کیل به اینکه ویتیرا و پاستون با تردید بهش زل زده بودن اهمیتی نداد. هر دوشون خیلی زود میفهمیدن که آن و هانگ چه کارایی میتونن بکنن.
”بریم.“
اژدهای سیاه به طرف بالای دیوار سنگی پرواز کرد، بدن کیل هم شروع کرد به معلق شدن تو هوا و دنبال کردن اژدهای سیاه. البته، همونطور که کیل داشت به سمت بالا پرواز میکرد، آن و هانگ هم تو بغلش بودن.
”پاستون.“
بعد از اینکه ویتیرا اسمش رو صدا کرد، پاستون سرش رو به علامت تایید به سمتش تکون داد، بعدش خواهر و برادر وال با سرعت خیلی زیادی از دیوار سنگی بالا رفتن.
ویییییش.
کیل از بین باد عبور کرد و رسید بالای دیوار.
”واو.“
صدای هانگ پر از تعجب و تحسین بود.
جنگل تاریکی و محیط طبیعی وسیعش جلوی گروه ظاهر شد.
این جنگل دومین منطقهی بزرگ از پنج منطقهی ممنوعه بود، که از نوک قسمت شمال شرقی پادشاهی روآن شروع میشد و یه بیضی تا خط ساحلی شرقی ایجاد میکرد.
بزرگی این جنگل به اندازهی دو تا سه قلمرو با اندازهی متوسط بود. بخاطر همین بود که پادشاهی روآن میخواست این زمین رو تحت کنترل خودش در بیاره، ولی تا به حال هیچوقت نتونسته بود این کارو بکنه.
’اژدهای سیاه یا چوی هان ممکنه بتونن اینکارو بکنن.‘
”بزرگه.“
کیل قبل از اینکه از جای کوه سنگی تو وسط جنگل مطمئن بشه، خیلی عادی نظرشو گفت.
برخلاف اسمش، جنگل تاریکی واقعاً همیشه تاریک نبود. در واقع، جنگل که داشت با بالا اومدن خورشید تو آسمون روشن میشد، واقعا برای تماشا کردن زیبا بود.
”میریم پایین.“
”باشه.“
اژدهای سیاه آروم آروم کیل و بچه گربهها رو پایین برد. خواهر و برادر وال قبلاً اون پایین منتظرشون بودن.
ترق.
کیل به آرومی روی زمین فرود اومد و روی برگهای روی زمین قدم گذاشت.
”گفتین جنگل تاریکی به دو بخش تقسیم میشه؟“
کیل سرش رو به علامت مثبت به سوال ویتیرا تکون داد و آن و هانگ رو روی زمین گذاشت. بعد همونطور که داشت کیف جادوییش رو باز میکرد، جواب ویتیرا رو داد.
”این جنگل به بخشهای داخلی و خارجی تقسیم شده.“
این جنگل بزرگ به دو قسمت تقسیم شده بود. قسمت اول بخش خارجی بود که اونقدرا خطرناک نبود. فقط چندتا هیولای جهش یافته اونجا وجود داشتن و بقیهاشون هیولاهای کوچیک بودن. از طرف دیگه، قسمت دوم، بخش داخلی که کوه سنگی وسطش بود، خیلی خطرناک بود.
حتی برای چوی هان، دهها سال طول کشید تا بتونه آزادانه تو قسمت دوم بگرده.
معنی آزادانه گشتن این بود که گشتن تو اون بخش دیگه خطری برای چوی هان نداشت. چوی هان از همهی هیولاها قویتر شده بود. البته، همچین مسئلهای برای گروه کیل نگران کننده نبود.
”مردابی که داریم میریم سمتش تو مرز بخش داخلی و خارجیه. نباید زیادی خطرناک باشه.“
بخش خارجی بزرگ بود، ولی فقط بر اساس عرضش[۱]. اگه تو یه خط راست حرکت میکردن خیلی دور نمیشد. بخش داخلی چون شکل یه بیضی بود، خیلی بزرگتر بود.
”میخوام هرچقدر که میتونیم از هیولاها دوری کنیم، ولی دلیلی نمیبینم که سفرمون رو با رفتن تو مسیرهای غیر مستقیم به تاخیر بندازیم.“
اینکه کیل قصدی نداشت سعی کنه از هیولاها دوری کنه، باعث شد خواهر و برادر وال لبخند بزنن. تا وقتی طرف مقابل والهای کوهاندار نیمه حیوان، حاکمان اقیانوس، یه اژدها نبود، هیچ چیزی نبود که بتونه جلوی اونا رو بگیره و بترسونتشون.
