کمکش کنی؟
اژدهای سیاه با تردید پرسید. کیل بدون اینکه جوابش رو بده از جاش بلند شد. اون از احساسات به درد نخور و کمک کردن به بقیه بدون هیچ دلیلی متنفر بود. با این حال.
”هی.“
کیل به وال با خون ناخالص نزدیک و جلوش خم شد. دورگهی انسان و وال که روی زمین میلرزید، آروم سرش رو بلند کرد.
این مردِ مو بلند واقعاً انتظارات کیل از داستانها دربارهی اینکه والها اونقدر زیبا هستن که باعث میشن اِلفها مثل ماهی مرکّب بنظر برسن، برآورده میکرد. همچنین مرد زیبایی داشت به کیل نگاه میکرد.
”… کمک-“
کیل بدون هیچ احساسی تو صداش جواب داد.
”باشه. کمکت میکنم.“
یه دورگه انسان و وال. کیل میدونست که برای این وال، زنده موندن ممکنه دردناکتر از مردن تو چند لحظهی بعد باشه. اون مطمئن بود که وال هم این رو میدونه.
کیل گفتگوی پادشاه والها با لاک که تو رمان بود رو یادش آورد.
< ”تو یه گرگ با خون خالصی.“
”چرا این رو میگین؟“
”خون بچّهی من خالص نیست.“
”همم؟ نونا یه وال با خون خالص نیست؟“
”نه اون بچّه. من یه پسر با خون ناخالص داشتم. بخاطر همین… اون مشکلات زیادی داشت. اون زیادی برای زندگی کردن توی اقیانوس ضعیف بود.“
”پس پسرتون الان توی خشکی زندگی میکنه؟“
”نه. پسرِ بد من قبل از من از این دنیا رفت.“ >
پادشاه قبیلهی والها و میانجی اقیانوس، موها و چشمای آبی رنگ داشت. چهرهی والی که داشت به کیل نگاه میکرد یکم شبیه قیافهی پادشاه والها بود که رمان وصف کرده بود؛ گرچه کیل نمیتونست بخاطر تاریکی از اون مطمئن بشه.
کیل به چشمای آبی مرد که همرنگ دریا بودن نگاه و شروع کرد به صحبت کردن.
”یه کم بخواب. وقتی بیدار بشی همه چی روبراه میشه.“
چشمای آبی مرد چند بار پلک زدن و روم بسته شدن. کیل قبل از اینکه به وال نزدیک بشه و پاهاش رو معاینه کنه، یکم وال بیهوش دورگه رو تماشا کرد.
”نظرت چیه؟“
همینکه وال دورگه بیهوش شد، اژدهای سیاه خودش رو نشان داد و سریع بهش نزدیک شد. اون یک توپ نور کوچیک با جادوش درست کرد تا بهتر بتونه پاهای وال رو معاینه کنه.
”وضعش خرابه.“
پوست اعضای قبیلهی وال خیلی ضخیم و محکمه. علاوه براینکه پوستشون بیعیب و نقص و زیبا بنظر میرسه، خیلی سخت و محکم هم هست. متاسفانه این وال دورگه همچین نعمتی نداشت. بخاطر همین حملهی یه پری دریایی زخمی و مسمومش کرده بود. وقتی کیل داشت وال رو معاینه میکرد، اژدهای سیاه هم داشت با حالت عجیبی روی صورتش کیل رو تماشا کرد.
”… تو انسان خیلی عجیبی هستی. خیلی ضعیف و عجیبی.“
”چرند کافیه.“
کیل به وال اشاره و به اژدهای سیاه دستور داد.
”بندازش تو آب.“
”… بهش دروغ گفتی؟“
اژدهای سیاه کاملاً شوکه شده بود. قیافهی شوکهی این خزنده خیلی جدّی بنظر میرسید.
”انسان، تو گفتی که کمکش میکنی! تو ضعیفی، ولی تا الان به همه قولات عمل کردی! چرا الان داری بهم میگی بندازمش تو آب؟! میخوای خفه شه و بمیره؟!“
آه.
کیل آه عمیقی کشید. بعدش توپ نوری که تو هوا معلق بود رو گرفت. توپ نور داغ نبود.
”این کارو میکنم که نجاتش بدم.“
بعد اضافه کرد.
