البته که اون قصد داشت بصورت ناشناس امید جدیدشون رو بهشون بده. این چیزی بود که از اژدها یاد گرفته بود.
’مگه اینکه خدای اونا کار و بار نداشته باشه و منو به اونا لو بده، در غیر این صورت هیچ راهی نیست که منو بشناسن.‘
برای اونا غیرممکن بود که بتونن هویت کیل رو بفهمن. این چقدر عالی بود؟ اون باید تا الان همه چیزو بصورت ناشناس انجام میداد. کیل سمت خرابه ها قدم برداشت و احساس کرد که یه بار سنگینی از روی شونههاش برداشته شده.
اون میتونست مردمی که همه طرف دعا میکردن رو ببینه.
در همون لحظه، هانس دزدکی بهش نزدیک شد و زمزمه کرد.
”همین الان پسر بزرگ خانواده مارکوئس استان رو دیدم.“
”… چطور راجب اون شخص میدونی؟“
کیل واقعا حیرت زده شده بود. هانس لبخند زد و با چشماش اشاره کرد.
”تقریبا همه و همه اطلاعات اشرافزاده ها تو ذهن منه. من مردی که روی ویلچر نشسته بود و هل داده میشد دیدم. عجیب بود که فقط یه نفر همراهش بود، ولی متوجه شدم که نشان یه مار قرمز روی ویلچر وجود داره.“
”هانس.“
”بله، قربان.“
”بهتر ازون چیزی هستی که بنظر میای.“
”ممنون؟“
هانس با رضایت شونه بالا انداخت و گزارشش رو تموم کرد. اون از کیل پرسید.
”قراره چی کار کنید؟“
کیل میتونست احساس کنه که سمت چپ صورتش داره گرم میشه، پس به اون سمت نگاه کرد. چوی هان داشت نگاهش میکرد. کیل سرش رو تکون داد و به هردوی اونها جواب داد.
”نادیدهشون میگیرم.“
هردوشون سراشون رو بدون اینکه چیزی بگن تکون دادن. بعد از اون، تورشون رسما شروع شد. بعد از نگاه کردن به اطراف، کیل با دیدن ظاهر برجهای سنگی داخل خرابهها شوکه شد.
”اونا…“
کیل نمیتونست باور کنه.
”زشتتر ازون چیزین که فکر میکردم.“
کیل نمیتونست سبک باستانی رو درک کنه. اون انتظار دیدن کلی سنگ رو داشت، ولی برجهای سنگی با انواع و اشکال مختلفی داخل خرابهها پیدا میشدن.
اونا جالب بنظر میاومدن. هرچند، قطعا زیبا نبودن. کیل زیرچشمی نگاهی به گربههایی که تو بغل هانس بودن انداخت. اونا هم بنظر میاومد بشدت ناامید شده باشن.
هرچند، یه نفر جدیتر از حد انتظار کیل بود. چوی هان مثل بقیه کسایی که داشتن دعا میکردن، سرشو خم کرده بود و بنظر میرسید اونم در حال دعا باشه.
’مطمئنم داره دعا میکنه که به کره برگرده.‘
چوی هان توی یه محیط خانوادگی خوشحال بزرگ شده بود. اون با کیل، یا کیم راک سو فرق داشت. چوی هان توی یه خانواده خوشحال با تاثیرات و محیط مثبت بزرگ شده بود. بخاطر همین بود که میتونست از موقعیتهای فجیع جون سالم به در ببره و همچنان آدم خوبی باقی بمونه.
کیل به چوی هان خیره بود و وقتی اون سرشو بالا میاره، با هم چشم تو چشم میشن.
”کیل–نیم.“
”چیه؟“
”من یه سوال و یه چیزی برای گزارش دارم.“
کیل احساس بدی درباره این موضوع داشت.
”با سوالت شروع کن.“
وقتی چوی هان درحالی که توی اون دشت وسیع ایستاده بود و داشت به برجهای سنگی خیره بود، انگار به چیزی فکر میکرد. اون شروع به صحبت کرد.
”کیل–نیم، نمیخواید آرزو کنید؟“
’این چیزیه که میخواد بدونه؟‘
کیل خیلی معمولی جواب داد.
”من کارایی مثل آرزو کردن انجام نمیدم.“
”چرا؟“
”باعث میشه انتظارات بالاتری داشته باشی.“
چوی هان، هانس و حتی بچه گربهها به کیل نگاه کردن. کیل درست مثل کاری که چوی هان انجام داد به برجهای سنگی نگاه کرد و به آرومی ادامه داد.
