بنگ!
در سالن مهمونی بار دیگه محکم بسته شد. تیلور استان، با وجود اینکه روی ویلچر بود، لباسهای لاکچری و مناسب مهمونی پوشیده بود و لبخند پرآرامشی بر لب داشت. کشیش کیج ردای کشیش خدای مرگ رو پوشیده بود.
’ظاهرا تصمیم گرفتن اول کاری هویتشونو فاش کنن.‘
کیل فکر کرد که تصمیم درستی گرفتن. ممکن بود معبد خدای مرگ بخاطرش تو دردسر بیفته ولی چرا کیج باید اهمیت میداد؟
”این چیه…!“
صدی شوکه و خشمگینی از سمت میز شمالغرب به گوش رسید. وقتی کیل برگشت تا ببینه، ونیون با عصبانیت از صندلیش بلند شد و به تیلور چشم غره رفت.
این واکنش در حالت عادی هیچوقت از ونیون سر نمیزد چون برخلاف آداب و رسوم نجیبزادگان بود اما ونیون در شرایطی نبود که به این چیزا اهمیت بده.
کیل به بالای سکو نگاه کرد. شاهزاده نائب السطنه دستاشو از هم باز کرد و صحبت کرد.
”انتظار نداشتم پسر بزرگ مارکوئس استان، تیلور استان و یه کشیش خدای مرگ رو اینجا ببینم.“
شاهزاده خوشحال به نظر میرسید. تیلور در حالی که روی ویلچر نشسته بود ادای احترام کرد.
”شنیدم این مهمونی یه شانس برای صحبت کردن نجیبزادگان با اعلیحضرت هست. معذرت میخوام که بدون دعوتنامه اومدم.“
شاهزاده آلبرو نیشخندی زد. کیل با دیدن اون نیشخند حدس میزد آلبرو متوجه شده منظور تیلور از صحبت کردن با شاهزاده چیه.
”من از هر خانواده یه نماینده رو فراخواندم، اما اگه خانواده نماینده مشخصی نداشته باشه پس مهم نیست چه کسی شرکت میکنه. حدس میزنم ناراحت شده بودی که فقط یه دعوتنامه برای خانواده مارکوئس فرستاده بودم، جناب تیلور؟“
”فقط یکم، اعلیحضرت.“
کیل از گوشه چشم به ونیون نگاه کرد. خانوادهای بدون نماینده مشخص. با اینکه رسمی نشده بود اما همه میدونستن ونیون قراره جانشین مارکوئس بشه. شاهزاده میخواست با حرفاش غیرمستقیم تنهای به ونیون بزنه. برای اینکه مارکوئس استان با شاهزاده سوم رابطه خوبی داشت.
’این قسمت عجیبشه.‘
از نظر کیل این چیز عجیبی بود. با اینکه کیل اهمیت نمیداد و پیگیرش نشده بود اما حتی اگه پادشاه شاهزاده سوم رو دوست داشت، جایگزین کردن شاهزاده نائب السطنه کار آسونی نبود.
با اینحال، شاهزاده آروم نبود و دائم تو رمان مراقب شاهزاده دوم و سوم و مارکوئس استان، که خیلی به شاهزاده سوم نزدیک بودن بود. بقیه گروهها هم هر کدوم یه شاهزاده رو حمایت میکردن.
’فکر کنم یه چیزی این وسط هست.‘
طبیعتا کیل علاقهای به دونستن اون ’یه چیز‘ نداشت.
”از اینکه ناراحتت کردم حس بدی بهم دست داد. اما خوشحالم که سالم میبینمت جناب تیلور. از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم خیلی میگذره.“
تیلور لبخند زد و جواب شاهزاده رو داد.
”اعلیحضرت، پاهام دیگه تکون نمیخورن ولی دستام، سرم، چشمام، گوشام، دهنم و همه اعضای دیگم هنوز سالمن. نه، در اصل حتی قویتر شدن.“
”که اینطور. قطعا هنوز زندهای. فراموش کرده بودم اونی که تا آخر زنده میمونه قویترینه.“
کیل میتونست ببینه که شاهزاده کاملا حواسش جمع تیلور شده. برگشت تا ونیون رو ببینه، ونیون دوباره حالت نجیب طور به خودش گرفته بود ولی همچنان تیلور رو با چشم غرههاش تیر میزد.
این وضعیت برای کیل کمی جالب و سرگرم کننده بود.
’تماشا کردنش کیف میده.‘
شاهزاده، تیلور، ونیون و نجیبزادگان بخشهای مختلف. دیدن حالاتی که تو صورت تک تکشون بود کیف میداد. باعث میشد کیل هوس پاپکورن کنه. این یه موقعیت حساس بود که ممکن بود هر لحظه منفجر بشه.
کیل انقدر خوشش اومده بود که میخواست فقط بی حرکت سر جاش بشینه.
”پس این خانوم کشیش خدای مرگه؟“
”این خادم خواب ابدی به نام کیج به شما ادای احترام میکنه اعلیحضرت.“
کیج با گفتن ادای احترام سنتی کشیشهای خدای مرگ شبیه یه سِینت[۱] به نظر رسید. هرچند کلی اطلاعات در مورد نفرین و طلسم تو سرش بود.
شاهزاده منتظر موند ادای احترام کیج تموم شه تا دوباره با تیلور صحبت کنه.
”اجازه بده بعدا صحبت کنیم. وقتشه که جلسه شروع بشه. مطمئن نیستم شما دو نفرو کجا بنشونم.“
شاهزاده تایید کرد که بعدا زمانی رو برای صحبت با تیلور اختصاص میده. کیل از گوشه چشم به میز شمالغرب نگاه کرد. همشون پر از نگرانی و اضطراب بودن. نئو تولز بدتر از همه بود چون خیلی مضطرب و ناآروم به نظر میرسید.
کیل با دیدن حال و روز نئو تولز لبخند زد. نئو اخم کرد و نگاهشو گرفت و فکر کرد چطور ممکنه یه نفر انقدر احمق باشه که نفهمه داره چه اتفاقی میفته.
کیل با لبخند حرکات نئو رو نگاه کرد و بعد سرشو بالا آورد تا به تیلور نگاه کنه. در همون لحظه بود که.
’همم؟‘
کیل با شاهزاده چشم تو چشم شد. کاملا اتفاقی بود. شاهزاده آلبرو با چشم دنبال جایی برای نشوندن تیلور و کیج میگشت و کیل برگشت تا تیلور رو ببینه. طی این عملیات دوتاشون با هم چشم تو چشم شدن.
کیل بلافاصله حس بدی بهش دست داد.
’درست همینجا.‘
”فکر کنم یه جای خوب برات وجود داره.“
شاهزاده تصمیمشو گرفت و کیل سریعا فهمید جاش کجا میتونه باشه.
’فکر کنم این تنها جای ممکنه.‘
این میز تنها میزی بود که نجیبزاده با مقام بالا نداشت. با وجود اینکه بعضی خانوادهها انتخاب کرده بودن زیرمجموعه گروههای دیگه بشن اما همچنان تعادل قدرتی تو این میز برقرار بود. بعلاوه یه خانواده قدرتمند و پولدار پشت این میز حضور داشت که هیچ نجیبزاده بالا مقامی جرعت نداشت بهش چیزی بگه.
”جناب تیلور میتونه پشت میز نجیبزادگان شمالشرق بشینه. اتفاقا یه جای اضافه اونجا هست.“
هین.
کیل صدای هین گفتن نئو رو شنید و چهره نگران اریک رو دید، بعدش نگاهش رو به کیج و تیلور داد.
”ممنون از اینکه جایی برای نشستن به ما دادید اعلیحضرت.“
”خیلی ممنون، اعلیحضرت.“
”کاری نکردم. افرادی که برای آینده حکومت میتونن کمک خوبی باشن باید با هم کار کنن.“
ولیعهد اینو گفت و همزمان به میز شمالشرق نگاه کرد. خدمتکارا با سرعت سمت میز اومدن و آلبرو شروع به صحبت کرد.
”میتونیم یکم جای صندلیها رو درست کنیم؟“
کی میتونست به ولیعد بگه نه؟ اریک بلند شد و جواب آلبرو رو داد.