”بعد از اینکه انداختیش تو آب، جنازههایی که دیدیم یادته، مگه نه؟“
”… فقط میخوای منو مجبور کنی چیکار کنم؟“
”چیز زیادی نیست. فقط برو و یه بازو برام بیار.“
دهن اژدهای سیاه از تعجّب باز موند. کیل به این اهمیتی نداد و رفت توی غار. اون این کار رو کرد چون اژدهای سیاه نگفت نه، با اینکه کاملاً شوکه شده بود.
”… فعلاً کاری که ازم خواستی رو انجام میدم.“
اژدهای سیاه واقعا حرف گوش کن بود. کیل بدون اینکه به عقب نگاه کنه به حرکتش ادامه داد و رفت جلو. اون باید زودتر ترتیب کاری که برای انجام دادنش به غار اومده بود رو میداد تا بتونه قبل از اینکه روستا شلوغ شه برگرده اونجا.
غار عمیق نبود، برای همین کیل سریع رسید به آخرش.
’پیداش کردم.‘
برخورد سرنوشتسازی که تونکا پیدا کرده بود، یه ’گودال کوچک آب‘ بود. کیل یکی از وسایلی رو که با خود آورده بود، بیرون آورد. اون وسیله، دستگاه آژیر بود. اگه یکی دیگه نزدیک اینجا بشه، دستگاه کیل رو باخبر میکنه.
’فقط باید قبل از رفتنم با خودم ببرمش.‘
گیل با یه بطری شیشهای کوچیک یکم آب از توی گودال برداشت.
’آبِ سرکوب کنندهی آتش.‘ [۱]
آب همیشه مقابل آتش قویه، امّا قدرت این آب یکم فرق میکرد. اگه کیل وسیلهای که لاک قرار بود براش بیاره رو توی این آب بندازه، یه چیز خیلی با ارزش متولّد میشه.
اون وسیله تبدیل به یه گنج برای نجات جنگل که رو به نابودیه میشه.
کیل به ورودی غار برگشت. انگار که اژدهای سیاه قبلاً با بازو برگشته بود، چون بازو رو با یه قیافهی مردّد به کیل داد. کیل میتونست وال دورگهی خیس رو هم ببینه.
”بیا بریم.“
اژدهای سیاه آهی کشید و بعد وال دورگه، بازوی پری دریایی و کیل رو تو هوا بلند و باهاشون به سمت خونه پرواز کرد.
کیل به محض برگشتن با استقبال غافلگیر کنندهی آن و هانگ مواجه شد.
”درست به موقع اومدی!“
”خدمتکار داره از چند دقیقهی پیش درو میکوبه!“
حتی بدون اینکه بچه گربهها چیزی بگن، کیل متوجه این شده بود. اون میتونست صدای هانس رو از بیرون در بشنوه. صدای هانس طوری بود که انگار کم مونده بود گریه کنه.
”ارباب جوان، من جرات نمیکنم بیام تو، چون گفته بودین اگه بیدارتون کنم منو میکشین. بخاطر همین فقط میتونم در رو بکوبم. میشه لطفا در رو باز کنین، ارباب جوان؟“
کیل قبل از اینکه یه وسیله رو از جعبهی جادویی بیرون بیاره و به سمت اژدهای سیاه پرت کنه، لباس غواصیش رو درآورد و پرتش کرد یه گوشه. بعدش یه حوله پوشید و در رو باز کرد.
”ارباب جوان، بانوی جوان آمیرو از من خواستن مطمئن بشم شما سالم هستین. پس لطفا بیدار بشین و درو–“
”چی میخوای؟“
”اوه! ارباب جوان! … داشتین حموم میکردین؟“
کیل موهای خیسش رو عقب زد و با آرامش به سوال هانس جواب داد.
”نمیتونستم بخوام، واسه همین توی وان آب دریا نشسته بودم.“
”آه، شما توی حموم بودین. پس چون بیدار بودین لازم نیست نگران کشته شدنم باشم.“
”… مطمئن نیستم.“
”متاسفم، ارباب جوان.“
اِهم، هم. هانس قبل از اینکه کیل رو بررسی و شروع به صحبت کنه، چندتا سرفهی الکی کرد.