”زندگی راحتتره وقتی انتظارات بالاتری نداشته باشی.“
حس عالیای داره اگه به امید بردن ۱ دلار، بلیط لاتاری بخری و ۵ دلار ببری. ولی اگه با اون بلیط لاتاری انتظار یه جایزه گنده داشته باشی و فقط ۵ دلار نصیبت بشه، دلخور میشی و حس مزخرفی بهت دست میده.
تپ. کیل بعد از حس کردن ضربه آرومی روی شونهاش، نگاهش رو چرخوند تا با نائب پیشخدمت هانس که لبخند میزد و داشت صحبت میکرد روبهرو بشه.
”شما درست میگین، ارباب جوان. توی این دنیا چیزی مثل رویا و امید وجود نداره.“
”… فقط دیگه حرف نزن.“
”بله، قربان!“
هانس بلند جواب داد، ولی اونم یه مقدار ناامید بنظر میاومد و با بچه گربههای تو بغلش هدایت راه رو بدست گرفت. کیل با آسودگی دنبالش راه افتاد، و چوی هان سریع بهش نزدیک شد و با صدایی که هانس نمیتونست بشنوه زمزمه کرد.
چوی هان هنوز گزارشش رو نداده بود.
”اژدها وارد شهر شده.“
”نادیدهاش بگیر.“
”متوجهم.“
کیل نگاهی به اطراف انداخت. اژدها حتما خودشو نامرئی کرده بود، چون کیل نمیتونست چیزی ببینه. تنها چیزی که میتونست ببینه مردمی بودن که داشتن به برجهای سنگی دعا میکردن. تا فستیوال برجهای سنگی یک هفته مونده بود، ولی هنوزم تعداد زیادی آدم اینجا بود. نگاه کیل سمت مخالف برجهای سنگی داخل دشت برگشت.
منطقه اعیانی و مجلل، منطقهای که ثروتمندترین شهروندای پازل سیتی داخلش زندگی میکردن. پشت اون منطقه، کوه کوچیکی وجود داشت و یه جایی تو اون کوه، قبر شخصی قرار داشت که تا ۱۵۰ سالگی زندگی کرده بود.
روز بعد، کیل آماده بود که به اون قبر بره. طبیعتا، باید از شر آدما و بچه گربههایی که میخواستن دنبالش بیان خلاص بشه. خوشبختانه، وقتی همه شنیدن که فقط یه نفر قراره باهاش بره، از گله و شکایت کردن دست برداشتن.
”فقط چوی هان رو با خودم میبرم.“
چوی هان قویترین فرد اونجا بود. با همراهی کردن چوی هان به تنهایی، هر دو نائب کاپیتان و هانس دیگه چیزی نگفتن.
نائب کاپیتان فقط اخم کرد و گفت باید شوالیهها رو تمرین بده، و بعد سریع اونا رو جمع کرد. درحالی که کیل داشت به شوالیههایی که با چهرههای ناامید نائب کاپیتان رو دنبال میکردن نگاه میکرد، هانس فقط یه چیز دیگه گفت و ناپدید شد.
”از بچه گربه–نیمها مراقبت میکنم.“
کیل روشو از هانس که بنظر بخاطر بودن با بچه گربهها هیجان زده بود گرفت و از مسافرخونه خارج شد. چوی هان دنبالش راه افتاد.
”قراره امروز دوباره کاری انجام بدیم؟“
”دوباره؟ اگه یکی حرفتو بشنوه ممکنه بد برداشت کنه.“
چوی هان جواب نداد. کیل اهمیتی نداد و فقط سمت کوهی که پشت منطقه اعیانی بود راه افتاد و ادامه داد.
”من باید به کوهی که اونجاست برم. تو میتونی توی ورودی کوه منتظرم بمونی.“
”متوجهم.“
چوی هان چیز دیگهای نگفت. کیل همچین شخصی رو ترجیح میداد. چوی هان هیچ سوالی از کیل نمیپرسید. اون کسی بود کیل رو دنبال میکرد، ولی هیچ حس کنجکاویای نسبت به کارایی که انجام میداد نداشت. این احتمالا بخاطر این بود که چوی هان فکر میکرد میتونه هر موقع که بخواد سر از کار کیل دربیاره، ولی فکر میکرد مهم نیست کیل در نهایت چیکار کنه، چون اون توی خطر نمیافتاد.
کیل بعد از عبور از منطقه اعیانی کلیشهای در نهایت به اون کوه کوچیک رسید و وقتی شنید چوی هان صداش میکنه، ایستاد.
