در عوض اژدهای سیاه به آرومی خزید و برگشت. وقتی کیل داشت با ناباوری به اژدها نگاه میکرد صدای آرومی رو شنید که به وسیله باد به گوشش رسید.
”… فقط… داشتم رد میشدم.“
”تچ.“
پشت اژدهای سیاه با شنیدن نچ نچ کیل منقبض شد ولی کیل وقت نداشت به اژدها نگاه کنه. بادی که تو غار میوزید دورهی ۳ ساعته باد شدید و ۳ ساعت باد ضعیف داشت. این موقعی بود که باد کم کم ضعیفتر شد. البته هر چی به مرکز نزدیکتر میشد باد شدیدتر میوزید.
ویشششششش.
”ترسناکه.“
باد هنوز اونقدری شدید بود که اسم ’فاز ضعیف‘، اصلا بهش نمیخورد. رمان اشاره کرده بود که پیرمرد ۱۵۰ ساله از این باد رد شد تا به برج سنگی برسه.
کیل دوباره به مرکز غار نگاه کرد. یه محدوده زیرزمینی بزرگ. وسط گردباد برج سنگی نیمه کاری چیده شده بود. ظاهرا اونجا بادی نمیوزید. کنار برج نیمه کاره چند تا سنگ دیگه وجود داشت.
’باید همرو رو هم بچینم.‘
مشکل رسیدن به برج بود. چیدنشون مشکلی نداشت.
کیل به سپر و بال هایی که اطرافش بودن نگاهی انداخت و قدمی به سمت جلو برداشت.
تق و توق. باد شدید به سپر برخورد میکرد. حتی با اینکه سپر نقره ای شفاف بود اما برخورد کردن باد باعث میشد صدای سپر آهنی بده.
این صدا باعث شد اژدهای سیاه که نگاهشو گرفته بود آروم برگرده سمتش.
”…ولی تو ضعیفی…“
کیلی که اژدها میدید، با وجود اینکه سپر و بالها ازش محافظت میکردن، داشت به سختی رد میشد. بادی که با سپر و بال مهار نشده بود باعث شده بود لباسش تکون بخوره. علاوه بر اون بادی که از زیر سپر رد میشد هر چند وقت یکبار کیل رو از حرکت کردن بازمیداشت.
هرچند کیل به راهش ادامه داد و یه قدم یه قدم جلو میرفت. اژدها اینو دید.
کیل لبخند میزد. این انسان، کسی که نسبت به طوفان قوی هیچی نبود، کسی که حتی از بچه گربههایی که باهاشون سفر میکرد ضعیفتر بود، کسی که از همه همسفراش ضعیفتر بود، داشت لبخند میزد و به راهش تو باد ادامه میداد.
اژدها تابحال چنین سپر نقرهای ندیده بود. تابحال چنین بالهای نقرهای هم ندیده بود. اژدها به بالهای خودش نگاه کرد. خیلی با بال کیل متفاوت بود. اونا خیلی زیبا بودن. اژدها کنجکاو بود ببینه اون دیگه چه نوع قدرتی بود.
هرچند، اژدها روی سپر نورانی و زیبا یا بالها تمرکز نکرده بود. همه توجهش به کیل خندان بود.
و هدف نگاهش، کیل، همچنان لبخند بر لب داشت.
’قابل انجامه، راحته.‘
بخاطر باد یکم سخت و آروم پیش میرفت ولی در واقع مثل یه نسیم بود. در مقایسه با اینکه بیکراکس موقع تمرین کردن شمشیرزنی با رون تقریبا داشت میمرد، این فقط یه بازی بچگانه بود.
این باعث شد کیل دوباره حس کنه بهترین کار اینه که چیزی رو بدون تلاش زیاد بدست بیاره.
موقع استفاده از سپر فنا ناپذیر هيچ آسیب فیزیکی یا درد ذهنیای رو متحمل نمیشد. در صورتی که سپر میشکست آسیب کوچیکی میدید ولی فعلا در معرض شکستن نبود.
’فقط به عقب هل داده میشه.‘
در صورتی که باد قوی میوزید سپر به عقب هل داده میشد. در اصل کیل انتظار اینو داشت که چندین بار به عقب هل داده بشه. برای همین خودش قدرت سپرو کاهش داده بود تا اندازشو تا جای ممکن بزرگتر کنه. اون قصد داشت با هر بار که به عقب هل داده میشد اندازشو کوچیکتر کنه.
هرچند این سپر بهتر از چیزی که انتظار داشت کار میکرد. به همین خاطر کیل یکم حس از خود راضی بودن کرد ولی وقتی به نصف راه تا وسط طوفان رسید از شر افکار غیر ضروری خلاص شد.
رمان گفته بود به محض نزدیک شدن به مرکز طوفان صدایی میشنوی. قرار بود صدای یه پیرمرد باشه.
کیل منتظر صدا بود. طوفان با صدای پیرمرد قرار بود شدیدتر بشه.
– پشیمونم.
صدارو شنید ولی یکم غیرعادی بود.
– اهم، پشیمونم.
این صدای یه پیرمرد غمگین بود.
”تچ تچ.“
کیل نچ نچ کرد. هیچکدوم از این قدرتای باستانی عادی نبودن. چرا تیلور فکر کرد صدای پیرمرد صادقانست؟ کیل قطار افکار تیلور رو درک نمیکرد.
هرچند، کیل نچ نچشو متوقف کرد و ایستاد.
– ای تو کسی که دارای قدرتی هستی که من باهاش آشنا هستم، امیدوارم این قدرتو نگیری.
”همم؟“
‘کسی که دارای قدرتی هستی که من باهاش آشنام؟‘
این حرف توجه کیل رو جلب کرد. همزمان، باد شدیدتر شد و تو اون منطقه پیچید.
تق. توق. تق. باد محکمتر از قبل با سپر شفاف برخورد کرد و صداهای بلندی از خودش تولید کرد. هرچند ظاهر نگران کیل بخاطر باد نبود. باد موهاشو تو هوا تکون داد.
’داره در مورد سپر فنا ناپذیر حرف میزنه؟‘
تنها نتیجهای که کیل میتونست در مورد، ’قدرت آشنا‘، بگیره سپر فنا ناپذیر بود. اون چنین چیزی به تیلور تو رمان نگفته بود. صاحب این قدرت باستانی، صاحب سپر فنا ناپذیرو میشناخته؟ چندین افکار همزمان به ذهن کیل خطور کرد.
هرچند کیل همچنان تصمیم داشت فعلا به جلو قدم برداره. اگه بیشتر طولش میداد باد شدیدتر میشد.
– من به هم رزمانم خیانت کردم! من آدم بدی بودم! اهم، تنهایی زنده موندم و پیر شدم. چقدر بیشرمانه!
کیل هر چند وقت یبار میتونست صدای پیرمردو بشنوه و همزمان به سختی یه قدم یه قدم جلو میرفت.
– همیشه امیدوار بودم همه به زندگی برگردن. هرچند آرزوم دست یافتنی نبود. فقط میتونستم نفرین و زاری کنم! برای همین نتونستم برج سنگیمو درست کنم.
”چه رو مخ.“
از نظر کیل صدای پیرمرد که نفرین میکرد رو مخ بود. صادقانه چیه، انگار بیشتر میخواست بمیره. کیل از این استایل آدمها بدش میاومد. افراد عیاش و خوشگذرون از این خیلی بهتر بودن.
کیل بعد از کمی عقب هل داده شدن بدنشو پایه قرار داد و مقداری قدرت تو پاهاش گذاشت. دوباره بعد از یه قدم به جلو اون صدارو شنید.
– قدرت احیا بی مصرفه. فقط میتونه از من مواظب کنه. تو چیز دیگهای بدرد نمیخوره. من یه آشغالم!
کیل گریه پيرمرد که رو مخش رفته بود نادیده گرفت. قدرتی که باهاش از خودش مواظبت کنه مهمترین چیز برای کیل بود. کی اهمیت میداد اگه باعث میشد یه آشغال باشه. هیچی مهم نبود جز زنده موندن.