”جاییتون که صدمه ندیده؟ الان اوضاع بیرون حسابی به هم ریختهاس. یکم پیش چندتا انفجار مهیب اتفاق افتاد. مطمئنم تو دریا یه اتفاقی افتاده.“
کیل از پنجرهای که چند لحظهی پیش ازش وارد اتاقش شده بود بیرون رو نگاه کرد. با اینکه نیمههای شب بود، الان دیگه روستا کاملاً روشن بود. اون میتونست نورهایی که از روستا به سمت دریا میرفتن رو هم ببینه.
انگار با وجود خطرات گرداب، آمیرو تصمیم شجاعانهای گرفته بود تا مردم رو بفرسته تو دریا؛ شاید چون توسعه و پیشرفت خیلی نزدیک بنظر میرسید.
”یه صدای بلند اومد، ولی اونا هنوز نتونستن دلیلش رو مشخص کنن؟“
”بانوی جوان آمیرو گفتن افرادشون به دریا میرن. بنظر من خیلی زود دلیلش مشخص میشه.“
از نظر کیل، ناپدید شدن گرداب نزدیک جزیرهی مرکزی قرار بود باعث خوشحالی آمیرو بشه، چون همین به تنهایی ارزش این خط ساحلی رو بشدت افزایش میده.
”اینطوره؟“
”بله قربان.“
”پس دیگه میتونی بری.“
هانس قبل از اینکه سریع بره بیرون، با احترام به کیل تعظیم کرد. همزمان، اژدهای سیاه دستگاه نامرئی کننده رو خاموش کرد و با وال دورگهی بیهوش و بازوی پری دریاییِ بالای سر وال، ظاهر شد.
آن و هانگ بعد از دیدن بازوی پری دریایی از گوشهی اتاق تکون نخوردن. انگار این بچّه گربه ها از چیزهای زیادِ احمقانهای میترسیدن.
کیل رفت سمت حموم و یه مقدار از آب دریا از اونجا برداشت. کیل داشت یک طرف بازوی پری دریایی رو تو آب دریا فرو برد و اژدهای سیاه با کنجکاوی اون رو تماشا کرد.
هیسسس–
با اینکه صدای سوختن چیزی میاومد، در واقع بازوی خشک شده داشت به حالت عادیش برمیگشت. تغییر حالت یهویی جسد باعث شد آن و هانگ فرار کنن زیر تخت و اونجا قایم شن. یه دقیقه بعد بازوی جسد کاملاً به حالت عادی برگشته بود.
کیل به پاهای دورگهی انسان و وال نگاه کرد. برخلاف چند دقیقه پیش، مادهی سبز رنگ با آب دریا مخلوط شده بود.
کیل یه چاقو برداشت.
تو همون لحظه، پلکهای مرد بیهوش شروع کردن به لرزیدن و بدنش تکون خورد.
”انگار داره بهوش میاد. انسان، اون چاقو رو بذار کنار!“
اژدهای سیاه فریاد زد و مرد چشماش رو باز کرد. اولین چیزی که مرد دید این بود که کیل چاقو رو بالای سرش برد. وقتی کیل و وال دورگه تو چشمای هم نگاه کردن، کیل بهش لبخند زد تا یکم آرومش کنه. با حرکت چاقو، چشمای وال دورگه شروع کردن به لرزیدن.
خرچ.
چاقو از پوست بازوی پری دریایی عبور کرد و توش فرو رفت. مایعی از بازوی بریده شده شروع کرد به ریختن. اون مایع، خون پریدریایی بود. وقتی که بازو به حالت عادی برگشت، خونش هم به حال اول برگشت.
کیل شروع کرد به صحبت کردن با مردی که هنوز داشت می لرزید.
”خوبه.“
خون از بازو روی پای مرد ریخت.
هیسسس.
وقتی که خون پری دریایی به مایع سبز رنگ روی پای مرد خورد، شروع کرد به جلز و ولز کردن.
کیل بازویی که داشت خونریزی میکرد رو داد به مرد.
”قبل از اینکه خون خشک بشه بخوریش. این بهترین راهه.“
جلد پنجم. این روشی بود که رزالین برای درمان لاک که بعد از درگیری با یه پری دریایی مجروح شده بود، کشف کرد. روشی که هنوز تو این دنیا ناشناخته بود.
چشمای مردی که به نظر میرسید تو اوایل ۲۰ سالگیه، دوباره شروع کردن به لرزیدن. آن، هانگ و اژدهای سیاه هم همینطور.
آخرش، حال مرد بهتر شد. اون بعد از اینکه دید خونی که روی پاش چکیده بود واقعاً داشت آروم آروم درمانش میکرد، تصمیم گرفت خون رو بخوره.
کیل در حالی که به قیافهی گیجی که وال دورگه به خودش گرفته بود نگاه میکرد، به صحبت کردن ادامه داد.
”چیه؟ مگه تو کسی نیستی که این پری دریایی رو کشته؟“
چهرهی مرد سخت شد. دیدن همچین حالتی روی صورت وال از نظر کیل مسخره بود. دیدن اضطراب شدید وال بعد از اینکه یکی ازش پرسید که یه پری دریایی رو کشته یا نه، برای کیل عجیب بود.
کیل قبل از اینکه بازو رو دوباره تو آب بندازه، خون باقی مونده رو روی پای وال دورگه ریخت. در حالی که کیل داشت تماشا میکرد، بازو شروع کرد به تجزیه و ناپدید شدن تو آب.
کیل بدون اینکه نگاهش رو از بازویی که داشت ناپدید میشد بگیره، شروع کرد به صحبت کردن با وال دورگه.
”اگه یه والی، احتمالاً باید تا صبح به اقیانوس برگردی تا بتونی کاملاً درمان بشی. کمی بخواب و خودت برو.“
قیافهی مرد سرد شد. این یه نوع متفاوت از بیرحمیای بود که چوی هان داشت. این مرد کسی بود که همیشه بقیه تحقیرش میکردن، کسی که همیشه بهش یادآوری میشد که به خوبی بقیهی اعضای قبیلهاش نیست. این بیرحمیای بود که فقط همچنین شخصی میتونست داشته باشه.
”چطور فهمیدی که من یه والم؟“
”دقیقا کی بجز یه وال میتونه سه تا پری دریایی رو بکشه؟“
”… من باید برگردم خونه.“
کیل احساس کرد که اگه کاری نکنه مجبور میشه به یه داستان به درد نخور گوش کنه، واسه همین سریع دستش رو تکون داد.
”هیچ تمایلی ندارم داستان به درد نخور تو رو بشنوم.“
دلیل اینکه کیل اسم وال رو نپرسید و نذاشت هانس اون رو ببینه، همین بود.
”من فقط نجاتت دادم چون وقتی ازم کمک خواستی و گفتم کمکت میکنم.“
کیل روی تخت دراز کشید. اون باید دوش میگرفت، ولی خیلی برای دوش گرفتن خسته بود.
”من دارم میخوابم. وقتی داری میری ساکت باش.“
کیل چشماش رو بست. از اونجایی که اژدها اونجا بود، نیازی نبود نگران چیزی باشه. اون آخرین چیزی که پادشاه والها تو رمان به لاک گفتهبود رو یادش آورد.
< ”بخاطر همین نمیخوام اعضای بیشتری از خانواده رو از دست بدم.“>
بخاطر همین بود که کیم راک سو تصمیم گرفت این بار یه کاری کنه. اون خودش تجربهی از دست دادن همهی اعضای خانوادهاش رو داشت. البته، اون هیچ قصدی برای ضرر کردن نداشت.
< ”اگه اون بچّه هنوز زنده بود، تاج و تخت رو به دخترم میسپردم و با پسرم تو دنیای انسان ها زندگی میکردم. حس میکنم اگه اینکارو میکردیم اون بچه خوشحال میشد.
”مم، من فکر میکنم نونا ملکهی خوبی میشه. امّا از اونجایی که نونا هم شخص مهربونیه، فکر نمیکنین اونم بخواد باهاتون زندگی کنه، آقا؟“
”البتّه. وقتی پسرم ناپدید شد، دخترم همهی اقیانوس رو گشت تا پیداش کنه.“
”مطمئنم اگه نونا کسی بود که رفتهبود دنبالش بگرده، کل اقیانوس زیر رو رو شده بود. هی آقا، اسم پسرتون چی بود؟“
”… اسم پسرم پاستون [۲] بود.“ >
ناجی پسر پادشاه. چه پادشاه فعلی والها و چه ملکه آیندهی والها، مگه غیر از اینه که اون میتونه از این به نفع خودش استفاده کنه؟
امّا مهمتر از همه، قبیلهی والها باید تو جنگ علیه پریدریاییها پیروز بشه. کیل با ذهن آرومی خوابید. وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار شد، پاستون قبلاً رفته بود.