”کیل–نیم.“
”چیه؟“
”من فردا میرم.“
”میدونم. خودم بهت گفتم فردا بری.“
چوی هان به چشمای کیل که بیصبرانه تو ورودی کوه ایستاده بود خیره شد. کیل کسی بود که گفت اون، یعنی چوی هان، برای محافظت کافیه. چوی هان برای چند روز اخیر داشت به عمل محافظت کردن فکر میکرد.
”برای یه مدتی با خودم سر و کله زدم، ولی یه چیزی هست که باید بهتون بگم.“
گزارش اژدهای دیروزی چیزی نبود که چوی هان واقعا میخواست گزارش بده. اون قبل ازینکه دوباره به کیل نگاه کنه و حرف بزنه تردید کرد. نگاه چوی هان به درختی که کنار ورودی کوه بود افتاده بود.
”آقای رون یه شخص خطرناکه.“
کیل یه لحظه بخاطر این حرف مستقیم که بدون هیچ هشداری زده شد لرزید. باید وانمود میکرد که میدونه یا نمیدونه؟ اون سریع تصمیمش رو گرفت. کیل انتظار همچین سوالی رو نداشت، ولی با آرامش جواب داد.
”اینجوریاس؟“
”غافلگیر نشدید؟ بوی تعفن و خطرناک خون روی اونه. اون یه فرد قویه که کلی خون ریخته. اولش فکر کردم که کیل–نیم از قبل راجبش میدونه و هنوز آقای رون رو کنار خودش نگه میداره.“
ولی اگه کیل میدونست، رون قدرتمند رو با خودش برای نجات اژدها میبرد. ولی کیل همچین کاری نکرد. چوی هان فکر کرد که این یعنی یا کیل از قدرت رون خبر نداره یا که بهش اعتماد نداره، ولی امکان نداشت کیل به کسی که برای ۱۸ سال کنارش بوده اعتماد نداشته باشه.
بخاطر همینم بود که چوی هان به این نتیجه رسید که کیل از قدرت رون خبر نداره.
”ولی بنظر میرسید که نه کیل–نیم و نه هیچکس دیگهای از قدرت آقای رون خبر نداره.“
چوی هان مدتی میشد که بخاطر این موضوع با خودش کلنجار میرفت. صادقانه، حقیقت اینکه کیل گفت هیچ انتظاراتی نداره باعث شد اون تصمیم بگیره که چیزی راجب رون نگه. هرچند، وقتی که کیل امروز اونو بعنوان محافظش انتخاب کرد باعث شد عذاب وجدان بگیره.
”بخاطر همینه که من فکر کردم باید اینو بهتون بگم کیل–نیم.“
”اوه واقعا؟ من نمیدونستم رون قویه.“
چوی هان بعد از شنیدن جواب ملایم و آروم کیل یکبار دیگه پرسید.
”هنوزم میخواید اونو اطراف خودتون نگه دارید؟ اون یه آدم شرور و بده.“
کیل با شنیدن حرفای چوی هان پوزخند زد. رون رو کنار خودش نگه داره؟ کیل برنامه داشت به محض رسیدن به پایتخت، رون رو به چوی هان بفرسته و از شرش خلاص بشه.
”چه تو باشی چه رون فرقی نداره.“
”ببخشید؟“
”تو داری میگی رون قدرت خطرناکی داره، پس چرا اونو به حال خودش رها کردی؟“
”چون–“
چوی هان یباره دیگه نمیتونست چیزی بگه.
”احتمالا بخاطر اینه که با تو هیچکاری نکرده.“
چوی هان نمیتونست جواب متقابلی به حرفای کیل بده. اون سوتفاهم اولیه باعث دعوای کوچیک بینشون شد، ولی رون بعدش بهش کمک کرد یه شمشیر پیدا کنه و حتی درمورد رسیدگی به مسئله روستای هریس هم بهش کمک کرد.
کیل تو سکوت به چوی هان نگاه میکرد.
فقط چوی هان نبود. رون هیچ آزاری به هیچکس نمیرسوند. تنها کاری که رون انجام میداد، هر از گاهی دادن لیموناد به کیل و یا مسخره کردنش با گوشت خرگوش بود. ولی اونا هیچی به حساب نمیاومدن.
”رون ۱۸ ساله که پیشخدمت منه.“
مهم نبود چی بشه، رون خودش رو وقف وظیفهاش بعنوان پیشخدمت کرده بود. حتی نائب کاپیتان که به سلسله مراتب خیلی اهمیت میداد، وقتی رون، یه پیشخدمت، شونه به شونهاش راه میرفت عصبانی نمیشد. حتی نائب پیشخدمت هانس هم وقتی رون وظیفه اونو براش انجام میداد عصبانی نمیشد.
