چپتر ۴۸: یه جورایی (۶)

یه هفته بعد، کیل از کالسکه خارج شد. کالسکه‌ای که ازش پیاده شد لاکپشت طلایی هنیتوسو روش داشت.

از آخرین بار که اینجا اومدیم خیلی می‌گذره.

کیل با چیزی که اژدهای سیاه تو سرش گفت موافق بود.

کیل در حال حاضر تو میدون افتخار بود. یه حصار بزرگ دور تا دور قسمت شمالی میدون، جایی که بخاطر انفجار خراب شده بود وجود داشت.

کیل مستقیم حرکت کرد و نگاهشو فقط به مکان ایستادنش داد. گروه شوالیه‌های خانواده هنیتوس، به فرماندهی نائب کاپیتان، به کیل نزدیک شدن و جوری حرکت کردن که کیل وسط قراره بگیره تا بتونن ازش مواظبت کنن.

همزمان با اینکه کیل حرکت می‌کرد، یه نفر چیزی گفت که باعث شد به خودش بلرزه.

اوه، ارباب جوان نور نقره‌ای!“

کیل اخم کرد.

اهم، هم.“

با دیدن پوزخند رو لب نائب کاپیتان و سرفه‌های مصنوعیش اخمش کمی غلیظ‌تر شد. نائب کاپیتان بدنشو کمی پایین آورد تا دم گوش کیل زمزمه کنه.

ارباب جوان، حدس می‌زنم دیگه بقیه شماروارباب جوان نور نقره‌ای، صدا می‌زنن. اهم، افراد خفن مثل شما باید هم چند تا لقب خفن بهشون نسبت داده بشه.“

گندش بزنن.‘

کیل نفرینی که می‌خواست به زبون بیاره تو ذهنش نگه داشت.

ارباب جوان نور نقره‌ای، ارباب جوان سپر، اون نمی‌خواست چنین القاب شرم‌آور و آبکی‌ای بهش نسبت داده بشه. هرچند، می‌دونست اگه بخاطر خوابوندن شایعات توسط ولیعهد نبود، می‌تونست وضعیت از این بدتر باشه پس حق نداشت اعتراض کنه.

تنها کاری که می‌تونست بکنه این بود با لحن خشک به نائب کاپیتان که شونه‌هاشو بالا مینداخت صحبت کنه.

مطمئنم اگه نوشیدنی بنوشم و مثل همیشه رفتار کنم تمومش می‌کنن، درسته؟

اهم، هم!“

نائب کاپیتان نمی‌تونست چیزی بگه و فقط رو از کیل گرفت. این باعث شد کیل لبخند بزنه ولی لبخندش بلافاصله ناپدید شد. بخاطر چیزی که نائب کاپیتان بعدش گفت.

فکر کنم بهتره از الکل دوری کنید چون هنوز خوب نشدید.“

کیل هنوز رسما در حال بهبود یافتن بود و ۱۰۰ درصد خوب نشده بود.

داستانی که رسما اعلام شده بود از این قرار بود که اون بخاطر محافظت از جمعیت، بیش از حد توان از قدرت باستانیش استفاده کرده بود و به طور معجزه‌آسایی جلوی انفجار رو گرفته بود.

این داستان معجزه‌آسا رو طبیعتا ولیعهد از خودش درآورده بود. همین باعث شد کارکنان اقامتگاه هنیتوس سرشون برای محافظت از کیل آسیب دیده شلوغ بشه.

فقط هم کارکنان پایتخت نبودن. کیل به پدرش، کنت دروث، کسی که می‌خواست چند روز پیش خودش به پایتخت بیاد فکر کرد. این چیزی بود که دروث تو تماس تصویری بهش گفته بود‌.

کیل، صورت اون حرومزاده‌ها رو دیدی؟ بابات همشونو برات می‌کشه. چطور جرعت کردن با شخصی که حتی بلد نیست شمشیر تکون بده چنین کاری کنن؟

با اینکه دروث می‌دونست کیل یه قدرت باستانی کسب کرده، این حقیقت که خواهر کوچیکتر کیل شمشیرزنیش از خود کیل بهتر بود باعث شده بود دروث کیل رو ضعیف بدونه.

دلیل اینکه خانواده هنیتوس دست به عمل نمی‌زنه بخاطر ضعیف بودنمون نیست. یادت نره کیل. تا الان دست به کار نشدیم چون قوی‌ایم. در آینده هیچکس چنین کاری نمی‌تونه باهات بکنه.