بچه گربه قرمز هانگ بهش گزارش داد.
”اون گفت که شب برمیگرده.“
”اون واقعاً دلیلی نداره که بخواد–“
کیل بدون اینکه جملهاش رو تموم کنه شونههاش رو بالا انداخت. با این حال یه لحظه بعد، احساس شدیدتری از ’واقعاً چه لزومی داره‘ ذهنش رو پر کرد.
”ارباب جوان کیل! متاسفم که صبح به این زودی به دیدنتون اومدم، امّا باید یه خبر فوقالعاده رو بهتون میدادم!“
بانوی جوان آمیرو داشت لبخند زیبایی میزد. به ندرت می شد آمیروی معمولا آروم رو اینطوری دید. انگار اون مستقیماً از دریا اومده بود تا کیل رو ببینه، چون هنوز بارونیش تنش بود و چند نفر دیگه هم باهاش بودن.
”میدونین چی شده؟“
”هیچ نظری ندارم.“
در مقایسه با آمیروی هیجان زده، کیل آروم بود. نه، اون تقریباً بیاحساس بود.
”گرداب، گرداب جلوی جزیره مرکزی ناپدید شد! یه شبه بدون هیچ اثری ناپدید شد!“
’من باعث شدم اونطوری بشه.‘
کیل نمیتونست بهش بگه که این کار رو کرده، پس فقط روش رو برگردوند. کنار آمیرو یه ماهیگیر کهنهکار، چندتا شوالیه و همچنین تونکا ایستاده بودن.
درست همونطور که تو رمان توصیف شده بود، تونکا موهای بلند قهوهای مثل یال شیر داشت. این مرد با یه ظاهر خطرناک که به نظر میرسید خیلی راحت و بدون تردید می تونه با یه سیلی یه اورک[۳] رو به پرواز دربیاره، نچی گفت و شروع به زمزمه کرد.
“چه ناامیدکننده. میخواستم پریدن تو اون گرداب رو امتحان کنم. شاید باید به جای اون توی یکی دیگه بپرم؟“
اون قطعاً یه عوضیِ دیوونه بود.
تو همون لحظه، آمیرو دوباره با هیجان شروع کرد به صحبت کردن با کیل.
”ارباب جوان کیل! در ازای سرمایه گذاری خانوادهی هنیتوس میخوام منظرهی دریای آروم اوبار رو بهتون نشون بدم. با من به جزیرهی مرکزی میاین؟“
کیل باید تا وقتی که یکی دیگه از خانوادهی هنیتوس به اوبار بیاد، یکم خلوص نیت تو این پروژه نشون میداد. کیل یه لبخند ملایم به آمیرو زد و پرسید.
”همهی کسایی که اینجا هستن میرن؟“
”بله.“
گوشهی لبهای کیل با جواب کوتاه آمیرو لرزید.
آمیرو که اون رو ندید و فقط لبخند ملایم کیل رو دید، به تونکا اشاره کرد و به حرف زدن ادامه داد.
”آه، این اولین باریه که این شخص رو میبینین، درسته؟ این همون کسیه که کم مونده بود گیر گرداب بیوفته. آقای باب، ایشون ارباب جوان کیل هنیتوس هستن.“
’باب؟‘ [۴]
کیل قیافهی عجیبی به خودش گرفت.
تونکا لبخندی روی قیافهی ترسناکش گذاشت. اون لبخند حتی ترسناکتر از دیدن لبخند یه اوگر[۵] بود.
“از ملاقاتتون خوشبختم. اسم من بابه.”
باب. تونکا واقعاً اسم مستعار مناسبی برای خودش انتخاب کرده بود. اسمش هم به اندازهی خودش احمقانه بود.
[۱] Fire-Suppressing Water
[۲] Paseton(ممکنه بعضی از اسمها در آینده تغییر کنن، ازونجایی ک در ترجمههای انگلیسی هم ممکنه تغییر کنن.)
[۳] Orc: هیولایی مثل گابلینها، با این تفاوت که بزرگتر و قویترن
[۴] Bob
[۵] Ogre: اوگر یا اوگار، دیوهای زشت و ترسناک هستن که انسانها رو میخوردن، مثل نوزادان و بچههای کوچیک. برای مثال، شرک نوعی اوگره.