فقط پنج قدم دیگه. مرکز طوفان درست جلوش بود.
بوم. بوم. بوم.
صدای بادی که برخورد میکرد بیشتر شد. انگار یه انسان داشت به سپر مشت میزد.
’شاید بشکنه.‘
کیل فکر کرد که باد حالا ممکنه به حدی قوی باشه که بتونه سپرو بشکنه. حالا خسارت بیشتری به جز عقب هل دادن میزد. لحظهای که کیل فکر کرد باد ممکنه نصفش کنه به یه نتیجهای رسید.
– حتی وقتی باد مثل یه تیغه تیز بهم برخورد کرد نمردم.
این که صاحبان قدرت باستانی همشون خیلی پرحرف بودن.
کیل سریع جمع شد و اندازه سپرو کوچیک کرد. بوم بوم. سپر حالا کوچیکتر بود ولی در عوض خیلی قویتر بود. قادر بود در برابر بادهای قویتری مقاومت کنه.
کیل دسته شفاف داخل سپرو تو دستش گرفت و فشرد و به حرکت ادامه داد.
یه قدم.
– احیا شدن یه قدرت نفرین شدست.
دو قدم.
– قلبم همیشه میزد ولی نمیتونستم ادامه بدم.
سه قدم.
– چون از مرگ میترسیدم.
چهار قدم.
– از درد میترسیدم چون همیشه زخمی بودم، حتی از مرگ بیشتر میترسیدم، چیزی که به اون درد خاتمه میداد.
و بالاخره.
کیل آخرین قدم، قدم پنجمو برداشت.
شششششششش–
داخل قسمت بدون باد صداش جوری بود انگار اطراف کیل داشت بارون میاومد. مرکز طوفان. باد بیرون از این منطقهی آروم، به اطراف کوبیده میشد. صدای پیرمردو علاوه بر باد شنید.
– همه چیزو دور انداختم تا زندگی کنم.
این آخرین چیزی بود که پیرمرد گفت.
”تچ.“
’بقیه چیزا چه اهمیتی دارن؟ زندگی کردن مهمتره.‘
پیرمرد چیزای بیمصرف زیادی برای گفتن داشت. کیل نچ نچ کرد و سپرو به قلبش برگردوند. نور نقرهای که احاطش کرده بود ناپدید شد.
به سمت برج سنگی نیمه تمام رفت و جلوش رو زمین چمباتمه زد.
این شبیه یه برج سنگی عادی بود که رو نوک هر کوه میتونستی پیدا کنی.
هرچند، همه سنگهاش سیاه بودن. درست مثل درخت آدمخوار این سنگا که از دوران باستان به جا مونده بودن هم با سنگای عادی فرق داشتن. درست مثل بادی که اطراف این منطقه بود.
”بگذریم.“
کیل که میخواست با رعایت اصول هنری این کارو برای خودش جذاب کنه نظرشو عوض کرد. ممکن بود اعصاب خورد کن بشه. یه جفت دستکش از جیبش درآورد، پوشید و سنگهارو روی برج نیمه تمام چید.
کلیک. کلیک. کیلک. سنگها یکی یکی روی برج چیده شدن و بالا و بالاتر رفت.
زیاد طول نکشید. حتی تیلور هم این بخشو به راحتی تموم کرده بود. هرچند برای کیج که داخل قسمت مرکزی نیومده بود و در عوض بیرون از مرکز طوفان منتظر ایستاده بود، مدت زیادی گذشت. این بخش مرکزی، مثل بقیه قدرتهای باستانی جایی بود که فقط یه نفر به تنهایی میتونست وارد بشه.
”آسونه.“
کیل آخرین سنگ سیاهو با ملایمت روی نوک برج گذاشت. در همون لحظه بود که.
نور!
سنگهای سیاه آروم آروم سفید شدن. همزمان کیل بلند شد و اطرافشو نگاه کرد.
باد به آرومی در حال ناپدید شدن بود.
”…ها؟“
کیل صدای گیج شده اژدهارو نادیده گرفت و صبر کرد باد کامل ناپدید بشه. سپس دست به سینه شد و صبر کرد تا حرفای پیرمرد تموم بشه. چارهای نداشت.
– میخواستم باهاشون بجنگم. هرچند نمیدونستم نسبت به درد انقدر ضعیفم. اونا مردمی که خدارو میپرسیدن نبودن. اینو وقتی فهمیدم که هممون جدا شده بودیم و در نهایت تنها موندم.
حرف پیرمرد توجه کیل رو جلب کرد. حرفای صاحب سپر فنا ناپذیرو به یاد آورد.
’افرادی که تو جنگل تاریکی بودن و خودشونو خادمان خدا صدا میزدن بهم فقط غذاهای بدمزه میدادن.‘
احساس بدی داشت به این که یه چیزیو که نباید میفهمید فهمیده بود.
حس غیرعادیای بهش میگفت این چیزایی که شنیده هیچوقت نباید تو عمرش به کسی بگه.
کیل با شنیدن ادامه حرف پیرمرد اخمش غلیظتر شد. صداش جوری بود که فقط کیل میشنید بخاطر همین باعث شده بود اژدها با تردید به کیلی که ساکت ایستاده بود نگاه کنه.
– من سنگها رو روی هم چیدم. چیدم و امیدوار بودم میتونم زمانو برگردونم، امیدوار بودم میتونم خوشحال بشم. ولی بعدش خرابشون کردم.
– از خودم بدم میاومد که انقدر خودخواه بودم که به هم رزمانم خیانت کردم، فرار کردم و به فکر خوشحالی خودم بودم.
”هعی.“
کیل آه طولانی ای کشید. این پیرمرد واقعا کسل کننده بود. کیل با کسالت شروع به صحبت کرد.
”خودخواه بودن تو ذات انسانه.“
صدای پیرمرد چند ثانیه ناپدید شد.
’تموم شد؟‘
کیل با فکر اینکه پیرمرد حرفاش تموم شده لبخند زد. هرچند زجههای پیرمرد دوباره شروع شد.
– اهم. خواهر بزرگمم همینو گفت. اون خواهر بزرگتر شگفتانگیزی بود. اون از هرکسی قابل اعتمادتر بود. اه، خواهر بزرگ عزیزم. هق!
… پیرمرد داشت گریه میکرد.
”قراره دیوونه بشم.“
تپ. تپ. تپ. کیل بی صبرانه با پاش روی زمین ضربه میزد. کیل نمیخواست تا شب همینجوری اونجا وایسه. پیرمرد بعد از یه مدت گریه، از کیل تشکر کرد.
– تویی که قدرت آشنایی داری. گستاخیت منو یاد داداش بزرگم میندازه. به گستاخیت حسادت میکنم.
و بالاخره پیرمرد آخرین حرفایی که کیل منتظرشون بود به زبون آورد. اینا همون کلماتی بودن که پیرمرد در آخر به تیلور گفته بود.
– خرابش کن. بعدش میتونی از محدودیتهات ’عبور‘ کنی.
کیل لبخند زد و بلافاصله بدون هیچ تردیدی به برج لگد زد.
تق. بوم!
سنگهای سفید به اطراف پرت شدن و به دیوار و زمین برخورد کردن. اژدهایی که داشت کیل رو نگاه میکرد صورتش جمع شد و جوری بهش خیره شد که انگار داره به یه دیوونه نگاه میکنه. هرچند صحنه بعدی باعث شد اژدها تعجب کنه.
”واو.“
برجی که خراب شده بود.
نور سفیدی از زیر برج شناور شد.
اووووووووو.
کیل لرزش ملایمی که داخل غار جریان پیدا کرده بود زیر پاش حس میکرد. در همون لحظه نور باسرعت به سمت کیل حرکت کرد.
کیل دستشو دراز کرد تا نورو بگیره. لحظه ای که نور رو گرفت، نور مثل یه تیر به سمت کیل رفت. نور به قلبش برخورد کرد، چشمک زد و ناپدید شد.
”هوووو.“
کیل نفس عمیقی کشید. سرشو پایین آورد تا زیر لباسشو نگه کنه. تتوی سپر پر زرق و برق ناپدید شده بود و جاشو به یه قلب قرمز داده بود.