این چیزی بود که کنتس ویولان همراه با آروم کردن کنت دروث بهش گفت. ولی باید درست بوده باشه چون وقتی کیل از قصر بیرون رفت تا به اقامتگاه خودش برگرده هیچ نجیب‌زاده‌ای پیامی نفرستاد یا نیومد تا دنبال کیل بگرده. حتی اریک و بقیه هم نیومدن.

کارو راحت کرد.‘

کیل از اون وقت آزاد به خوبی استفاده کرد. کیل که همزمان با راه رفتن به روبه‌روش نگاه می‌کرد، شوالیه‌ها و سربازایی که مواظب ورودی بودن رو دید.

اه، ارباب جوان کیل.“

نیازه هویتمو قبل ورودی بررسی کنی؟

شوالیه به سوال کیل سر تکون داد و با احترام در رو براش باز کرد. کیل از این لحظه باید تنها وارد می‌شد. افرادی که این سری حق ورود داشتن به طرز چشمگیری تعدادشون کمتر از جشن تولد بود، ولی کیل استثنا بود.

ارباب جوان کیلنیم، لطفا وارد بشید.“

عالیه، مرسی. به خوب کار کردنت ادامه بده.“

”… بله قربان.“

کیل حس کرد شوالیه بیش از حد کار کرده پس ضربه‌ای به شونش زد، شوالیه تعظیم کرد و با قدرت جوابشو داد. بعد از اون رفت داخل، غافل از اینکه شوالیه به راه رفتنش مدت زیادی خیره شد.

کیل با راه رفتنش با سرعت آهسته و پیوسته‌ای ادامه داد.

میدون افتخار.

پادشاه قصد داشت امروز به مرده‌ها ادای احترام کنه و به افراد مشخصی برای انجام کار شجاعانه تو حادثه تروریستی مدال بده. دریافت کنندگان مدال، امروز تو میدون صلاحیت اینو می‌تونستن داشته باشن که رو سکوی بلند دوم، درست یه پله پایین‌تر از پادشاه بایستن.

کیل در حالی که لباس سیاه گرون‌ قیمت‌تری نسبت به روزای عادی پوشیده بود به مکان مورد نظر رسید.

کیل.“

هیونگنیم، زود اومدی اینجا.“

کیل قبل از ایستادن تو قسمت مخصوص خودش به اریک ویلزمن که صداش کرده بود لبخند زد. این نقطه برای نجیب‌زادگان بود. کیل اینجا ایستاده بود. ولی چرا؟

اریک ویلزمن، آمیرو، گیلبرت و همه نجیب‌زادگان دیگه فقط تو سکوت به کیل نگاه کردن. چون همشون یه سری اخبار در مورد کیل شنیده بودن.

کیل هنیتوس مدال افتخارو رد کرده و به یکی دیگه واگذار کرده.

ناگفته نماند، با اون بدنش که هنوز آسیب دیده بود تو مهمونی شرکت کرده بود.

آمیرو اوبار نگاهشو به کیل که با آسمون نگاه می‌کرد داد.

روز قشنگیه. احتمالا بخاطر اینکه اومدیم به درگذشتگان ادای احترام کنیم.“

موهای قرمز کیل با باد به حرکت دراومد و تضاد قشنگی با لباس مشکیش به وجود آورد. آمیرو لبخند کنجکاوانه‌ای بعد از دیدن کیل توحالت پر اعتماد به نفس همیشگیش زد.

بخاطر شماست، ارباب جوان کیل.“

من؟

کیل با سردرگمی به آمیرو نگاه کرد. آمیرو با لبخند گرم و پرآرامشی جوابشو داد. از نظر کیل این واکنش عجیب بود ولی با اینحال چیزی که باید می‌گفت رو به زبون آورد.

امروز برمی‌گردید، بانو آمیرو؟

بله. حدس می‌زنم شما فردا برمی‌گردید؟ شما رو بعدا تو منطقه اوبار می‌بینم.“

کیل قصد داشت بعد از این جشن به منطقه اوبار بره.

بله. می‌خوام اقیانوس رو ببینم.“

شنیده بودم. برای درمان شدنتونه؟

بله. خوبه یکم هوای تازه بهم بخوره.“

درمان شدن بخوره تو سرم. کاملا حالم خوبه و می‌خوام برم اونجا خودمو قوی‌تر کنم.‘

هرچند، کیل حرف آمیرو رو تایید کرد و سر تکون داد و اضافه کرد.