”البته، سرورم.“
اریک اینجوری رفتار میکرد چون لازم بود با آلبرو در مورد سرمایه گذاری ساحل شمالشرق صحبت کنه و قبول نکرده بود زیرمجموعه یه نجیبزاده بالا مقام دیگه بشه. حرکتش باعث شد همه نجیبزادگان دیگه که پشت میز نشسته بودن بلند بشن و خدمتکارا سریع دست به کار شدن تا صندلیها رو جوری بچینن که کیج و تیلور جا بشن.
بدون هیچ مشکلی به پایان رسید. ولی کیل که از کنار اینو تماشا میکرد متوجه چیز غیرعادیای شد. اریک حالت کیل رو دید و سریع با چهره ای نگران اومد پیشش و دم گوش کیل زمزمه کرد.
”کیل یادت نره. یه جا بمون، فقط یه جا بمون.“
کیل حرف اریک رو نادیده گرفت و به صندلیش نگاه کرد. مهمونای جدید قرار بود کنار کیل بشینن. قاعدتا ولیعهد این تصمیمو گرفته بود.
’البته که نمیتونه اونارو کنار چند تا سگ که متعلق به نجیبزادگان دیگه هستن بنشونه. خانواده ما بین چهار خانواده باقی مونده قویترینه.‘
خدمتکارا بعد از درست کردن صندلیها تعظیم کردن و رفتن.
”لطفا بنشینید.“
آلبرو به گروه اشاره کرد و کیل بلافاصله سمت صندلیش رفت و نشست. هیچ صندلیای کنارش نبود هرچند یه ویلچیر به زودی اون جای خالی رو پر کرد.
”از آشنایی باهاتون خوشبختم.“
تیلور با پیوستن به نجیبزادگان شمالشرق، عرض ادب کرد. کیج طبیعتا کنار تیلور نشست. دوتاشون، نه در اصل هر سه نفرشون به علاوه کیل، جوری وانمود کردن که انگار اولین بارشونه همدیگه رو میبینن.
– سرگردم کنندس.
کیل حرف اژدهای سیاه که صداش رو تو ذهنش شنیده بود تایید کرد و نگاهشو به ولیعهد داد.
”پس، با وجود اینکه کمی تاخیر خورد، بذارید ادامه بدیم.“
ولیعهد شروع گردهمایی رو اعلام کرد.
”میخواستم عزیزانی که آینده حکومتمونو میسازن پیش هم جمع کنم و با هم شام بخوریم. از همتون ممنون که اومدید، غذا نوش جانتون بشه.“
بلافاصله بعد از اتمام حرفش، خدمتکارا وارد شدن و بشقابهای غذا برای هر میز بردن. نوازندگان انتهای سالن شروع به نواختن موسیقی کردن.
این با مهمونی واقعی فرق داشت. ترکیبی از مهمونی و گفتوگو بود و رفتن از این میز به میز دیگه کار عادی ای بود.
”ارباب جوان کیل، قصد داریم کمی بعد برای احوالپرسی با ولیعهد بریم.“
کیل به حرف آمیرو سر تکون داد و حواسشو جمع بشقاب غذاش کرد. ولی ذهنش به هم ریخته بود.
’قصدش چیه؟‘
امکان نداشت ولیعهد نجیبزادگان رو بدون دلیل دعوت کنه. کیل چندین دلیل متفاوت تو سرش داشت.
’ممکنه بخاطر جنگ تو قسمتای جنوبی قاره غربی باشه یا چون از جنگ داخلی که تو پادشاهی ویپر قراره رخ بده بویی برده.‘
پادشاهی ویپر جایی بود که پرنسس رزالین میخواست بره، سرزمینی که برج جادو داشت. جنگ داخلیای به زودی داخل پادشاهی ویپر رخ میداد. جنگ بین جادوگران و غیرجادوگران بود.
کلی فکر تو ذهنش بود ولی کیل تصمیم گرفت دیگه فکر کردنو متوقف کنه.
’لازم نیست اهمیت بدم چون قراره خیلی بی حرکت باشم.‘
این به کیل ربط نداشت. اون فقط تصمیم گرفت از غذایی که جلوش بود لذت ببره.
