کیل از پنجره کوچیک قایق به بیرون نگاه کرد.[1] رنگ دریای خروشان اصلا شفاف نبود. سفید و آبی بود و انعکاس پایین دریا رو نشون میداد و با نزدیک شدن به مرکز گرداب رنگ آبی تیره و تیرهتر میشد.
‘قطعا اگه توش گیر بیفتی میمیری.’
کیل به بمبهای جادویی جدیدی که داخل جعبه جادوییش تو اقامتگاهش بود فکر کرد. اون بعدش نگاهش رو به روبهروش داد و به کوچیکترین جزیرهای که بین انبوه جزایر بود نگاه کرد.
”ارباب جوان–نیم، همون جزیره که میخواستیمه! گردابی که جلوی اون جزیرهست از همه بدتره! اگه توش گیر بیفتی باید بلافاصله با دنیا خداحافظی کنی. هاهاهاها!“
ماهیگیر خیلی با دل و جرات بود. حتی ندید چهرهی نائب کاپیتان با هر کلمش سفید و سفیدتر میشه.
کیل احساسی که بهش میگفت باید بالا بیاره نادیده گرفت و توجهشو به حرفای ماهیگیر داد.
”یه افسانه هست که میگه گردابها بخاطر یه دزد بوجود اومدن که از یه خدا چیزی دزدیده بود، ولی، ای!“
قایق به یه سمت کج شد. کیل آب دهنشو بعد از دیدن برخورد آب به پنجره قایق، با صدا قورت داد.
”آیگوو، قایق تقریبا داشت چپه میشد. هی پسرک، درست پارو بزن!“
”ببخشید پدر!“
تیم دو نفره پدر و پسر ماهیگیر واقعا پر دل و جرات بودن.
”به همین علت بود، ارباب جوان–نیم.“
”هی.“
در آخر، کیل دستشو بالا برد تا حرف پیرمرد رو متوقف کنه و با جدیت گفت.
”بذار بعد از رسیدن به جزیره حرف بزنیم.“
”بانو آمیرو هم همینو گفت! تقریبا دیگه رسیدیم.“
پیرمرد ماهرانه شروع به پارو زدن کرد. قایقی که داشت بخاطر پارو زدن حرکت میکرد یه جوری پیچید و چرخید که همه گردابها رو دور زد. کیل همه گردابهایی که از کنارش رد میشدن رو زیر نظر گرفت.
’نشانههای باد که توسط صدای باد به بیرون پرت میشن.‘
قدرت باستانیای که اسمش، ’صدای باد‘ بود، از طریق باد، گردابهای قوی میساخت و اونارو میچرخوند. به مرور زمان، اون گردابها باعث به وجود اومدن گردابهای جدید شدن و در آخر گردابهای متعدد امروزی به وجود اومدن.
”ا، ارباب جوان، م، من قراره ازتون محافظت کنم… آه.“
کیل حرفای نائب کاپیتان رو نادیده گرفت و گوشههای قایق رو سفت چسبید. اون نمیخواست غرق بشه.
بالاخره، قایق به یه جزیره رسید و کیل دوباره زمین رو زیر پاش احساس کرد.
”رسیدیم. این دفعه از قبل آسونتر بود.“
پسر ماهیگیر با حرف پدرش سر تکون داد. کیل از پشت اون دو نفر به نائب کاپیتان که خم شده بود نگاه کرد.
”اوووق.“
نائب کاپیتان اونقدر دریازدگیش شدید بود که کیل در عجب بود ممکنه بمیره. کیل به بازوی بیکراس که کنارش راه میرفت ضربهای زد و به نائب کاپیتان اشاره کرد. بیکراکس اخم کرد، یه جفت دستکش سفید از جیبش درآورد و دستش کرد و به سمت نائب کاپیتان رفت.
کیل با دیدن دستکش سفید کمی به خودش لرزید.
’اینا از همون دستکشا نیستن که موقع شکنجه میپوشه تا تمیز بمونه؟‘
بیکراکس ظاهرا منبع تموم نشدنیای از اون دستکشا داشت. بعد از زیر نظر گرفتن وجود این دستکشهای سفید برای اولین بار، کیل دیگه به نائب کاپیتان و بیکراکس نگاه نکرد و اطراف جزیره رو از نظر گذروند.