البته، تنها دلیلم همونه.“

آه، درسته.“

آمیرو، همچنین گیلبرت و اریک که در حال گوش دادن بودن، همه لبخند زدن. لبخندشون به کیل شباهت داشت. بعد از امروز، نجیب‌زادگان از همه چیز خبردار میشن.

توسعه و سرمایه‌گذاری برای یه پادگان جنگی تو ساحل شمال‌شرق. آمیرو و گیلبرت امشب با عجله می‌خواستن از پایتخت برن تا به این پروژه رسیدگی کنن. می‌خواستن از درز کردن هر نوع اطلاعات غلط جلوگیری کنن، بعلاوه اینکه پادشاه می‌خواست همه چیز با نهایت سرعت پیش بره.

البته، به لطف خانواده هنیتوس بود که مقدار زیادی پول برای منطقه گیلبرت و آمیرو بهشون قرض داده شد. این یه دلیل دیگه برای این بود که کیل به منطقه آمیرو و گیلبرت بره.

کیل، قصد داریم یه نفرو بفرستیم‌، ولی اگه تو می‌خوای بری پس یه نگاهی هم به اونجا بنداز.‘

پدر، بهتر نیست یه فرد حرفه‌ای بفرستین؟

داشتن چشم‌های بیشتر همیشه بهتره.‘

کیل با حرف کنت دروث رو موافقت کرد.

حواستون به ما باشه.“

حواستون به ما باشه ارباب جوان کیل.“

کیل تو هوا برای آمیرو و گیلبرت دست تکون داد تا بگه نگران نباشن و به جلو نگاه کرد. پادشاه زِد اومده بود.

جشنواره یادبود و اعطای مدال شروع شد.

پادشاه زد با صدای بلندی که از همیشه قویتر بود شروع به صحبت کرد. افراد زیادی تو میدون بودن ولی جو متفاوت بود. خیلی ساکت بود.

ما اینجا دوباره دور هم جمع شدیم تا نشون بدیم از ترس پنهان نمیشیم.“

پادشاه زد دوباره جمعیت رو صدا کرد. این یه اخطار به دشمنان بود، همچنین بهانه‌ای برای دوباره جمع کردن جمعیت. پادشاه زد از بالاترین سکو به جمعیتی که پایین بودن نگاه کرد و ادامه داد.

افراد زیادی تو حادثه از خودشون شهامت نشون دادن. موفق شدیم به لطف شجاعت اونا مثل گذشته از این مرز محافظت کنیم.“

ظاهرا پادشاه زد با کیل همزمان چشم تو چشم شد ولی کیل امیدوار بود مسئله این نباشه. کیل دزدکی نگاهشو گرفت تا به آسمون پشت پادشاه نگاه کنه. اون سپس به چیزی که اژدهای سیاه گفته بود فکر کرد.

موهبت خدای خورشید؟ من قدرت هیچ خدایی رو از اون انسانای ضعیف حس نمی‌کنم. تنها کسی که خاصه ولیعهده.‘

هیچ مدرکی ثابت نمی‌کرد این اعتقاد که خانواده‌ی کراسمن مورد عنایت خدای خورشید قرار گرفتن حقیقت داره یا نه. کیل که یه حقیقت بیمصرف دیگه یاد گرفته بود، تصمیم گرفت مثل همیشه جوری وانمود کنه که هیچی نمی‌دونه. اژدهای سیاه ظاهرا بخاطر اینکه کیل بهش گفته بود این راز رو بین خودشون نگه داره هیجان‌زده شد و با خوشحالی قبول کرد.

به همین خاطر، حالا ما مدال‌ها رو به اون افراد قهرمان میدیم!“

پادشاه زد جشن اعطای مدال‌ها رو شروع کرد و همه یکی یکی بالا رفتن تا مدال‌هاشون رو دریافت کنن.

هووووووووو

تشویق میدون رو پر کرد، گویا هیچوقت از اولش ساکت نبوده. صدای اژدهای سیاه دوباره تو سر کیل پیچید.

انسان‌ها جالبن.

هوووووووو

کیل می‌تونست صدای اژدهای سیاه به همراه تشویق جمعیت برای یه شوالیه که مدال دریافت کرده بود بشنوه. حس کرد می‌تونه حدس بزنه چه چیزی برای اژدهای سیاه جالب بوده.