کیل میتونست انرژی جدیدی که تو بدنش جریان پیدا کرده بود حس کنه. انرژیای که ’حیات قلب‘ بهش داده بود میتونست سپرشو حتی قویتر کنه. بعلاوه زخماش سريعتر از مردم عادی احیا میشد.
برخلاف سپر که ابرقدرت بود، این یکی بیشتر بخشی از قدرت فیزیکی بدن انسان بود. قدرت بازیابیش به حدی قوی بود که تونسته بود از دوران باستان تا الان دست به دست بشه.
کیل سپرشو دوباره احضار کرد.
“طبق انتظاراتم.“
کیل لبخند زد. نقش روی سپر به یه قلب تغییر پیدا کرده بود. تنها تفاوتش با تتوی روی قلبش این بود که به جای قرمز نقرهای بود. سپس سپرو سر جاش برگردوند و بلافاصله شروع به حرکت کرد.
”تو.“
کیل به سمت اژدها قدم برداشت که تظاهر میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده و در عوض به آسمون زل زده بود. کیل به اژدها خیره شد که روی زمین نشسته بود. با لحن خشکی از اژدها سوالی پرسید تا بفهمه هدفش چیه.
”میخوای دنبالم بیای؟“
”…تو انقدر ضعیفی که به محافظت نیاز داری. ولی من از انسانها خوشم نمیاد.“
اژدها قبل از نامرئی شدن اینجوری جواب داد. دوباره داشت از جادوی نامرئی شدنش استفاده میکرد. کیل پوزخندی به اژدها زد.
”بچه دمدمی.“
خودشم دمدمکی بود که چنین سوالی پرسیده بود اونم وقتی که به بقیه گفته بود اژدها رو نادیده بگیرن، ولی این اژدها بدتر بود. هرچند نمیتونست اژدها رو که سعی داشت نجاتش بده نادیده بگیره.
کیل قبل از بیرون رفتن به اطراف غار نگاه کرد که اثری از باد توش نبود. البته مجبور بود مثل قبل سینه خیز برگرده. شاخ و برگها رو سرجای اولشون گذاشت و ورودی غارو به خوبی مخفی کرد.
بعد از اون برگشت و همزمان با حرکت کردن حرف زد. نگاهش روی یه قسمت چمنی از زمین بود.
”دارم میبینم کجا وایسادی.“
اون میتونست چهار تا رد روی چمن ببینه، هر کدوم جای یکی از پنجههای اژدها بودن. اون جای پنجهها بلافصله ناپدید شدن. اژدها پرواز کرده بود. کیل سرشو تکون داد.
’فکر کنم در آخر خانوادهم پرجمعیتتر شد.‘
کیل آه عمیقی کشید. تابلو بود که اژدها قراره موقع نامرئی بودن دنبالش بیاد. فقط چرا انقدر نابلد بود اونم وقتی جادوهای باستانی مثل نامرئی شدن رو میدونست؟ کیل فکر میکرد اژدهایان همشون باهوشن ولی ظاهرا اشتباه فکر میکرد.
بعد از برگشتن از کوه، کیل با چهره چوی هان که حالت قضاوت کنندهای به خودش گرفت بود روبرو شد. چوی هان در سکوت به کیل نگاه کرد تا بالاخره پرسید.
”تو… تو کوه غلت خوردی؟“
’شت.‘
باد موهاشو نامرتب کرده بود و لباساش بخاطر سینه خیز رفتن رو زمین سنگی و شنی ورودی غار، خاکی شده بود.
کیل محکم جواب چوی هان رو داد
”بله. روی زمین قل خوردم.“
چوی هان با نگرانی به کیل نگاه کرد. کیل از نگاهش دوری کرد.
اون شب، کیل به بچه گربهها گفته بود یه پیغام برسونن. یه نامه که با جادو ساخته شده بود که باعث میشد دستخط نویسنده رو غیرقابل ردیابی کنه.
”مطمئن باشید کسی نمیبینتتون.“
اون نامه امید جدید کشیش کیج و پسر بزرگ مارکوئس، تیلور بود.