– خوشمزه بنظر میرسه. خیلی خوشمزه. انسانای ضعیف خیلی خوب آشپزی میکنن.
کیل همزمان با گوش دادن به حرفای پر حسادت اژدهای سیاه از غذاش لذت برد. غذای قصر خیلی خوشمزه بود.
دستش غیرارادی به سمت مشروبی که خدمتکارا براش گذاشته بودن رفت اما به سرعت غیب شد.
”کیل، فقط پنج دقیقه.“
کیل به التماس صادقانه اریک سر تکون داد و به غذا خوردنش ادامه داد. بقیه نجیبزادگان شمالشرق در سکوت نگاهش کردن. شمالشرق بخاطر از هم پاشیده شدن ۱۰ خانواده به بخشهای دیگه، تو شرایط نابسامانی بود اما حالا این شخصیت بمب جادوییطور، تیلور استان، بخشی از این میز شده بود.
مردم با کنجکاوی به کیل که تو چنین جو سنگینی میتونست غذا بخوره نگاه کردن.
کیل میتونست صدای اژدهای سیاهو تو سرش بشنوه.
– راستی، دور تا دور این سالن دوربینهای ضبط جادویی نصب شده.
”اوه.“
کیل هینی گفت و لبخند زد. هر کسی که نگاهش میکرد، حس کرد کیل بخاطر خوردن یه چیز خیلی خوشمزه اینکارو کرده.
’حداقل یه چیزی رو میدونم.‘
کیل حس کرد یکی از اهداف ولیعهد رو فهمیده.
اول از همه، ولیعهد نجیبزادگان رو زیر نظر گرفته بود. شاهزاده دوم و سوم هم طبیعتا اینو میدونستن. که یعنی کل خانواده سلطنتی همینو میخواستن.
گوشههای لب کیل یکم بالا رفت. اریک، با دیدن لبخند کیل حس بدی بهش دست داد و از جاش پرید. آمیرو و گیلبرت به دنبالش از جاشون بلند شدن. تا الان کلی از نجیبزادگان رفته بودن تا به ولیعهد ادای احترام کنن.
کیل با دیدن بلند شدن هر سه اونا، آروم ایستاد و موهاشو عقب داد و گفت.
”بریم؟“
کیل پشت سر سه نجیبزاده، به سمت سکو رفت تا با ولیعهد آشنا بشه.
”اوه، نجیبزادگان شمالشرقیمون!“
ولیعهد به هر چهار نفرشون با لبخند درخشانی خوشامد گفت. ولیعهد با هر کس که برای آشنایی یا احترام میرفت پیشش دست میداد.
آلبرو کراسمن. موهای بلوند و چشمای آبیش باعث شده بود شبیه یه ورژن زنده و واقعی از شاهزادههای داستان پریان به نظر برسه. موهای بلوند زیبایی که مخصوص خانواده کراسمن بود، خانواده سلطنتی روآن. مردم اینو سمبلی از موهبت الهی خدای خورشید میدونستن.
”سرورم، از دیدنتون خوشحالم. اریک ویلزمن به شما اعلیحضرت بعد از مدتها ادای احترام میکنه.“
”بله بله، جناب اریک. ما یه موضوعی برای حرف زدن دربارش داریم نه؟“
اریک با حالت درخشانی جواب ولیعهد که موضوع سرمایهگذاری ساحل شمالشرق رو مطرح کرده بود داد.
”بله! منتظر یه فرصت مناسب برای مطرح کردن این موضوع با شما بودم!“
”من هم منتظرم. تو ارباب جوان باهوش خانواده کنت ویلزمن هستی. خانواده ویلزمن بخش ورود از شمالشرق رو زیر کنترل داره و خیلی خوب کارشو انجام داده. چطور میتونم نادیده بگیرم؟“
‘داره یواش یواش میزنه تو کارش.‘
کیل در سکوت ایستاد و اریکی که به ولیعهد لبخند میزد تماشا کرد، ولیعهدی که یواش یواش داشت زبون چربشو به کار میبرد. ولیعهد گیلبرت و آمیرو رو هم تحسین میکرد.
’جالبه.‘
کیل در سکوت همشو تماشا کرد تا نوبت به خودش رسید. ولیعهد دستشو برای کیلی که کمی سرشو خم کرده بود جلو برد.
”جناب کیل از خانواده هنیتوس که مرز شمالشرق رو تحت کنترل دارن. اولین باره که میبینمت ولی با تشکر از زحمات کنت دروث، دیگه لازم نیست نگران جنگل تاریکی باشیم. نمیدونی چقدر این موجب آرامش من و همه هست.“
کیل با اومدن به اینجا فقط یه هدف برای رسیدن بهش داشت.
”شنیدم جناب کیل روح خیلی آزادی داره. حتما بخاطر تاثیر روحیه هنرمندانه مجسمه تراشان منطقه هنیتوسه؟ احساس میکنم این روح آزادت باعث میشه روح خیلی پاکی داشته باشی.“
پیدا کردن تشویق و تحسین به این شکل برای کسی که به آشغال بودن معروفه حتما کار سختی بود. از این نظر ولیعهد عالی عمل کرد.
هرچند، اون تا زمانی که کیل کار احمقانهای تو گردهمایی انجام نداده بود، چارهای جز تعریف از کیل نداشت. خانواده سلطنتی میخواستن کنترل شمالشرق رو بدست بیارن. بعلاوه هیچکس تو خانواده سلطنتی نبود که با خانواده هنیتوسی که منطقشو خیلی خوب کنترل میکرد مشکل داشته باشه.
’بخاطر همینه ک این دیدگاه برای افراد خاص، اثری روی خانواده ها نداره.‘
کیل صادقانه دست ولیعهد رو گرفت و از زبون چرب خودش استفاده کرد. حالا نوبت اون بود.
ولیعهد موهای بلوند داشت و لباس رسمی بر تن داشت. کیل موهای قرمز و اونم لباس رسمی داشت. هر دوی اونا ریلکس به نظر میرسیدن. صدای پر آرامش کیل تو هوا پیچید.
”منم امروز بعد از دیدن شما یه چیزی حس کردم. به این نتیجه رسیدم که علاوه بر خورشید، اعلیحضرت، ما شما رو هم داریم که شبا میدرخشه و شبها حواسش به مردم هست. از چشم من خیلی تصویر شگفتانگیزی بود.“
صدای کیل خیلی آروم و ریلکس بود و خودش هم خیلی با اعتماد به نفس به نظر میرسید.
”…اینجوریاست؟“
ولی ولیعهد چند لحظه گیج شد تا اینکه دوباره حالت عادی به خودش گرفت. کیل این فرصت رو از دست نداد.
کیل با لحن صادقی ادامه داد.
”البته سرورم. حالا که از نزدیک دیدمتون ممکنه شب دیگه خوابم نبره، ستارهای که تو ذهن مردم میمونه.“
فک اریک به زمین چسبید، گیلبرت و آمیرو هم با ناباوری به کیل نگاه کردن. کیل میتونست ولیعهد رو ببینه که تو فکر فرو رفته. حس کرد قدمی به سمت هدفش یعنی، ’دور شدن از ولیعهد‘ برداشته.
در همون لحظه اژدهای سیاه چیز عجیبی گفت.
– چرا این ضعیفه که بهش میگن ولیعهد موهاشو با جادو رنگ کرده؟ در سطحیه که فقط یه اژدهای بزرگ و قدرتمند مثل من متوجه میشه. یه اژدهای دیگه موهاشو رنگ کرده؟ نه، یه نوع قدرت دیگست؟
’شت.‘
کیل متوجه شد یه راز بدرد نخور دیگه رو فهمیده که هیچوقت نباید حتی ذرهای ازش رو به کسی بگه.
’این دفعه یه راز از تولد یکی فهمیدم؟‘
کیل به دونستن چنین چیزایی اهمیت نمیداد.
[۱]saint: سینت، فردی قدیس و مقدس/ تصمیم گرفتیم همون ’سینت‘ ترجمهاش کنیم. سینت یا سینتس ها، افرادی هستن که توسط خدایان موهبت دریافت کردن و دارای قدرت و نیروهای الهی زیادی هستن.