هرچند، چون کیل انسان بود، احساس افرادی که هنوز زنده بودن رو بهتر از اژدهای سیاه درک می‌کرد. یه وقتایی برای ناراحتی بود و یه وقتایی برای هیجان‌زده شدن.

تق، تق، تق.[۱]

به همین خاطر اونم برای دریافت کنندگان مدال دست زد. جو حالا خیلی بهتر بود. مردم همه از جشن مدال دادن لذت بردن انگار که یه جشنواره برای همه مردم بود. محیط شاد باعث شد هر کس که می‌خواد بتونه به کیل نزدیک بشه.

ارباب جوان کیل.“

کیل به سمت صدای آرومی که اسمشو صدا زده بود برگشت. نجیب‌زادگان زیادی بودن که بخاطر حادثه تروریستی حس ناامنی کردن و به خونه‌هاشون برگشتن. به این علت تعداد نجیب‌زادگان از سری قبل کمتر بود و یکی از همونا که حضور داشتن به کیل نزدیک شد و صداش کرد.

چی شده ارباب جوان ونیون؟

ونیون استان هنوز تو پایتخت بود. بعلاوه، رییس همه مناطق هم حضور داشتن.

شنیدم مدال رو رد کردید. پشیمون نمیشید؟

نگاه همه نجیب‌زادگان که روی سکو بود به سمت ونیون و کیل برگشت. کیل نمی‌دونست چرا ونیون لبخند محترمانه زده بود و این سوالو می‌پرسید.

می‌خوام بکشمش.

کیل نگران بود بدن ونیون یهویی منفجر نشه. همزمان با فکر کردن به مدال امیدوار بود اژدهای سیاه آرامش خودشو حفظ کنه.

کیل مدال رو رد کرد. دلیلش ساده بود، اون نمی‌خواستثبتبشه.

سندی تو بالاترین طبقه کتابخونه سلطنتی وجود داشت که اسم همه پادشاه‌های گذشته توش ثبت شده بود. طبقه زیرش شامل اطلاعات تمامقهرمانانیبود که مدال‌های افتخار مختلفی تو طول تاریخ حکومت کسب کرده بودن.

حکومت از این حقیقت که می‌خواست مرتبا به این قهرمانان جایزه و پول بده استفاده می‌کرد تا ردیابیشون کنه.

شاید برای بقیه افتخار و غرور به نظر برسه ولی برای من شبیه غل و زنجیره.‘

کیل نمی‌خواست جایی اسمش ثبت بشه. فراموش کردن کسی که اطلاعاتی ازش نیست راحت‌تره. کی حادثه تروریستی تو میدون شهر یادش می‌موند وقتی قرار بود در آینده جنگ بشه؟ حتی اگه یادشون بیاد، اول ذهنشون پیش اتفاقای دیگه‌ی حادثه میره.

این حقیقت که از جنگ خبر داشت، بخشی از دلایلی بود که کیل تصمیم گرفته بود تو حادثه تروریستی دست به کار بشه، علاوه بر اون دلیل دیگه این بود که می‌خواست از ثبت شدن اسمش دوری کنه.

کیل به ونیون نگاه کرد، لبخند زد و گفت.

از چی پشیمون بشم؟

کیل هیچی برای پشیمون شدن نداشت. اون یه جایزه بزرگ دریافت کرده بود و از همه مهمتر.

همینکه تونستیم زنده بمونیم کافیه.“

تونست زنده بمونه بدون اینکه آسیب جدی ببینه. این مهمترین حقیقت برای کیل، نه، برای کیم راک سو بود. محیط اطراف کیل تو سکوت فرو رفت. ونیون بعد از مکث دوباره دهن باز کرد و سکوت رو شکوند.

”… که اینطور.“

بله. تازه من خیلی خجالتیم. در حدی که خجالت می‌کشم برم اون بالا مدال بگیرم.“

حالت چهره ونیون عجیب شد. هرچند کیل فقط شونه بالا انداخت و برگشت تا برای یه شخص دیگه که مدال می‌گرفت دست بزنه.

اژدهای سیاه داشت سبک سنگین می‌کرد چجوری ونیون رو سریع و راحت بکشه، اما به کیل و مردم اطراف کیل نگاه کرد و سرشو تکون داد.