این به این خاطر بود که رون تو سراسر ایالت ماهر و محبوب بود.
”از رون متنفری؟“
چوی هان بعد از لحظهای کلنجار رفتن با خودش سرشو تکون داد.
”نه.“
”پس چی؟“
”من فقط فکر کردم که بهتره بدونین اون شخص خطرناکیه، و بنابراین تصمیم گرفتم گزارش بدم.“
”چه تو باشی چه رون.“
چوی هان با شنیدن دوباره این جمله به کیل نگاه کرد.
”جفتتون برای من شبیه همین. اگه ازون جنبه نگاه کنیم، تو هم خطرناکی.“
کیل با یه چهره خونسرد و بیتفاوت به چوی هان نگاه کرد و ادامه داد.
”تو هم قدرتمندی.“
”آه.“
نفس چون هان تنگ شد. کیل دلیلش رو نمیدونست، ولی به حرف زدن ادامه داد.
”برای من فرقی نمیکنه.“
اون دلیلش رو نمیدونست، ولی رون از قاره شرقی اومده بود و درحالی که هویت خودشو مخفی کرده بود توی ایالت هنیتوس زندگی میکرد. اگه چنین شخصی به پسر کنت دست بزنه چی میشد؟ خبرش مثل آتیش تو کل پاشاهی پخش میشد.
رون کسی بود که به هیچ چیز و هیچکس بجز پسرش و خودش اهمیت نمیداد. پس چرا چنین شخصی باید آشوب به پا میکرد؟ کیل فقط میترسید چون اون پیرمرد خطرناک بود. اون فقط میخواست هر چه زودتر از شر اون پیرمرد خطرناک خلاص بشه تا بتونه تو آرامش زندگی کنه.
”تا وقتی که اون پیشخدمت منه، فقط پیشخدمت منه. درست مثل تو چوی هان، کسی که قراره جبران کنه.“
کیل ساعتش رو چک کرد. قدرت باد بسته به زمان روز فرق داشت. اون باید عجله میکرد.
”چیز دیگهای نداری که بگی، درسته؟ دنبالم نکن.“
چوی هان بدون سر و صدا سرشو واسه کیل تکون داد. کیل وقتی سمت اون کوه کوچیک راه افتاد حتی به خودش زحمت نداد که به عقب نگاه کنه.
بعد ازینکه دیگه نمیتونست کیل رو ببینه، چوی هان به همون درختی که توی ورودی کوه بود نگاه کرد و شروع به حرف زدن کرد.
”شنیدی چی گفت، درسته؟“
رون به نرمی از روی درخت پایین پرید. اون خصمانه به چوی هان نگاه کرد و لبخند زد. صدایی رک و بیپرده از دهن رون خارج شد.
”از وقتی بچه بود پوشکشو عوض میکردم.“
این یه حقیقت بود.
چوی هان سر راه کوه قرار گرفت و حرف زد.
”کیل–نیم گفت ازینجا به بعد هیچکس دنبالش نکنه.“
”میدونم، ولگرد کوچولو.“
رون بدون پشیمونی پشتشو به کوه کرد. بعد شنیدن اینکه کیل فقط با چوی هان میره، و حتی بچههای قبیله گربهها رو با خودش نمیبره، فقط محض اطمینان دنبالشون کرد.
”نباید میاومدم.“
میگن وقتی پیرتر میشی دمدمی مزاجتر میشی، و این برای خودش دردی بود. رون با سرعتی خیلی کمتر از قبل به مسافرخونه برگشت و چوی هان بعد از تماشای ناپدید شدن رون، روی یه تخته سنگ نشست و منتظر برگشت کیل شد.
کیل مقابل غاری ایستاده بود که درست کنار مسیر کوه بود. ورودی غار با شاخ و برگ پوشیده شده بود، طوری که پیدا کردنش بدون اینکه دقت کنی سخت بود.
”لعنت بهش.“
کیل اخم کرد.
ورودی غار خیلی کوچیک بود. اون به لباساش نگاه کرد. لباسای سادهای پوشیده بود، ولی هنوزم گشاد بودن.
”هعی.“
کیل آه طولانیای کشید و سینه خیز وارد غار شد. چه درخت آدمخوار بود چه این غار، هرچیزی که به قدرتهای باستانی مربوط میشد دیوونهوار بود. زمین ورودی غار حالا ردی از خزیدن کیل داشت.
لحظهای بعد، رد پای کوچیک خزندهای درست تو همون نقطه ظاهر شد.
کیل بعد از حدود ۵ دقیقه خزیدن بالاخره میتونست ببینه که غار داره وسیعتر میشه.
’تیلور حتما خیلی ناچار و درمونده بود که تموم این راه رو حتی با وجود معلولیت نیمه پایینی بدنش خزیده بود.‘
ازونجایی که شخصی که قدرت رو میخواست باید شخصا برج سنگی رو میچید، پسر بزرگتر، یعنی تیلور مجبور شد خودش به اینجا بیاد. کاری که برای کیل تقریبا پنج دقیقه طول کشید، احتمالا برای تیلور زمان بیشتری برد.
وقتی اون غار به اندازه کافی وسیع شد، کیل ایستاد تا بتونه قدم برداره. هرچقدر که بیشتر پیش میرفت، صداهایی که میتونست بشنوه واضحتر میشدن.
ویـــشششششش. ووووووووششش.
اون صدای باد بود. صداهایی که موقع برخورد جریانهای هوا و باد به هم ایجاد میشدن هرچقدر که کیل نزدیکتر میشد، بیشتر میشدن. بالاخره، کیل مقداری پارچه و ستون که احتمالا مدتها پیش یه کلبه و خونه کوچیک بوده پیدا کرد.
بعد از انداختن یه نگاه کوتاه، کیل به راه رفتنش ادامه داد.
ووووشششش.
صدای باد حتی قویتر شد. بوم. بوم. اون حتی میتونست صدای برخورد باد که درست مثل مشت یه غول به دیوار کوبیده میشد رو بشنوه. کیل سریعتر قدم برداشت.
’باد. برام سواله که وقتی قدرت باستانی ’صدای باد‘ رو بدست میارم اینطوری سر و صدا میکنه یا نه.‘
سپر. ترمیم. و بعد پاهای سریع. این برنامه عمل کیل بود. کیل در نهایت با فکر کردن به قدرت باستانی بعدی که میخواست سعی کنه بدست بیاره متوقف شد.
اینطوری نبود که خودش ایستاد، درواقع مجبور شد که بایسته.
”واو.“
این حتی بدتر از چیزی بود که کیل انتظارش رو داشت.
یه منطقه زیرزمینی بزرگ جلوی کیل ظاهر شد. در همون حال، یه گردباد وحشیانه و بیرحم رو جلوی چشماش دید.
بوم، بوم!
سنگهای رو دیوارای غار بخاطر وجود گردباد به آرومی فرو میریختن. تعدا زیادی سنگ روی زمین وجود داشت که به کیل میگفتن این منطقه بطور مداوم درحال بزرگ شدنه.
کیل نگاهشو بین منطقه زیرزمینی و مسیری که تا الان طی کرده بود تا به اینجا برسه چرخوند. احساس میکرد که اگه وارد منطقه بشه باد به بیرون هلش میده. خب، نه تنها به عقب هلش میده، بلکه طوری اونو به دیوار میکوبونه که احتمالا بهش آسیب جدی وارد میشه.
قدرت باد در اون حد بود.
”مم.“
البته، مرکز گردباد که بعنوان چشم طوفان شناخته میشد، قراره آروم باشه.
’حدس میزنم این کار بدون کمک کیج برای تیلور غیرممکن میشد.‘
اون حالا فهمید که چرا توی رمان این دو نفر یک هفته تمام دست و پا زدن تا قدرت باستانی رو بدست بیارن. هرچند، کیل لبخند زد. حالا این نبردی در برابر زمان بود.
کیل بدون تردید وارد منطقه زیرزمینی و اون گردباد وحشیانه شد. موهای قرمز کیل همراه لباساش تکون میخوردن و توی هوا به پرواز درومده بودن.
در همون لحظه…
”ن، نه! صدمه میبینی! تو خیلی ضعیفی!“
اژدها پشت مسیر ظاهر شد و با اضطرار فریاد زد.
و دوباره در همون لحظه…
”… ها؟“
اژدها میتونست سپری بزرگ با بالهای نقرهای که ظاهر شد و کیل رو احاطه کرد ببینه.
بالها، که اونقدر میدرخشیدن که میشد بهشون گفت مقدس، درحالی که سپر بزرگ جلوی باد رو میگرفت، کیل رو در بر گرفتن. سپر و بالها کیل رو امن نگه میداشتن.
کیل چرخید. چشماش گرد شدن و نگاهش به اژدها افتاد.
”اینجا داری چه غلطی میکنی؟“
اژدهای سیاه نمیتونست در جواب چیزی بگه.