هیچ شن و ماسهای رو این جزیره نبود، در عوض توسط سنگ احاطه شده بود. اگه یکم به دور دست نگاه میکردی، میتونستی یه جنگل کوچیک رو هم ببینی. خب، اگه باغ صداش میکردی درستتر بود تا جنگل چون گفته شده بود میشه تو کمتر از یه ساعت دور تا دورش روچرخید.
”پیرمرد.“
”بله، ارباب جوان–نیم.“
”داستانی که داشتی تعریف میکردی ادامه بده، اونی که در مورد دزد بود.“
پیرمرد نگاه کردن به پسرش که داشت قایق رو به خشکی میآورد متوقف کرد و به مسیری که تا ازش اومده بودن اشاره کرد. اون داشت به گرداب بزرگی که روبهروی جزیره بود اشاره میکرد.
”در زمانهای قدیم، یه دزد وجود داشت که از همه سریعتر بود. قدمهای دزد اونقدر سبک و محتاطانه بودن که حتی اگه رو آب میذاشتیش میتونست بدون ایجاد کوچیکترین موجی راه بره.“
این واقعا صدای باد بود. البته، راه رفتن رو آب یکم بزرگنمایی کرده بود.
”بگذریم، ظاهرا دزد یه چیزی که متعلق به یه خدا بود رو دزدیده بود. افسانه میگه اون دزد از قله بادها همراه با اون وسیله به پایین پرید. میدونی کدوم قله رو میگم، درسته؟ اینطوری شد که وسیله خدا و دزد از دنیا ناپدید شدن و همینطور گردابها به وجود اومدن.“
پیرمرد لبخندی به ملایمت چین و چروکهای بازوی برنزه شدهاش زد.
”به همین دلیل تو گذشته برای وسیلهی اون خدا خیلیا قربانی میشدن.“
”دیگه نیست؟“
”اگه واقعا وسیله برای یه خدا بود، چرا اون خدا باید محتاج انسانها میشد در حالی که میتونست خودش بیاد و وسیله رو ببره؟“
کیل با پیرمرد موافق بود.
اون وسیلهی یه خدا نبود. قدرت یه انسان بود. برای همین یه خدا نمیتونست بگیرتش.
”خب من میرم اطراف جزیره رو ببینم.“
”بله قربان. اینجا منتظر میمونم.“
پیرمرد به سمت پسرش رفت که همزمان نائب کاپیتان از جاش پرید.
”ارباب جوان–نیم، منم میام، آه.“
اون سپس دوباره رو زمین خم شد. کیل نچ نچ کرد و به بیکراکس اشاره کرد بیاد نزدیکش. وقتی بیکراکس نزدیکش شد کیل تو گوشش زمزمه کرد.
”از اونجا که پسر رون هستی، مطمئنم تو هم عادی نیستی.“
”و؟“
کیل به شونه بیکراکس که حتی ذرهای مضطرب نبود ضربه زد و ادامه داد.
”نائب کاپیتان رو اینجا نگه دار.“
”… تنهایی چیزیتون نمیشه؟“
”چه چیز خطرناکی میتونه اینجا باشه؟ بعلاوه من سپرمو دارم.“
”لطفا مراقب خودتون باشید.“
بیکراکس بدون ایجاد مشکل از دستور کیل پیروی کرد. برای همین کیل بیکراکس رو با خودش آورده بود. اون به یه شخصی کنار خودش نیاز داشت، شخصی که قوی باشه ولی اونقدر زیاد برای محافظت ازش مصمم نباشه. همچنین شخصی باشه که بتونه براش رئیس بازی دربیاره.
برای همین بیکراکس عالی بود.
”زود برمیگردم.“
کیل به سمت جنگل وسط جزیره رفت.
”لطفا اگه تو خطر بودید سپرتونو تو هوا بفرستید.“
”ارباب جوان–نیم، من پشت سرتون میام، آخ.“
کیل فقط نصف حرفای بیکراکس و نائب کاپیتان رو گوش کرد و به داخل جنگل قدم برداشت. اون بعدش به محض دور شدن از بقیه آروم حرف زد.
”تو چی فکر میکنی؟“
اژدهای سیاه جواب داد.
”همونطور که گفتی، یه چیزی زیر اون گرداب جلوی جزیرهست. مشابه قدرتی که اون روز تو غار گرفتی.“
اژدهای سیاه داشت در مورد موقعی که کیل حیات قلب رو گرفت حرف میزد. کیل با فراغت وارد جنگل شد. دلیلی نداشت داخل جزیره رو ببینه. اون واقعا فقط برای دیدن گرداب اومده بود.
’از اونجایی که دوباره شب به اینجا پرواز میکنیم، من باید یکم در مورد اون ناحیه اطلاعات کسب کنم.‘
کیل یه چیز دیگه هم پرسید.
”هیچکس اینجا نیست، درسته؟“
”هیچکس.“
هیچکس به جز کیل و گروهش تو این جزیره نبودن. کیل بالاخره تونست آهی از روی آسودگی بکشه. اون نگران دسته نهنگهای دیروزی بود.
”ولی یه جسد هست.“
”چی؟“
کیل بلافاصله خشکید. اخم کرد و نگاهشو به آسمون داد. اژدهای سیاه از حالت نامرئی دراومد و جلوی کیل ظاهر شد.
”وقتی کمی قبل تر از بالا به جزیره نگاه کردم سه تا جسد طرف دیگه جزیره دیدم.“
اجساد کاملا دور از انتظار کیل بودن. کیل سه قدم به سمت قایق عقب برگشت. احساس بدی داشت اگه به سمت دیگه جزیره قدم برداره یه اتفاق بد میافته. هرچند، اژدهای سیاه ادامه داد.
”ولی اجساد انسان نبودن.“
کیل دستشو بالا آورد تا چشماشو بپوشونه. اگه انسان نبودن، به این معنا بود که جسمشون شبیه انسانه. هرچند، شبیه حیوون هم نیستن.
’پس شبیه انسانن ولی نه هر انسانی.‘
پس فقط یه جواب میموند.
”دست و پاهاشون عجیب بود؟“
اژدهای سیاه پر انرژی سر تکون داد.
”درسته! دست و پاهاشون عجیب بود. شبیه باله بود!“
باله. اون یه نشونه از پری دریاییها بود.
گله نهنگها و پری دریاییها. کیل نگران و پر از شک بود. والها و پری دریاییها قرار نبود الان خودشونو نشون بدن.
’نه.‘
کیل سریعا قطار افکارشو تعمیر کرد. جنگ بین قبیله والها و پریدریاییها، تاریخی حتی طولانیتر از قدیمیترین جنگ انسانها داشت. هرچند، وقتی این توی رمان برملا شد که چوی هان با قبیله والها دیدار کرد.
کیل اژدهای سیاه رو صدا کرد.
”هی، تو.“
”… منو اینجوری صدا نکن.“
”پس چی صدات کنم؟“
”به زودی میفهمی.“
’در مورد چه کوفتی صحبت میکنه؟‘
کیل فکر کرد اژدهای سیاه که اخیرا زبان انسانها رو مطالعه میکرد یه اسم برای خودش انتخاب میکنه، پس بدون توجه بهش به اون طرف جزیره با چونش اشاره کرد.
”مطمئنی هیچکس اونجا نیست؟“
”حضور هیچ موجود زندهای رو حس نمیکنم. داخل آب هم همینطور.“
”پس راهو نشون بده.“
اون باید میرفت تا اجساد پری دریاییها رو چک کنه. فقط محض بررسی کردن و دور نگه داشتن خودش از خطر.
”باید جلوی من حرکت کنی.“
کیل با رفتن به سمت طرف دیگه جزیره اژدهای سیاه رو به جلوی خودش هل داد. اون بعدش به محض اینکه از داخل جنگل دراومد و اجساد رو دید اخم کرد.
”… حدسم درست بود.“
همونطور که انتظار داشت، اونا جسد پری دریایی بودن. دقیقتر بگیم، سه تا جسد، هر سه گردنشون شکسته بود. بعلاوه، دست و پاهاشون هم پیچونده شده بود. کیل با دیدن ظاهر پری دریاییها با چشم خودش به جای خوندنشون به صورت نوشته توی رمان، اخمش غلیظتر شد.
اجساد کاملا خشک شده بودن، انگار که مومیایی بودن. هرچند، پریدریاییها ظاهرشون واقعا با انسانها فرق داشتن.
روی دستا و پاهاشون باله داشت و پوستشون انگار با پولک پوشیده شده بود. اونا همچنین به جای گوش هم باله داشتن.
”چرا نزدیکتر نمیری؟“
اژدهای سیاه اینو کنجکاوانه از کیل که با فاصله ایستاده بود و نظاره میکرد پرسید. کیل به آسونی جواب اژدها رو داد.
”ترسناکه.“
”… درسته. یادم رفت تو فقط یه انسان ضعیفی.“
اژدهای سیاه سر تکون داد و به سمت اجساد پریدریاییها رفت. اون بعدش شروع کرد با خودش زمزمه کردن.
”ظاهرا تا حد مرگ کتک خوردن. انگار همین اخیرا مردن. بعلاوه میتونم زیر بالهاشون کمی خون قرمز ببینم. فکر کنم تو یه مبارزه بودن.“
’کار یه واله. قطعا یه وال این پری دریاییها رو کشته.‘
قبیله والها جمعیتشون کم بود، مثل اژدهایان، ولی قویترین موجودات داخل اقیانوس بودن. برای همین تونستن از دنیای اقیانوس در برابر پری دریاییها مواظبت کنن.
پری دریاییها میخواستن یه پادشاهی داخل اقیانوس بسازن. هرچند قبیله والها قبول نکردن منطقهشون رو با کسی تقسیم کنن. چون اونا گونهای بودن که با توجه به آب و هوا نیاز به مهاجرت داشتن.
’تعداد افراد قبیله والها کمه ولی اونقدر قوی هستن که نذارن پری دریاییها هر کار دلشون میخواد بکنن. هرچند، پریدریاییها یهویی قوی شدن.‘
پری دریاییها قوی شدن و والها رو تو شرایط سختی قرار دادن. همون موقع بود که چوی هان ظاهر شد و به والها کمک کرد. حداقل، این محتوای رمان تو انتهای جلد ۵ بود.
کیل به اژدهای سیاه گفت که باید برگردن و رو از جسد پری دریاییها گرفت.
”همینجا ولشون کنیم؟“
”بله.“
جسد یه پریدریایی تو خشکی از بین نمیره، در عوض، کاملا خشک میشه. برای تجزیه شدن، باید زیر آب باشه. وقتی زیر آب بره، بوش تو اقیانوس پخش میشه و به بقیه پریدریاییها علامت میده بیان تا اجساد رو ببرن.
به همین دلیل قبیله والها اونارو از قصد تو خشکی رها کرده.
’باید سریع به کارها رسیدگی کنم و منم برم.‘
قاعدتا فقط یه نفر از قبیله والها با این پریدریاییها جنگیده بوده. اگه دو نفر بودن، اجساد رو تو خشکی رها نمیکردن. اونا اجساد رو تو آب میانداختن تا پریدریاییهای بیشتری رو جذب کنن و باهاشون بجنگن. پس اون بخاطر اینکه تنها بوده اینکارو کرده.
کیل به قایق برگشت و با بقیه صحبت کرد.
”بیاین برگردیم. چیز زیادی برای دیدن وجود نداره.“
نائب کاپیتان که تازه داشت دریازدگیش خوب میشد، دوباره رنگ و روش پرید، ولی بیکراکس ظاهرا کلی ماهی از ماهیگیر خریده بود چون با خوشحالی جواب داد.
”ارباب جوان کیل، شام ماهی کبابی داریم.“
”بنظر خوب میاد.“
بعد از برگشتن به اقامتگاه، کیل با شکمی پر از ماهی کبابی منتظر موند زمان بگذره. وقتی تاریکی بالاخره به روستای کوچیک نازل شد، اون چند تا تجهیزات غواصی که از بیلوس گرفته بود از داخل جعبه جادویی درآورد.
کیل روی طاقچه پنجره که به سمت قله بادها و دریای شمالشرقی بود ایستاد و با آن و هانگ حرف زد.
”خوب مواظب خونه باشید.“
”نمیذاریم کسی بیاد داخل.“
”سفر خوبی داشته باشید.“
کیل در جواب بچه گربهها فقط سر تکون داد و بعد به اژدهای سیاه نگاه کرد.
اژدهای سیاه با اعتماد به نفس به کیل نگاه کرد و عادی یه ورد به زبون آورد.
”پرواز.“
در همون لحظه، بدن کیل تو هوا شناور شد.
”بریم.“
اژدهای سیاه هدایت رو به عهده گرفت و کیل پشت سرش رفت. کیل داشت همراه با پرواز کردن تو ارتفاع بالا برای دوری از جلب توجه، یه بمب جادویی با خودش حمل میکرد.
امروز نقشه کیل این بود که قبل از فرار کردن گرداب رو منفجر کنه. تا زمانی که مردم با شوک بیرون میاومدن، کیل مثل باد بیصدا ناپدید میشد.
این نسخه از بمب جادویی اژدهای سیاه، قرار بود طبق برنامه ده دقیقه دیگه منفجر بشه.
[1] چطور یه قایق که با پارو حرکت میکنه پنجره داره؟