افراد زیادی بودن که به کیل نگاه می‌کردن. هم نجیب‌زادگان و هم مردمی که پایین بودن همشون نگاهشون روی کیل بود. اژدهای سیاه فکر کرد اگه الان ونیون رو بکشه اوضاع برای کیل سخت و پیچیده میشه پس تصمیم گرفت مثل کیل رفتار کنه و آروم بمونه، پس خیلی آروم و بی حرکت جشن رو تماشا کرد.

این از جشن امروز بود. هرچند، این پادشاه هیچوقت این لحظه رو فراموش نمی‌کنه. من هر روز به خودم یادآوری می‌کنم تا قهرمانان شجاع سرزمینم رو فراموش نکنم!“

جشن با آخرین حرفای پادشاه به پایان رسید.

ویییییش

باد تندی که صداش شبیه بارون بود از میدون گذر کرد. کیل موهای به هم ریختشو عقب داد.

ولیعهد گفته بود کیل لازم نیست امروز تو یادبود شرکت کنه. با اینحال کیل اومد.

چون اون ارزش مرگ یه نفر رو می‌دونست.

اون ادای احترام خود ساخته‌ش رو تموم کرد و دست راستشو روی قلبش گذاشت. این مثل یه هشدار به اریک بود چون گفت.

کیل! بیش از حد توانت از بدنت کار کشیدی؟ قلبت درد می‌کنه؟

کیل با ناباوری به اریک نگاه کرد، نگاه پر اطمینان کیل باعث شد اریک معذبانه لبخند بزنه و آروم خودشو عقب بکشه. اریک ظاهرا خیلی شرم‌زده شده بود.

کیل به واکنش اریک لبخند زد و دو بار به سینش ضربه زد. می‌تونست پلاک طلایی که تو جیب داخلیش بود با اینکار حس کنه. این جایزه‌ای بود که از ولیعهد دریافت کرده بود.

ولیعهد از چیزی که انتظار داشتم دست و دلباز تره.‘

پلاک طلایی به کیل این اجازه رو می‌داد تا دو بار هر چیزی که می‌خواست صرف نظر از قیمتش، بخره.

مهم نبود دو تیکه نون می‌خره یا دو تا کوه. چیزی که اهمیت داشت این بود که فقط دو بار می‌تونست ازش استفاده کنه. کیل می‌خواست از این دو فرصت در آینده به خوبی استفاده کنه.

مطمئنم ولیعهد موقع دادن این به من همچین فکری با خودش می‌کرد،واقعا تا چقدر می‌تونی پول خرج کنی‘.‘

یا اینکه پلاکو به کیل داد تا ببینه کیل چه چیزی می‌تونه باهاش بخره.

حیف در اشتباهه.‘

کیل لبخند زد. کلی چیز خاص تو دنیا برای خریدن وجود داشت، تا زمانی که بدونی چجوری بخریشون.

چه نقشه‌ای تو سرته، انسان ضعیف؟ فقط مواظب باش.

کیل حرف اژدهای سیاه که از روی نگرانیش با دیدن پوزخند کیل بود نادیده گرفت. کیل از جایی که ایستاده بود اطرافو نگاه کرد و با مردم زیادی چشم تو چشم شد.

هرچند، اطمینان داشت این نگاها وقتی از پایتخت بره ناپدید میشن.

به همین دلیل کیل که بعد از برگشتن به اقامتگاهش همه چیزو برای حرکت کردن تو صبح زود آماده کرده بود، یه استیک به همراه سه چیز دیگه به اژدهای سیاه داد. اژدهای سیاه بشقاب استیکشو محکم گرفت و پرسید.

این برای چیه؟

سه تا وسیله، همه‌شون بمب‌های جادویی‌ای بودن که دستگاه انفجارشون جدا شده بود. مانای فشرده هنوز داخل این بمب‌ها وجود داشت، فعلا کیل قصد داشت از یکیشون استفاده کنه. پوزخند شیطانی‌ای روی صورت کیل پدیدار شد.

برای نابود کردن یه گرداب.“

کیل می‌خواست دریای شمال‌شرق روآن رو بدون اینکه کسی بفهمه زیر و رو کنه. قابل انجام بود، چون نه پری دریایی‌ها و نه قبیله وال‌ها[۲] هچیکدوم در حال حاضر تو دریای شمال‌شرق نبودن.

[۱] مردم دارن دست می‌زنن.

‏[۲] Whale tribe: قبیله‌ی‌ نهنگ‌ها/یا وال‌ها

<< Previous Chapter | Index | Next Chapter >>

Bookmark (0)
Please login to bookmarkClose

No account yet? Register

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *