کیل به شاهزاده لبخند محترمانهای زد و فکر کرد.
’نمیدونم. من نمیدونم.‘
اژدهای سیاه به پرسیدن اینکه چرا یه اژدها باید از جادوش برای چنین انسان بی مصرفی استفاده کنه ادامه داد و گفت هيچوقت قرار نیست اون از این کارا بکنه ولی کیل تمام تلاششو کرد به حرفش گوش نده.
– همم؟ مردمک چشماش هم رنگ کرده. این ضعیفه حتما یه فکرایی تو سرش داره. انسان ضعیف مواظب باش.
’اگه دیگه حرف نزنی، فکر کنم سالم میمونم.‘
– همم؟ این شخص اصلا ضعیف نیست. انسان ضعیف، خیلی مراقب باش. ممکنه بمیری.
’شت.‘
کیل برای اولین بار از این اژدهای سیاه که مدام چیزای بدردنخور بداش توضیح میداد ترسیده بود. همزمان ذهن کیل به سرعت شروع به فکر کردن کرد.
مادر شاهزاده ملکه نبود. اون یه معشوقه بود که در اصل به عنوان خدمتگزار کار میکرد، اونم مثل یکی از شهروندانی که برای خانواده سلطنتی کار میکردن. مادر شاهزاده سوم، ملکه کنونی بود. مرگ مادر ولیعهد زمانی که کوچیکتر بود، در سایهای از ابهام اتفاق افتاد.
کیل طبیعتا به فکر هویت واقعی مادر ولیعهد افتاد.
شاهزاده به انتقامجویی معروف بود ولی اژدها میگفت ضعیف نیست. داخل رمان، حتی چوی هان فکر میکرد ولیعهد آدم عادیه پس چه چیزی رو پنهان میکنه؟ و اژدها چطوری فهمیده؟
’… نه. اینکه قایم میکنتش یا نه، به من ربطی نداره.‘
کیل به نجواهای اژدهای سیاه گوش نکرد. یه چیزی حتما خیلی جالب بوده که اژدها هی در مورد ولیعهد حرف میزد.
”… جناب کیل ظاهرا کمی شبیه به منه.“
ولیعهد داشت یه چیزی میگفت ولی کیل سرگرم فکر کردن بود پس عادی جوابشو داد.
”اعلیحضرت، چنین تعریفی بزرگترین افتخار زندگی منه.“
ولیعهد دست کیل رو رها کرد، انگار مضطرب بود. کیل متوجه اضطراب نشد و بدون حرف عقبگرد کرد و پشت اریک قایم شد. استفاده کردن از اریک به عنوان سپر برای وقتی که شرایط پیچیده میشد آسون بود.
ولیعهد با کنجکاوی کیل رو تحت نظر گرفت و بعد نگاهشو به اریک داد.
اریک دوباره با ولیعهد حرف زد.
کیل بهش نگاه کرد و فکر کرد.
’یه دلیلی هست.‘
یه دلیلی داشت که ولیعهد از شاهزاده دوم و سوم بیزار بود. یه دلیلی هم داشت که چرا علاقه پادشاه یهویی به شاهزاده سوم جلب شد. میتونست حدس بزنه.
’اون واقعا پسرش نیست؟ یا پای راز تولد دیگهای درمیونه؟‘
ذهن کیل سمت یه دراما که کیم راک سو موقع کار کردن تو رستوران، بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه دیده بود رفت.
شاهزاده نائب السلطنه، آلبرو کراسمن، طبیعتا مثل شخصیت اصلی بود.
کیل دوباره با خودش تکرار کرد.
’یه جا وایسا.‘
از این به بعد قرار بود ساکت یه جا بایسته. تصمیم گرفت دیگه چیزی نفهمه.
کیل بدون کم و کاست به قولش عمل کرد. اون امروز هیچ الکلی ننوشید و این باعث شد نجیبزادگان بقیه بخشها که اخیرا ندیده بودنش، بهش نزدیک بشن و حرف بزنن. کیل هر دفعه به اریک نگاه کرد و اریک دست به کار شد.
بعد از اینکه چند بار این اتفاق افتاد، کیل آروم با خودش زمزمه کرد.
”اوه. این یکم خوبه.“
گیلبرت و آمیرو با شنیدن زمزمه زیرلبی کیل منقبض شدن و با چشم با همدیگه حرف زدن.
’این عجیب نیست؟‘
’آره؟‘
هر دوی اونا کمی از کیل و اریک فاصله گرفتن. هرچند کیل به بانوی جوان آمیرو نگاه کرد و آمیرو عقبگردشو بعد از چشم تو چشم شدن با کیل متوقف کرد.
”راستی، بانوی جوان آمیرو.“
”بله؟“
”شنیدم ساحل منطقتون خیلی زیباست. حقیقت داره؟“
”البته. از روی کوه ساحل رو میشه کامل دید و همین زیباش میکنه.“
’زیبا به اونجام.‘
کیل فکر کرد چقدر سختش میشه که ’صدای باد‘ رو بدست بیاره. داخل رمان، ’صدای باد‘، قدرت باستانیای بود که یه عضو از غیرجادوگران تو پادشاهی ویپر بدست آورد.
هرچند ممکنه عجیب باشه که چجوری یه فرد اهل ویپر یه قدرت باستانی از داخل پادشاهی روآن به دست آورد، برای همین یه داستان طولانی پشتش بود.
به هر حال، اون قدرت به یه جادوگرکش رسید، از نوع خیلی وحشی و دیوونه که نزدیکای بخش دوم جنگ داخلی ظاهر شد. اون به قدر کافی قوی بود که هیچوقت در اون حد از قدرت باستانی استفاده نکرد.
’برج جادویی به زودی سقوط میکنه.‘
بعد از جنگ داخلی، یه برج جادویی جدید، تو همون جای برج قبلی ساخته میشه و رزالین کسیه که کنترل اون رو به عهده میگیره.
’چوی هان، جادوگرکش و ولیعهد امپراطوری.‘
این سه نفر، قهرمان همه حادثههایی که وسط قاره غربی رخ میده میشن. رمان علاوه بر اون، در مورد درگیر شدن ملکه جنگلهای جنوبی تو قاره غربی برای متحد کردن جنوب توضیح داده.
اگه مواجه شدن پیاپی چوی هان با سازمان مخفی رو کنار بذاریم، قاره، صلح ۲۰۰ سالش رو به هم میزنه و برای قدرت میجنگه.
کیل اول به اریک که براش همه کارها رو انجام میداد نگاه کرد و بعد به ساعت. ضیافت به زودی تموم میشد. البته نجیبزادگان منتظر زمان مکالمه که بعد از غذا اتفاق میافتاد بودن.
’به من ربطی نداره.‘
اصلا به کیل ربط نداشت.
”ارباب جوان گیلبرت، بعد از تموم شدن غذا میتونم برم، درسته؟“
گیلبرت به کیل که با آرامش میوه میخورد و انگار پیکنیک اومده نگاه کرد و سر تکون داد.
”بله. قراره با ولیعهد بعد از غذا ملاقات کنیم ولی شما قاعدتا قرار نیست با ما بیاین، درسته؟“
”درسته. اومدنم به چه درد میخوره؟ شما سه نفر بیشتر از من در مورد مسئله سرمایهگذاری اطلاعات دارید.“
حالت چهره گیلبرت با حرفای کیل تغییر کرد، انگار سوپرایز شده بود.
”…اون اطلاعاتو مطالعه کردی.“
”یکم.“
کیل عادی جواب داد و برگشت تا به ولیعهد نگاه کنه که از جاش بلند شده بود. میخواست پایان ضیافت رو اعلام کنه. کیل دلیل اصلی که پشت این مهمونی بود پیدا نکرد ولی ناامید نشد. ندونستن به این معنا بود که درگیرش نمیشد.
ولی کیل با شنیدن حرف ولیعهد اخم کرد.
”شامی که امشب در کنار شما خوردم مایه افتخار من بود. علاوه بر اون مهمانی شرابخواری برای کسانی که ممکنه خوششون بیاد ترتیب دادم، پس لذت ببرید. اه، برای همه شما هم یه جا آماده کردم که تو جشن تولد پیش رو شرکت کنید.“
ولیعهد آلبرو، همه این ها رو با روی خوش گفت.
”امیدوارم همتون شرکت کنید تا تو شادی اون روز شریک باشیم.“
’آه.‘
کیل آهشو به زبون نیاورد. هرچند آلبرو گفت امیدوارم شرکت کنید، اما یجورایی زورشون کرد که بیان.
’…فکر کنم باید موقع بمبگذاری تو میدون شهر باشم.‘
با اینکه انتظارشو داشت، کیل زیاد از این موضوع خوشش نمیاومد.
”پس اجازه بدید پایان ضیافت رو اعلام کنم.“
کیل از جاش بلند شد. اکثرا میخواستن با ولیعهد و شاهزاده دوم و سوم به مهمونی شرابخواری برن ولی کسانی که توسط ولیعهد تایید نشده بودن حتی اگه میخواستن هم اجازه رفتن نداشتن.
کیل از گوشه چشم به ویلچری که از کنارش عبور میکرد نگاه کرد. تیلور از کنارش رد شد و کیج، کسی که ویلچر رو پشتش هل میداد جوری که فقط کیل بشنوه زمزمه کرد.
”بعدا میبینیمت، برادر کوچیک.“
’گفته بودم نمیخوام داداش کوچیکشون باشم.‘
نگاه کیل نارضایتیشو کامل نشون میداد ولی کیج وانمود کرد که متوجه نشده و همونطور که وانمود میکرد یه کشیش پاک و خوبه به سمت ولیعهد رفت.
”ارباب جوان کیل، اجازه بدید با هم صحبتی داشته باشیم.“
”بانوی جوان آمیرو.“
آمیرو به کیل نزدیک شد و پیشنهاد داد با هم قدم بزنن. کیل به موهای سبز آمیرو و حالت آروم ولی مصنوعیش نگاه کرد و عادی پرسید.
”نگرانید موقع رفتن دردسر درست کنم؟“
”متاسفانه، ارباب جوان نئو هم داشتن زودتر میرفتن بیرون.“
”آه.“
اون داشت میگفت محض اطمینان باهاش میاد تا دوباره نئو دردسر نسازه. کیل بدون سوال دیگهای به همراه آمیرو در کنارش به سمت در سالن رفت. هر دوی اونا بدون حرف زیادی به کالسکه کیل رسیدن و رون رو دیدن که کنار کالسکه ایستاده بود.
”ارباب جوان کیل، امروز کارتون خوب بود.“
کیل به حرف آمیرو سر تکون داد.
”سخت بود. ولی شما باید برگردید تا بیشتر کار کنید بانوی جوان آمیرو.“
آمیرو لبخند زد و گفت.
”چون قراره خبرای خوب بیاریم.“
هرچند، کیل میتونست ناامیدی رو تو صداش بشنوه. ساحل شمالشرقی واقعا یه تیکه زمین بی مصرف بود. مکانی پر از صخره و ناهمواری بدون چیز جالب دیگه.
بعلاوه گردابهایی که کنار اونا شکل میگرفتن هم مشکل ساز بودن. مردم بومی میدونستن چجوری ازشون دوری کنن ولی برای بقیه خیلی خطرناک بود.
’صدای باد‘، دلیل گردابها بود.
آمیرو و گیلبرت میخواستن هر طور شده برای اون دریای بی مصرف سرمایه گیر بیارن. کیل به آمیرو که با حالت عجیبی تو صورتش حرف زد نگاه کرد.
”باور دارم میتونیم نتایج خوبی بگیریم.“
”بانوی جوان آمیرو.“
”بله، ارباب جوان کیل.“
کیل فکر کرد بد نیست یکم به اریک، گیلبرت، اریکی که امروز براش مثل نیمهحیوانات گوش به فرمان کار کرد کمک برسونه. اونا به تعادل قدرت تو دورهمایی نجیبزادگان شمالشرق نیاز داشتن و آمیرو ظاهرا شبیه کسانی بود که خوب راز نگه میدارن.
”باور دارم اعلیحضرت کمی نسبت به این سرمایهگذاری اشتیاق دارن.“
”منم همین فکر رو میکنم.“
آمیرو حرف کیل رو تایید کرد. برای اینکه ولیعهد موضوع رو حتی قبل از لینکه اریک بگه به زبون آورد.
”در مورد سرمایهگذاری برای توریسم بحث کردید درسته؟“
”بله.“
سرمایهگذاری برای گردشگری با استفاده از صخرههای ساحلی. از نظر کیل کاملا بی فایده بود. به آمیرو نزدیک شد و در گوشش زمزمه کرد.
”اگه خیلی به این سرمایهگذاری احتیاج دارید، فکر میکنم بهتر باشه به ارزش مکانی ساحلتون با رابطه پادشاهی ویپر و بقیه حکومتهای شمالی تاکید کنید.“
”ببخشید؟“
کیل به آمیرو که گیج شده بود شونه بالا انداخت.
”البته، بهتره چیزی که گفتم پیش خودت بمونه.“
”… حرفاتونو به خاطر میسپارم.“
کیل از آمیرو راضی بود، اون گیج شده بنظر میرسید ولی دهنشو بسته نگه داشت. از کالسکه بالا رفت و برای آمیرو دست تکون داد. آمیرو کمی سرشو تکون داد تا بهش جواب بده.
کیل به رون که داشت در کالسکه رو میبست گفت.
”بریم.“
”بله، ارباب جوان.“
کالسکه به زودی شروع به حرکت کرد. کیل اول از پنجره به آمیرو نگاه کرد، اون غرق چیزی که کیل گفت شده بود و نرفته بود داخل و بعد شروع به تفکر در مورد ساحل شمالشرقی کرد.
ساحل شمالغرب از شن و ماسه تشکیل شده بود. در مقایسه، ساحل منطقه گیلبرت و آمیرو پیچیده تر و پر از جزيرههای کوچیک بود. بعلاوه اونا با کوههای تیز محاصره شده بودن.
در آخر، چند تا مکان برای سالم لنگر گرفتن کشتیها وجود داشت. البته، ماهیگیران اون منطقه اونقدر حرفهای بودن که با دوری کردن از گردابها قادر بودن به سلامت و بدون مشکل ماهیگیری کنن.
’اونا فقط به توریست و گردشگری فکر کردن چون مدت زیادی صلح بوده.‘
ولی ولیعهد میدونه پایان این صلح به سرعت نزدیک میشه.
’به هر حال، تنها کاری که باید بکنم اینه که برم قدرت باستانی رو قبل از جادوگرکش بگیرم.‘
کیل تصمیم گرفت دیگه بهش فکر نکنه. اون شب، وقتی کیل از مهمونی برگشت دو گزارش به دستش رسید.
”چهار تا از بمبهای جادویی رو پیدا کردیم.“
تو رمان، پنج بمب مکانهای مختلف وصل شده بودن و پنج تا روی افراد.
”همشون دور میدون بودن.“
”نقشرو بهم نشون بده.“
کیل دستشو به سمت چوی هان گرفت. چوی هان اژدهای سیاه رو تو مکان بمبهای جادویی گذاشته بود و خودش برگشته بود. ظاهرا باعجله برگشته بود چون صورتش عرق کرده بود.
”یدونه پیدا کردیم و بعد اژدهارو تو دستم گرفتم و به اطراف دویدم تا با دقت همه جا رو ببینیم. در آخر سه تای دیگه پیدا کردیم. مطمئنم باید جای دیگهای به جز میدون رو بگردیم اما بازم چیزی تو جاهایی که گشتیم پیدا نکردیم.“
”نیاز به عجله نیست چون تا دو روز دیگه که جشنه، همه جا امنه.“
”ولی بهتره که از شر چیزای خطرناک زودتر خلاص بشیم!“
”صبح زود روز جشن میدزدیمشون.“
”… ببخشید؟“
بمبهای جادویی که کیل میشناخت، لازم بود استفاده کننده یه سیگنال براشون بفرسته تا منفجر بشن. هرچند برای هر کس که در سطح جادوی اژدهای سیاه یا رزالین بود، قطع کردن ارتباط بین بمب و استفاده کننده چیز راحتی بود حتی اگه یکم وقت میگرفت. رزالین تو رمان اینجوری بمبهایی که رو مردم وصل شده بود خنثی کرد.
’باید تو روز جشن انجام بشه.‘
این تنها راهی بود که باعث میشد جادوگر خونخوار حس کنه همه چیز مرتبه.
”بدزدیم؟ قرار نیست نابودشون کنیم؟“
کیل نقشه رو به دست چوی هان که گیج نگاه میکرد برگردوند و گفت.
”چرا چنین چیز مفیدی رو نابود کنیم؟“
حتی اگه بمبها استفاده نمیشدن، انبوه مانای فشرده شدهای که داخلشون بود، ماده بدردبخوری بود.
”برای خودم استفادشون میکنم.“
چوی هان فکر کرد لبخند کیل کمی خائنانست. کیل به چوی هان که با حالت گیجی نقشه رو پس گرفت نگاه کرد و ادامه داد.
”به گشتن ادامه بده چون هنوز خیلی مونده. جاهای قبلی هم چند بار چک کن تا ببینی جای بمبها عوض شده یا نه.“
چوی هان و اژدهای سیاه از این لحظه باید اطراف میدون پنهان بمونن و به بررسی ادامه بدن. این کار سخت، کسل کننده و خیلی سنگین برای ذهن بود ولی کیل قرار نبود هیچ کاری انجام بده.
کیل به آن و هانگ که تازه از چرت بیدار شده بودن نگاه کرد و آماده خواب شد.
”وقتشه حسابتونو تسویه کنید.“
کیل همچنین به چوی هان گفت.
”برو دنبال کارت.“
دو بچه گربه که چشماشونو با خستگی میمالیدن و با چوی هان طبق دستور کیل دست به کار شدن. کیل با آرامش به پریدنشون بیرون از پنجره بالکن نگاه کرد و شرابی که نتونسته بود تو مهمونی بنوشه نوشید و خوابید.
یه خبر وقتی کیل خواب بود بدستش رسید. کیل بعد از بیدار شدن خبرو شنید.
بیلوس قرار بود امروز به پایتخت برسه، روز قبل از جشن تولد. کیل بلافاصله به سمت مسافرخونهای که قرار بود بیلوس رو تو اونجا ملاقات کنه رفت.
اونجا جایی بود که ۱۰ تا بچه گرگ زندگی میکردن. البته آن، هانگ و لاک همراه کیل به مسافرخونه رفتن. اون به چیزی که لاک همون لحظه بهش گفت فکر کرد و پرسید.
”میخوای از خواهر و برادرات مراقبت کنم؟“
”بله. این از شرایط قرارداد منه.“
”و چه کاری برای من میکنی؟“
”فقط من نیستم که براتون کاری میکنم.“
لاک بدون هیچ تردیدی جواب داد.
”اگه فقط تو نیستی پس کیه؟“
لاک بلافاصله جواب داد.
”خواهر و برادرام همراه من کار میکنن. ما گروهی قویتریم.“
کیل حس کرد پشت سرش یخ زده.
’عمرا.‘
لاک بیرحمانه کیل رو با یه ضربه ذهنی دیگه زد.
”قبیله گرگهای آبی تاریخچه معروفی تو شوالیههای قوی بودن دارن. اون تاریخچه–“
”چیزی نیست که لازم باشه بدونم.“
کیل روش رو از لاک که جلوش توی کالسکه نشسته بود گرفت.