”دارم جادومو غیرفعال میکنم.“
همین که اژدهای سیاه اینو گفت، ظاهر خواهر و برادر وال به حالت عادی برگشت. ویتیرا با یه قیافهی سرحال شروع کرد به لبخند زدن.
”آه. چه حس خوبی. زیر اون جادو یکم خفه بود. خیلی ممنون، اژدها–نیم.“
”خیلی ممنون، اژدها–نیم.“
اژدهای سیاه با شنیدن تشکر ویتیرا و پاستون چند بار بال زد و بعد رفت سمت کیل. اژدهای سیاه قیافهی عجیبی به خودش گرفته بود.
”مانای اینجا تاریکه.“
”تاریک؟“
اژدهای سیاه سرش رو به علامت مثبت به سوال کیل تکون داد و به جنگل نگاه کرد.
”یه بویی هم داره میاد.“
”چه جور بویی؟“
”یه چیزی که میشناسمش، ولی نمیتونم دقیقاً بفهمم چی.“
’میشناستش ولی نمیتونه بفهمه چیه؟‘
کیل با گیجی به اژدهای سیاه نگاه کرد، ولی اژدهای سیاه سریع نگاهش رو چرخوند یه طرف دیگه. بعدش به حرف زدن ادامه داد.
”بوی خطرناکی نیس، فقط یه بوی خیلی قدیمیه.“
’اژدهایان حس بویایی واقعاً خوبی دارن؟‘
کیل کنجکاو بود، ولی نتونست زیادی کنجکاو بمونه.
”از اینجا به بعد باید چیکار کنیم؟ چطوری بریم به مرداب؟“
ویتیرا میتونست ببینه که کیل یه تیکه کاغذ از کیف جادوییش بیرون آورد و بازش کرد.
”…یه نقشه؟“
اون قطعاً یه نقشه بود، هرچند یه نقشهی خیلی بد بود. با این وجود، کوه سنگیِ وسط جنگل و چندین منطقهی دیگه روش طراحی شده بودن.
”آره، نقشهاست.“
کیل از اطلاعاتی که توی ’تولد یک قهرمان‘ خونده بود استفاده کرده بود تا یه نقشه بکشه.
< چوی هان تصمیم گرفت از کوه سنگی شروع کنه و جاهای بیشتری رو به سمت بیرون جنگل بگرده. اون میخواست از شمال شروع کنه و آخرش کل جنگ تاریک رو اکتشاف کنه. >
< … آخرش چوی هان تمام بخش داخلی جنگ تاریک رو اکتشاف کرد و شروع کرد به اکتشاف بخش خارجی. >
< … چوی هان به محض اینکه دیوار سنگی رو دید، زد زیر گریه. قسمت جنوبی بخش خارجی، قسمتی که گذاشته بود تا آخر از همه چکش کنه، جایی بود که مردم رو پیدا کرد. رسیدن به اینجا خیلی براش طول کشیده بود. >
”ولی خیلی دقیق نیست. برای کشف و درک جنگل تاریکی، خودمون باید تجربهاش کنیم.“
بعدش کیل به ویتیرا و پاستون که داشتن ساکت تماشاش میکردن نگاه کرد و ادامه داد.
”پس، بیوفتین جلو.“
اژدهای سیاه همین الانش هم داشت همونطور که به خواهر و برادر وال زل زده بود، پشت سر کیل تو هوا بال میزد. ویتیرا لبخند زد و دستش رو به طرف کیل که یه بطری آب از کیف جادوییش بیرون آورد و داد بهش، دراز کرد.
ویتیرا قبل از اینکه دستش رو دوباره بالا بیاره، آب رو خورد.
وووووووووش.
یه شلاق سه متری تو دستش ظاهر شد. قبل از اینکه اونو دور بازوش بپیچه، یه بار تو هوا تکونش داد و بعد با گروه شوخی کرد.
”من شما رو صحیح و سالم به مقصدتون میرسونم.“
کیل میدونست که اون قابل اعتماده. یه وال کوهاندار. گفته میشد که اعضای خانواهی سلطنتی اقیانوس میتونن خیلی راحت از پس والهای قاتل نیمه حیوان، دردسرسازای دریا، بر بیان.
با این حال، کیل قصد نداشت کاری که ویتیرا گفت رو انجام بده. ولی لازم نبود همین الان اینو بهش بگه. کیل به ورودی جنگل تاریکی اشاره کرد.
”بریم.“
کیل وارد جنگل تاریکی شد.
جنگل پر سر و صدا نبود، ولی صداهای مختلف زیادی داشت توش میپیچید. صدای حشرات، غرش هیولاها از دور دستها، جیک جیک پرندهها و حتی صداهای عجیب دیگهی هیولاها.
”مگه معمولاً جاهای خطرناک ساکت نیستن؟“
پاستون همزمان با قطع کردن بوته ها با شمشیرش از کیل پرسید.
”اون فقط مال وقتیه که یه فرمانروا تو منطقه باشه.“
جنگل تاریکی فرمانروا نداشت. فقط قانون جنگل، یعنی رابطهی اگه نخوری خودت خورده میشی تو اون وجود داشت. [۲]
”مواظب کفشاتون باشین. مطمئن بشین پوستتون دیده نمیشه.“
”گرفتم.“
پاستون به تیکه پارچهای که بین شلوار و کفشاش رو میپوشوند، نگاه کرد و بعدش به کیل زل زد. کیف جادویی کیل واقعاً جادویی بود. همه جور اشیایی توش بودن، همهشون هم چیزایی بودن که برای سفراشون لازم بودن.
’اینجا باید مراقب ساق پاهاتون باشین. حشرات هم خطرناکن. اگه نیشتون بزنن مسموم میشین.‘
پاستون چیزی که کیل بهشون گفته بود رو یادش آورد و با تعجب دربارهی اینکه چطور کیل میتونه همهی اینا رو بدونه فکر کرد. ولی چون سر کیل هنوز خیلی شلوغ بود، نتونست چیزی ازش بپرسه.
”جلوتو نگاه کن.“
”آه، بله آقا!“
حرف رک کیل پاستون رو مجبور کرد به جلو برگرده و خواهرش ویتیرا رو دنبال کنه تا یه راه درست کنن. اونا داشتن از بین بوتههای کوچیکی که به کمرشون میرسید رد میشدن.
کیل داشت تند تند و با دقت اطلاعات جدید رو روی نقشه ثبت میکرد.
’ممکنه به درد نخور باشه.‘
کیل همزمان دربارهی اینکه واقعاً دلیلی برای کشیدن یه نقشه از جنگل تاریک داره یا نه فکر کرد. اینطور نبود که اون قصد تصاحب کردن جنگل تاریک رو داشته باشه؛ به هر حال حسش بهش میگفت ممکنه تو آینده یه راهی برای فروختن این نقشه پیدا کنه.
سبک کیل این بود که کارها را طوری انجام بده تا اگه میشه تو آینده بتونه ازشون پول دربیاره.
”تقریباً از این منطقهی پر بوته عبور کردیم.“
”بعدی منطقهی هیولاهای کوچیکه.“
ویتیرا سرش رو به علامت مثبت به حرفای کیل تکون داد و بعدش آهسته شلاقش رو تکون داد. راستش، این گروه اونقدر قوی بود که کیل نیازی نداشت دستپاچه بشه. شاید بخاطر همین بود که وقتی از منطقهی بوتهها عبور کردن و به منطقهی هیولاهای کوچیک رسیدن، ویتیرا خونسرد بود.
ترق.
یه شاخه زیر پای ویتیرا شکست. تو همون لحظه.
”بیاین بی سر و صدا ادامه بدیم.“
درست وقتی کیل نظرشو گفت، صدایی که شبیه حرکت سریع دوتا شیء تو هوا بود، اومد.
فوووو!
فووو!
ویتیرا آروم دستش رو تو هوا تکون داد و بعدش چند تا دارت سمّی بین انگشتاش بودن.
کیل میتونست ببینه که ویتیرا چرخید و بهش لبخند زد.
”من سریع ترتیبشونو میدم.“
چندتا هیولا از پشت درختها اومدن بیرون و خودشون رو نشون دادن. ویتیرا با قیافهای مات روی صورتش به سمتشون نگاه کرد.
”اینا گابلینهای جهش یافتهان؟“
”کیییییک!“ [۳]
”کیریک، کیریک!“
اونا از گابلینهای معمولی بزرگتر بنظر میرسیدن و قیافهشون هم یکم متفاوت بود. بعلاوه، پوستشون بنفش و قرمز بود.
”نه، اینا گابلین نیستن.“
ویتیرا به سمت دستی که روی شونهاش گذاشته شده بود برگشت. کیل کنار ویتیرا ایستاده بود و به طرف هیولاهایی که داشتن بهشون نزدیک میشدن نگاه کرد.
”ارباب جوان، جلو وایستادن خطرناکه.“
”اینا ’هونتا‘، یه نوع هیولا از قارّهی شرقین.“
”آه!“
جنگل تاریک هیولاهایی از قارّهی شرقی هم توی خودش داشت. از قرار معلوم کیل با اولین نوع از اینطور هیولاها مواجه شده بود.
”اونا شبیه گابلینن، ولی خنگترن و یکی از ویژگیهای رفتاریشون تمایلشون به بیرحمتر و خشنتر بودنه.“
”تعجبی نداره که اینقدر برامون غریبه و ناآشنا به نظر میومدن.“
ویتیرا سرش رو به علامت تایید تکون و با خونسردی جواب داد.
”ترتیبشونو میدم.“
”نه، من اینکارو میکنم.“
”…ببخشید؟“
ویتیرا داشت مات و مبهوت به کیل نگاه میکرد که یدفعه دید آن و هانگ از روی کیل پریدن و روی زمین فرود اومدن. هر دوشون خز بدنشون رو تکوندن و برای مبارزه آماده شن.
”حتی ما میتونیم از پس اینا بر بیایم.“
ویتیرا میتونست ببینه که بیشتر از ۱۰ تا از این هیولاهای کوچیک داشتن به سمتشون میاومدن. بعدش برگشت سمت کیل و دید که مه داشت دور بدنش رو احاطه میکرد. همزمان با اون، آن داشت ناپدید میشد.
”یه چیزی هست که میخوام امتحانش کنم.“
کیل باید حدود تقریبی قدرتش رو میفهمید، این بهترین زمان برای امتحان کردن قدرتش و فهمیدن حدش بود.
اژدهای سیاه سمت راست کیل، ویتیرا سمت چپش و پاستون پشت سرش بودن. مگه غیر از این بود که کیل میتونست بدون اینکه نگران آسیب دیدنش باشه هر قدر که دلش میخواد از قدرتاش استفاده کنه؟
”وایسین عقب.“
”…ارباب جوان کیل.“
”اگه خطرناک بنظر رسید نجاتم بدین. چطور میتونم صدمه ببینم وقتی همهی شماها رو اینجا کنار خودم دارم؟“
ویتیرا بعد از دیدن نگاه پر اعتماد به نفس کیل که بنظر میرسید به هر سه تاشون کاملاً اعتماد داره، یه قدم رفت عقب. اون رفت و با پاستون پشت سر بقیهی اعضای گروه وایساد، هر دوشون آماده بودن که هر لحظه که لازم شد وارد عمل بشن.
درست همون لحظه، یه سپر دور ویتیرا و پاستون درست شد. اژدهای سیاه جلوی خواهر و برادر وال ایستاد و شروع کرد به حرف زدن.
”سمّ قویتر از اونیه که به نظر میرسه.“
’سمّ؟‘
این باعث شد پاستون با گیجی به خواهرش نگاه کنه. ویتیرا هم منظور اژدهای سیاه رو نفهمیده بود، واسه همین فقط سرشو تکون داد و به جلو نگاه کرد قبل از اینکه آهی از تعجب کشید.
”…بدک نیس.“
آن، هانگ و کیل، هر سه تاشون با مه احاطه شده بون. بعلاوه، رنگ مه عجیب بود. این مه بیشتر قرمز بود تا سفید، رنگ معمول مه.
سمّ. انگار ویتیرا متوجه منظور اژدهای سیاه شده بود.
”کیریک! کیریک!“
”کیرییییک!“
”خیلی پر سر و صدان.“
کیل همونطور که با مه احاطه شده بود، توی یکی از دستاش و هر دو پاش باد ایجاد کرد. کیل میتونست تو قفسهی سینهاش حیات قلب رو که شروع کرده بود به کار کردن، حس کنه. اون دستور داد.
”بریم.“
بدن کیل به سرعت به جلو حرکت کرد و همزمان مه غلیظی اطراف رو پر کرد.
”کیریک؟ کیریک، کیریک!“
”کیییییی!“
مه اونقدر غلیظ بود که چشم، چشم رو نمیدید.
توی اون مه غلیظ، دوتا رشته مه قرمز رنگ شروع کردن به حرکت کردن.
بنگ!
یه گردباد به آسمون بلند شد و سر راهش دستای یکی از هیولاها رو قطع کرد.
”گِک، کیریک، کِک!“
مه قرمز اون هیولا رو بلعید. بعد کیل سریع درست از نزدیکیای همونجا اومد بیرون و سپرش رو ظاهر کرد. سپر که تقریباً دو برابر بزرگتر از کیل بود، تو مه قرمز اوج گرفت.
یهویی، سپر مستقیم افتاد به سمت زمین.
بووم!
همراه اون صدای بلند، صدای له شدن یه چیزی هم اومد.
به محض اینکه سپر روی زمین فرود اومد، یه گردباد پر از مه قرمز درست کنارش ایجاد شد. دوتا هیولایی که توی گردباد گیر افتادن، همونطور که به هوا پرت شدن خون بالا آوردن.
”کِک.“
”اوخ، کِک.“
خون از همه جای بدن مسموم شدهی هیولاها بیرون ریخت.
پاستون مات و مبهوت به صحنهی مقابلش نگاه کرد و بیاختیار گفت.
”فکر کردم گفتین اون ضعیفه؟“
”اون ضعیفه.“
پاستون بعد از شنیدن جواب مطمئن اژدهای سیاه شروع کرد به فکر کردن.
’ممکنه اون هیولاها کوچیک باشن، ولی بیشتر از دهتا از اونا اینجاس. بعلاوه، این هیولاها قویتر از گابلینهان.‘
اون به خواهرش زل زد، ویتیرا با یه لبخند درخشان خیلی عادی جوابشو داد.
”بنظر میرسه خیلی زود تموم میشه.“
بووم!
یه صدای بلند دیگه شنیده شد و مه شروع کرد به ناپدید شدن. درست همونطور که ویتیرا گفت، مبارزه تموم شده بود.
پاستون الان دیگه میتونست کیل رو ببینه.
”اونا باید ضعیف بوده باشن، چون هنوز نزدیک ورودیایم.“
کیل همونطور که روی سمبلش، سپر نقرهای، وایستاده بود، داشت با اعتماد به نفس حرف میزد. زیر سپر دوتا هیولا بودن که دیگه قابل تشخیص نبودن.
میــــــــو.
مه ناپدید شد و بجاش گربهی نقرهای، آن، ظاهر شد.
”بنظر میرسه سمّ ضعیفه.“
گربهی قرمز، هانگ، هم همونطور که دمش رو تکون میداد ظاهر شد. زمینی که هانگ روش ایستاده بود کاملاً سیاه شده بود. هانگ با پنجههای عقبیش گِل سیاه رو با یه مقدار گِل دیگه پوشوند.
صحنهی خیلی آرومی بود، ولی پاستون بعد از دیدن یه هیولا که با سم مرده بود، یه هیولای دیگه که داشت بخاطر سم جون میداد و یکی دیگه که بخاطر له شدن با سپر یا گردبادهای کیل مرده بود، نتونست جلوی خودش رو بگیره و پرسید.
”ارباب جوان–نیم، شما آسیبی ندیدن، درسته؟“
”نچ.“
پاستون فوری با شوک پرسید.
”زخمی شدین؟“
کیل به پشت دستش اشاره کرد.
”دستم خراش افتاد.“
پاستون سریع ساکت شد. ویتیرا قبل از اینکه بره سمت کیل، چندبار به شونهی برادرش زد تا دلداریش بده. کیل سپرش رو بلند و بعد ناپدیدش کرد. از اونجایی که سپرش یه قدرت باستانی بود، حتی لازم نبود خون رو از روش پاک کنه. وقتی دوباره سپر رو احضار کنه خودش کاملاً تمیز میشه.
”ارباب جوان کیل، شما ترتیب هیولاهای کوچیک رو میدین؟“
”احتمالاً.“
کیل بعد از یادآوری سپر و گردبادهاش، خون روی دستهاش رو شست.
”نمیتونم خیلی به خودم فشار بیارم چون هنوز تو دوران نقاهت و بهبودیم.“
ویتیرا چارهای جز اینکه بعد از دیدن کیلِ با اعتماد به نفس، همینطور آن و هانگ که داشتن نظر اژدهای سیاه رو دربارهی مبارزهشون میپرسیدن، بخنده نداشت. کیل به ویتیرا و همینطور بقیهی اعضای گروه اصرار کرد.
”بیاین عجله کنیم.“
هنوز راه زیادی تا مقصدشون مونده بود.
دو روز بعد، کیل نقشهی تو دستش رو پایین آورد و همونطور که به جلوش نگاه میکرد شروع کرد به حرف زدن با بقیهی اعضای گروه.
”الان دیگه نزدیکیم.“
مرز بین بخش داخلی و خارجی. دیگه چیزی نمونده بود به اونجا برسن.
[۱] یه دایره رو تصور کنین، مطمئناً محیط و مساحت دایره از شعاعش بزرگتره. پس رسیدن به مرکز دایره روی یه خط راست (همون شعاع) نسبت به دور زدنش یا گشتن توش سریعتره.
[۲] eat or get eaten
[۳] keeek, kirirk,kiii: صدای جیغ گابلینها و هونتاها و…